.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بالاخره رسید!!!!

هوالغریب...



می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت...


اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت هایش بد تا کرد.. این چند خط توشته ام را نخوان اگر خاطرت آزرده میشود!!!


یک جاهایی از زندگی هست که باید به قول فامیل دور کرکره خودت و زندگی را پایین بکشی و پارچه ای سیاه بزنی و بنویسی کسی نمرده...فقط دلم گرفته!!!


و الان دارم همون روزا رو میگذرونم... روزایی که دلخوشیم شده نمازهایی که میرم ی گوشه میخونم واسه خودم... دلخوشیم شده دفتری که این روزا تموم فاطمه رو دارم توش می نویسم...شاید ی روز خوندیشون!!! اگه زنده بودم اون موقه فقط بزار سرمو بزارم رو شونت ...اگرم نبودم برام دعا کن!!!


یادمه سوم دبیرستان که بودیم ی معلم داشتیم...دبیر روانشناسیمون بود... یادمه خیلی دوسش داشتم... با اینکه خیلی مهربون نیود و خیلی هم سخت گیر بود!!! یادمه برامون گاهی از زندگیش تعریف میکرد...از سفر مکه ای که رفته بود...از اینکه داشت چهل سالگیش رو تجربه می کرد ولی هنوز مجرد بود... برامون حرف که میزد ولی من با همه ی شیطونی هام میخ کوب حرفاش می شدم... چقدر زود رفت!!! امشب حس کردم چقدر دلم میخواست بود و میرفتم باهاش حرف میزدم... یادمه ذات الریه داشت... نفس های بریده بریده اش وقتی حرف میزد هیچ وقت از یادم نمیره... اون وقتا که حالش بد شده بود و بیمارستان بود رو هیچ وقت یادم نمیره... و زیارت عاشورایی که اون روز تو مدرسه مون خوندیم...و گریه های من!!!


آخه دوسش داشتم... و هنوز که هنوز بعد از شیش هفت سال همیشه میرم سر خاکش!!!


یادمه تو کتابمون از بچه های عقب مونده ی ذهنی نوشته بود و داشت از نظر روان شناسی توضیحش می داد... این حرفشو تا زنده ام هیچ وقت یادم نمیره!!! میگفت این بچه ها علت های خدان روی زمین!!!


و بعد از مکه اش گفت... وقتی میگفت من همه ی بدنم میلرزید... با اینکه شیطون ترین بچه ی کلاس بودم... یادمه من فقط زل میزدم بهش... وقتی حرف میزد من ساکت میشستم و هیچی نمیگفتم... تنها معلمی بود که حتی یک بار هم سر به سرش نذاشتم...یادمه میگفت آدمیزاد به ی جایی میرسه که می فهمه هیچی تو زندگیش موندنی نیست... سرفه هاش رو هیچ وقت یادم نمیره... صدای گرفته و بریده بریده اش... صدایی که از ی حد دیگه بلند تر نمیشد!!!


امشب یادش افتادم...


یادش افتادم و فهمیدم که گاهی آدما روزایی رو می بینن و بعد از مدت ها سر به زیر میشن!!! حکایت همون درختی که میگن هر چی پر بار تر سر به زیر تر!!!


مدت هاست یاد گرفتم روی پای خودم بمونم...برم جلو... قوی باشم... 


یاد گرفتم زندگی مال ِ هر کسی یه مدلی پیش میره... و از من ی آدم ساخته که یاد گرفته محکم باشه... حتی وسط کلاس هاش چشماش پر از اشک بشه در لحظه ولی بغضش رو قورت بده و رو به تخته بایسته و پشت به بچه ها و آروم اشک هاش رو پاک کنه...


یاد گرفتم زندگی همیشه ی بازی رو نکرده داشته باشه برام!!!یاد گرفتم همیشه منتظر  و چشم به راه باشم...


یاد گرفتم همیشه نگاهم به آسمون باشه و ماه ِ آسمون...


و بغضم رو قورت بدم که حکایت ماه و ماهی غریب ترین داستان ِ زندگی ِ منه!!!



زندگی دیگه!!!




+ مدت هاست منتظر امشبم...واسش کلی برنامه داشتم... اما اینم مث بقیه ی چیزای دیگه ی زندگیم نشد که بشه!!! با همه ی دنیا هماهنگ کردم ولی لحظه ی آخر نشد اونی که باید... عب نداره... دنیاس دیگه!!!


+ ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بزارم

(ستایش* مرحوم مرتضی پاشایی) _ جهت شادی روحش صلوات بفرستین دوستان...

نظرات 2 + ارسال نظر
رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 20:52

یه وقتی آدم دلش نمیاد تنها بزاره، ولی بعدها می بینه چقدر رنج متحمل شده و اونی که باید نفهمیده

به هر حال...
یه سکوت تلخ

آره...
کاش دیر نفهمیم...

منم که کلا سکوتم

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:11

سلام همزاد خانوم خوبی؟
اولش آدرستُ زدم شوکه شدم بعد آدرس جدیدتُ ÷یدا کردم

نمیدونم چی بگم!
میدونی! آدمها با هم فرق میکنن، شبیه هم نیستن و واکنش هاشون توی شرایط مختلف؛ متفاوتِ
خیلی خوبه که تونستی محکم باشی این ینی ظرفیتشُ داشتی
اما من مطمئنم بعد از هر سختی آسونی میاد
فقط باید صبور باشیم...

سلام همزاد خانوم گل

آره...آدما باهم فرق دارن...
الان دارم به تولد فریناز فک می کنم... سعی می کنم به این چیزا فک نکنم...
وگرنه بخوام فکر کنم قشنگ اشک می ریزم...

ممنون که اومدی همزاد عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.