.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای منیژه خانوم!!!

هوالغریب...


پیر زن مهربان بود...در چشمانش عشق موج می زد...از همان وقتی که پا به بیمارستان گذاشتم با چشمان مهربانش و تسبیح شاه مقصودی که در دستش بود و ذکر گفتن هایش با تسبیح مرا جذب خودش کرد...شاید به دلیل شباهتش به سیده بانوی ِ رویاهایم بود... در آن اتاق سه مریض بودند که یکی شان مادر بزرگ من بود... وقتی ملاقات تمام شد و همه رفتند، من ماندم و آن سه نفر که هیچ کدام جز مادر بزرگ من احتیاح به همراه نداشتند... قصه تازه از اینجا شروع شد... آن قدر مهربان بود که من هم سر ذوق آمده بودم و او با اشتیاق تمام از جوانی هایش میگفت...از شصتو دو سال زندگی اش می گفت... و حرف های ِ من و او آنقدر جذاب شده بود که کم کم مادر بزرگم و آن هم تختی دیگر هم به حمع مان اضافه شدند...


و بعد پرستارها...


اصلا انگار نه انگار که آنجا بخش قلب یک بیمارستان بود... بخش قلب با مسخره بازی های من تبدیل شده بود به خنده و شادی آن ها... آنقدر که ساعت ده شب آرام دست مادر بزرگم را گرفتم و بعد از سه روز از تخت پایین آوردمش و با آن پیر زن مهربان که بسیار شبیه ِ پیرزن مهربان ِ رویاهایم بود در حیاط بیمارستان قدم می زدیم ...


و پرستارها خوشحال که مریض هاشان بعد از چند روز انقدر شاد شده اند... و آن پیر زن مهربان که عاشقانه فرزندان و نوه هایش دوستش داشتند و هر کدام که به دیدارش آمدند و او یکی یکی من را به آن ها معرفی می کرد... و بعد هم آنقدر سر ذوق آمده بود که میگفت تو بمون اینجا با هم حرف بزنیم... و من می گفتم که خوش بحال نوه هاتان که عجب نعمتی دارند...


بین خودمان بماند اما همیشه آرزو داشتم که همچین مادر بزرگ مهربانی داشتم... اصلا او شبیه همان مادر بزرگ قصه ها بود... یک تسبیح و یک روسری که به سبک خودشان می بندند و با یک گیره وصلش می کنند و چشمانی که عجیب بوی خدا می دهند...


برایم شعر می خواند....اصلا آن پیر زن مهربان انگار آمده بود که به من بگوید مادر بزرگ رویاهایم زنده است و بین همین آدمیان نفس می کشد... مادر بزرگ مهربانی که از چشمانم انگار خوب فهمیده بود که عجیب در زندگی وا مانده ام و حرف هایش گاهی مرا مات می کرد...


برایم شعر های قدیمی می خواند و من با اشتیاق تمام همه اش را می نوشتم... و پرستارهای بخش که دورمان جمع شده بودند و تازه پیشنهاد کاری به من می دادند که تو هر شب بیا اینجا تا اینا زود خوب شن... بخش قلبی که عین پادگان ساعت نه شب خاموشی میخورد با تمام سرتق بازی های من و یک پیر زن که عجیب بوی زندگی میداد با سه ساعت تاخیر خاموشی خورد... تازه وقتی خاموشی هم خورد همان پیر زن که اصلا هر چه بگویم از او کم گفته ام با عشق تمام زیر پتو داشت یواشکی با موبایلش بازی می کرد و میگفت من بیخواب بشم با گوشیم بازی می کنم و با این که سواد خواندن نوشتن نداشت اما عجیب همه چیز را می دانست...و این گونه بود که یواشکی تا یک با گوشی اش بازی کرد و بعد هم معصومانه خوابش برد و من بیدار ...


برایم از هشت بچه اش گفت...داستان به دنیا آمدن ِ تک به تک شان را برایم گفت ... اصلا حرف هایش را که نفس می کشیدم بوی محض خدا می داد... با وجود تمام خنده هایش تسبیح شاه مقصودش در دستش می چرخید و مدام ذکر می گفت... آنقدر که من سیر نمی شدم از نگاه کردن به او... و او هم نگاهم می کرد و دعاهایی را در حق من بدرقه ی آسمان ها می کرد...


آنقدر مرا شیفته ی خودش کرد که به ناگاه به او گفتم که خوش به حال نوه هاتان...از بودن ِ کنار ِ شما سیر نمی شوند...و او می خندید و می گفت ی روزی پیر که شدی یاد امروز بیفت و واسه نوه هات بگو و بعدشم بگو خدا بیامرزدش... و بعدش هم میگفت منم همیشه یادت می کنم ...


شب ِ عجیبی بود... حتی آن موقع که در حیاط بیمارستان که هر سه شان حالشان بهتر شده بود و قدم می زدیم... سه نفر که هم سن و سال مادر بزرگم بودند و من که جای نوه شان...آن ها هر سه جلوی من راه می رفتند و من از پشت هوای مادر بزرگم را داشتم و در دلم شکر می کردم که حالش آنقدر خوب شده که بعد از آن حال بد حالا دارد راه می رود...و از دور هوایش را داشتم که زمین نخورد...و امروز خدا را شکر مرخص شد و امشب هر سه شان شب را در خانه هاشان می گذرانند...



می دانم که منیژه خانوم، همان مادر بزرگی که عجیب شبیه رویاهایم بود هیچ گاه اینجا را نخواهد خواند اما خدای او شاهد است که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد و همیشه برای سلامتی اش دعا خواهم کرد...


منیژه خانومی که شعر هایش را در دفترم نوشتم و پایینش هم اسمش را نوشتم و تاریخ زدم و بعد هم امضا که تا هر وقت که زنده بودم منیژه خانوم را یادم بماند که چشمانش بوی خدا می داد...


منیژه خانومی که شبیه سید خانوم ِ رویاهایم بود، حتی مدل روسری سر کردن هایش... تنها منیژه خانوم روسری اش سفید بود و بانوی ِ رویاهای من سبز پوش ِ سید بودنش...


منیژه خانوم انقدر حرف داشت که اگر بخواهم بگویم حالا حالاها باید بنویسم...

فقط دعا کردم... آن هم دعاهای ِ یواشکی...


هر جا که هستی خدا حافظت باشد منیژه خانوم ِ مهربان...




+دلم دیوانه بود دیوانه تر شد                               طبیب اومد، دوا داد ُ بدتر شد
طبیبی که ندوند حال ِ دردم                                 که این دردم ازون دردم بدتر شد


+ منم عاشق، توام عاشق خدا کرد                   میون عاشقی بندی جدا کرد
میون عاشقی گوشت است و ناخن                   نمیشه گوشت ُ از ناخن جدا کرد


+هر دو شعر بخشی از شعر هایی هستند که منیژه خانوم برایم خواند و من آن ها را نوشتم تا همیشه یادش بمانم... هنوز هم بعضی آدم ها عجیب بوی خدا می دهند...

نظرات 7 + ارسال نظر
نازی شنبه 22 شهریور 1393 ساعت 23:37

این یعنی واقعا خودِ منیژه خانومه؟

نه این عکسو از نت گرفتم...

بابت اون شب ممنونم...
ممنون

نازی یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 22:05

من باید از تو تشکر کنم عزیزم
ممنونم

من که کاری نکردم...تو تا اون موقع شب مجبور شدی بیدار بمونی...
باز خوبه اون موقع شب بیدار بودی...جون بعد این که خوابیدن من به شدت حوصلم سر رفته بود...اومدم که بازی کنم بعد پیامت رو تو وایبر دیدم...

ممنون بهرحال
امیدوارم تهران بهت خوش گذشته باشه

رهــ گذر یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 22:57

چشم هایی که بوی خدا می دهند!
نمی دونم...
بیمارای قلبی احتیاج به همونی دارن که تو بهشون ارزونی کردی، آرامش و شادی!
8 تا بچه به دنیا بیاری! خدای من
فکر کن اگه خانومای نسل ما 8 تا بچه بخوان به دنیا بیارن سر پنجمی خودشون تموم میشن
خوش به حال منیژه خانوم
آدمایی که از درون شادن، همیشه خوش و خرم هستن، در هر حالی بهونه ای برای لذت بردن از لحظه ها پیدا می کنن
به نظر من اینُ از منیژه خانوم یاد بگیر...

اتفاقا بهش گفتم...بعد خندید گفت ماها زن بودیم شما ها سوسولین
اصا تصورش رو هم نمی تونم بکنم که هشت تا بچه!!!

ولی خب به شخصه چهار تا بچه دوس دارم داشته باشم
ولی خب احتمالا سر چهارمی تموم شم احتمالا به قول تو

منم دنبال این بهونه هام...برای همینم اون شب بهم حس خوبی داد اون خانوم...
اون شب ازش خیلی چیزا یاد گرفتم...خیلی چیزا ها...

مژگان دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 18:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

دلم برای مادربزرگم تنگ شد
ده سالی هست فوت کرده ، همیشه یه چارقد بلند داشت که مدل خودش میبست و حرف هایی که شبیه خودش بود!
همیشه حرفی برای گفتن داشت ، همیشه ...
بچگی ما مخصوصا برادر کوچیکم تو دامنش گذشت!قصه ها بلد بود و از اسمون و ریسمون شعر میخوند!
چشماش بر اثر قند مروارید نشون شده بودن ، لجباز بود و رعایت نمیکرد و دکتر نمیرفت.
بخاطر مریضی پدر بزرگم از خونه و باغ زردالوش کیلومترها دور شده بود و اومده بود خونه ی پسرش که برگردن
پدربزرگم اینجارو دوست نداشت و همون یکی دوسالی که بخواهش پدرم موند که خوب بشه و نشد و جایی که دوسش نداشت شد آرامگاه ابدیش
مادربزرگم ، دیگه برنگشت ، نمیشد که بره و باغ زردالو هیچوقت شاهد قدم هاش نشد و خشک شد
یازده سال بعد رفتن پدربزرگم با ما بود و دلش تو هوای باغ و خونش
دم دمای صبح خردادی با چشمای بیسو و تن بیمار از دیابت تو رختخوابش ......... رفت پیش پدربزرگم...
چقـــــــــدر منیژه خانم قصه تو منو یاد مادربزرگم انداخت و داغ شد خاطرهاش ، لباساش و راه رفتنش و حرفاش و منم دلم چقدر تنگ شد برای صداش

خدا مادربزرگتو برات سلامت نگه داره و همینطور منیژه خانم رو برای نوه هاش
کاش قدر بودنشو بدونن که بعدا افسوس نبودنش رو نخورن!
مادربزرگ مادریم مشهده ولی خوب جاده و کم دیدن ها فاصله دار کرده محبت هارو
همیشه هروقت میخوایم برگردیم کلی گریه بارون میشه جداییمون

میشه واسه مادربزرگ اصلی خانم من فاتحه بخونین؟

خدا رحمت کنه مادر بزرگ عزیزت رو مهربون...

قصه ی مادر بزرگا...یعنی من از بودن کنار ی پیر زن مهربون هیچ وقت سیر نمیشم...ب قد تموم زندگیشون حرف دارن...منم عاشق گوش کردنم...

خدا رحمتشون کنه...هم پدر بزرگت رو هم مادر بزرگت رو ...

ببخشید اگه با این آپ باعث ناراحتیت شدم

ان شالله که قدرش رو بدونن...

حتما....من که میخونم براشون...
ولی راستش منظورت رو از مادر بزرگ اصلی خانم من متوجه نشدم...فهمیدم منظورت مادر بزرگ پدریت هست که فوت کرده ...این لقب رو نفهمیدم...

مژگان دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 18:55 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

و لایک به سط آخر کامنت رهگذر
شادی درون رو باید از آدم های گذشته یاد بگیریم
که زندگی رو سخت نگیریم چون زندگی بهمون سختر میگیره!

اوهوم...

ولی خب تفاوت زندگی ماها با اون ها غیر قابل انکاره... نسل ماها با اون ها زمین تا آسمون فرق داره...

ولی خب میشه ازشون یاد گرفت...

مژگان چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 16:45 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

اصلی خانم اسم مادربزرگم بود
اسم قدیمیه دیگه
خدا بیامرزتش ، همیشه بچه بود فکر میکردم چرا اصلی خانم ، فرعی نه؟
قدیمیا بودن دیگه ، خدا میدونه فکرشونو

(باهاتم کاملا موافقم ، تفاوت بین زندگی ها ، ادم ها رو عوض کرده ، نمیشه مقایسه کرد کاملا)

واااای خدای من...
میگم شرمنده ها...من اصا نمی دونستم اسمشون این بوده
خیلی برام جالب بود...

آره... به نظرم باید ی دلیل خیلی جالبی پشت این اسم باشه...
برام جالب بود خیلی...

اوهوم...نمیشه ولی خب میشه ی جاهایی ازشون درس گرفت...

فریناز شنبه 29 شهریور 1393 ساعت 19:34

من هی بهت می گم تو خیلی قابلیتا داری بعد قبول نداریا

حرکت کن عزیزم
حرکت

مثلا چه قابلیت هایی؟

والا ما دایم در حال حرکت هستیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.