.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

شاخه گلی برای خدا....

 

 

 

سلام همزبون شبای تنهایی من.... 

می بینی مثه همیشه دستام خالیه....خالی خالی...

هیچی ندارم...هیچی ندارم تا تقدیمت کنم جز یه شاخه گل.... 

یه شاخه گل که تمام عشقم رو با اون تقدیمت می کنم....شاید فقط یه شاخه گل باشه...اما تمام احساس منه... 

کاش می تونستم ذره ای فقط ذره ای از خوبیهات رو جبران کنم.... 

اما مثه همیشه در مقابلت ناتوانم....مثه همیشه در مقابلت سرم رو خم می کنم.....

 

 

 

 

 

مثه همیشه فقط یه ماهی ام...یه ماهی...

یه ماهی که تنها سنگ صبورش دریاشه.... 

اما... 

 ماهی که تو یه تنگ بلور گیر افتاده.... 

یه ماهی که فقط خواب دریا رو می بینه...آرزوش رسیدن به دریا ست...

روزا کارش تقلا کردن واسه آزادی بود....آزادی از قفسی که توش بود... 

و شبا هم کارش دردو دل کردن با دریاش بود...از بس با دریا حرف می زد خوابش می برد...

حیف که کسی اشکاشو ندید...کسی ندید دلش تنگه...اشکاش هیچ وقت دیده نشد...اشکاش توی آب محو می شد.... 

براش رسیدن به دریا مهم بود...  حاضر بود هر سختی رو تحمل کنه...

اما دلش فقط به رسیدن به دریا خوش بود... 

دلش خوش بود شاید روزی برسه که بتونه شنا کردن تو دریا رو تجربه کنه...

طعم دریا رو بچشه...دیگه طاقت تنگی که توش گیر افتاده بود رو نداشت... 

خسته شده بود از این قفس...

روزا می گذشت و بیش تر از قبل دلش هوای دریارو می کرد.... دلش بهونه ی دریاش رو می گرفت... 

اما... 

بالاخره روزی رسید که دیگه نفسی نداشت...

لحظه ای بود که دید داره توی دریاش آزاد شنا می کنه...آزاد آزاد... 

ماهی کوچولو مرده بود....

 

 

 

 

 

امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن..

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم. گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و ... 

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم. زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام.

گفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است. پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود. 

چنین‌ کردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است. 

به‌ اینجا که‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم، آن‌قدر که‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یکریز بدوم. اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن. خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است. دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود.

راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.

 

 

  

 

سبز باشید....    

تنهایی ، تنها دارایی من....

 

 

 

سلام.... 

تو دنیای به این بزرگی یه ماهی کوچولو بود....یه ماهی تنها....یه ماهی که فقط دلش به دریاش خوش بود...دریایی که تو وجودش غرق بود ولی گاهی اونو ندیده می گرفت و یادش می رفت اون براش حکم نفس و داره....یادش می رفت به حرمت اونه که زنده ست... 

اما ته دلش دریا همه چیزش بود....  

 

ماهی کوچولو دلش گرفته بود...آخه تنها مونده بود....ماهی کوچولو تصمیم گرفت که بره...همه چیزو گذاشت و رفت...رفت تا با دریاش خلوت کنه....   

رفت تا همه چیزو پیدا کنه.... 

 

رفت و مهمون دریا شد...  رفت تا از دلش بگه که چقدر گرفته...رفت تا بگه چقدر خسته ست... 

 

وقتی باهاش حرف می زد...حس می کرد نبض دنیا تو دستاشه....حیف که دستاش کوچیک بود و توان این همه بزرگی رو نداشت....  

 

وقتی باهاش حرف می زد حس می کرد دیگه دردی نیست.... 

دیگه از درداش نمی گفت...دیگه نمی گفت که دلش گرفته....   

دیگه اصلا از خودش نمی گفت.....  

               انگار نبود....     

  

فقط از دریا می گفت ....از بزرگیش....از این که چرا این همه بزرگی رو نمی دیده... 

از این می گفت که چقدر دریاش بخشندست ولی اون این همه لطفو نمی بینه....  

 

اما تا به خودش اومد...تا به با دریا بودن عادت کرد...تا به مهمونی دریا عادت کرد....  

دید که وقت رفتنه و باید بره...دید دیگه مهمونی دریا تموم شده...   

 

باید دوباره برگرده....باید دوباره برگرده....اما ماهی کوچولو دلش نمی خواست برگرده....

دلش می خواست همیشه همون جا بمونه....  

دلش می خواست کنار دریاش باشه...  

اما دریا براش امتحان بزرگی رو در نظر گرفته بود...  

این که برگرده.... امتحان سختی بود....   

این که ماهی همیشه یادش بمونه کیه....  

یادش بمونه دریا کیه....یادش بمونه عاشق دریا بودن یعنی چی....  

خیلی سخت بود...  

ماهی کوچولو التماس کرد که می خواد بمونه...گفت نمی تونه از پس این امتحان بربیاد....  

  

               گریه کرد... 

 

                                      التماس کرد...  

                                                                اما فایده ای نداشت....  

                                                                                               باید می رفت....    

 چه لحظه ای بود وقتی داشت می رفت...    

اشک امونش نمی داد...   

ماهی کوچو می ترسید....می ترسید دوباره یادش بره...    

می ترسید عاشقی با دریا رو یادش بره....  

اما ته دلش یه چیزی امیدواش می کرد...این که اون همیشه تو وجود دریاست....این که تو وجود اونه که داره شنا می کنه....   

        پس ازش دور نیست....همیشه باهاشه... 

                                                                                همیشه....   

همیشه دریا واسه خوده خودشه...  

                                          دریا همیشه واسه خوده خودمه.... 

 

 

 

سبز باشید....  

 

 

 

 

سلام همسایه....

  

 

بی بهانه سلام...خدای مهربانم... 

 

می خواستم حرفام رو با بهترین جمله ها و کلمه ها آغاز کنم... می خواستم بهت نشون بدم که چقدر دوست دارم...خیلی فکر کردم...خیلی نوشتم...آخه فکر می کردم حرف زدن با تو سخت ترین کار دنیاست....می گفتم حتما باید رسمی و ادبی حرف بزنم...باید جمله هام رو با کلی آرایه و استعاره تزئین کنم....  

ولی یادم اومد من تو رو با همین زبون ساده شناختم....بلد نیستم با جمله های ادبی زیبا ازت تشکر کنم....یعنی نمی خوام...من خدا رو با تمام سادگیش دوست دارم... 

من دریای خودمو به خاطر سادگیش دوست دارم...اصلا همین سادگیشه که منو عاشق کرده....سادگی در عین بزرگی...  

من این سادگی رو بسیتر دوست دارم...من فقط اینو می دونم که عاشقتم....همین برام بهترین دلیله واسه بودن....واسه زندگی کردن و حتی نفس کشیدن....

می دونم که به حرمت این عشقه که نفس می کشم...می دونم این عشقه که منو بزرگ  می کنه...این عشقه که بهم بها می ده....  

من با تو فقط با تو و با عشق تو لیاقت انسان بودن پیدا می کنم...

عشقی که بدون تو نباشه معنی نمی ده....ناقصه....کامل نیست... 

کاش همیشه بچه می موندم....دوست دارم مثه بچه ها عاشق تو باشم...مثه بچه ها...کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم....  

می خوام مثه بچه گیام دوست داشته باشم....پاک و ساده....  

وقتی به دنیا میایم.... همه فکر می کنن کاری جز گریه بلد نیستیم...غافل از این که گریه مون واسه اینه که اومدیم به یه جای غریب که نمی دونیم چه جور جاییه...  

همه چیز و می دونستیم ...اما هیچ کس حرفمون رو نمی فهمید....آخه بقیه آدما خیلی وقت بود که اومده بودن و زبان مادری شون رو فراموش کرده بودن....  

اما هرچی می گذشت ما هم  مثه بقیه آدما شدیم ...تا این که بزرگ شدیم  و اصلا یادمون رفت از کجا اومدیم.... همه چیزویادمون رفت....زمین خاک  گیرایی داشت...همه رو گرفتار کرده بود...ما هم مثه بقیه....گرفتار شدیم.... 

کاش بر می گشتیم به کودکی.....

خدایا !!!!!!!  من می خوام بر گردم به کودکی..... 

                                                          می خوام برگردم.... 

                                                                                می خوام برگردم.... 

فاطمه    

 

  

  

  

 

ما همسایه خدا بودیم....  

   شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به‌ یاد نیاوری. اما من‌ تو را خوب‌ می‌شناسم. ما همسایه‌ شما بودیم‌ و شما همسایه‌ ما و همه‌مان‌ همسایه‌ خدا.  

یادم‌ می‌آید گاهی‌ وقت‌ها می‌رفتی‌ و زیر بال‌ فرشته‌ها قایم‌ می‌شدی. و من‌ همه‌ آسمان‌ را دنبالت‌ می‌گشتم؛ تو می‌خندیدی‌ و من‌ پشت‌ خنده‌ها پیدایت‌ می‌کردم.  

خوب‌ یادم‌ هست‌ که‌ آن‌ روزها عاشق‌ آفتاب‌ بودی. توی‌ دستت‌ همیشه‌ قاچی‌ از خورشید بود. نور از لای‌ انگشت‌های‌ نازکت‌ می‌چکید. راه‌ که‌ می‌رفتی‌ رد‌ی‌ از روشنی‌ روی‌ کهکشان‌ می‌ماند.یادت‌ می‌آید؟ گاهی‌ شیطنت‌ می‌کردیم‌ و می‌رفتیم‌ سراغ‌ شیطان. تو گلی‌ بهشتی‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ می‌کردی‌ و او کفرش‌ درمی‌آمد.  

یادت‌ می‌آید؟ گاهی‌ شیطنت‌ می‌کردیم‌ و می‌رفتیم‌ سراغ‌ شیطان. تو گلی‌ بهشتی‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ می‌کردی‌ و او کفرش‌ درمی‌آمد. اما زورش‌ به‌ ما نمی‌رسید. فقط‌ می‌گفت: همین‌ که‌ پایتان‌ به‌ زمین‌ برسد، می‌دانم‌ چطور از راه‌ به‌ درتان‌ کنم.  

تو شلوغ‌ بودی، آرام‌ و قرار نداشتی. آسمان‌ را روی‌ سرت‌ می‌گذاشتی‌ و شب‌ تا صبح‌ از این‌ ستاره‌ به‌ آن‌ ستاره‌ می‌پریدی‌ و صبح‌ که‌ می‌شد در آغوش‌ نور به‌ خواب‌ می‌رفتی. 

اما همیشه‌ خواب‌ زمین‌ را می‌دیدی. آرزویی‌ رویاهای‌ تو را قلقک‌ می‌داد. دلت‌ می‌خواست‌ به‌ دنیا بیایی. و همیشه‌ این‌ را به‌ خدا می‌گفتی. و آن‌ قدر گفتی‌ و گفتی‌ تا خدا به‌ دنیایت‌ آورد. من‌ هم‌ همین‌ کار را کردم، بچه‌های‌ دیگر هم، ما به‌ دنیا آمدیم‌ و همه‌ چیز تمام‌ شد.  

تو اسم‌ مرا از یاد بردی‌ و من‌ اسم‌ تو را، ما دیگر نه‌ همسایه‌ هم‌ بودیم‌ و نه‌ همسایه‌ خدا. ما گم‌ شدیم‌ و خدا را گم‌ کردیم...  

دوست‌ من، همبازی‌ بهشتی‌ام! نمی‌دانی‌ چقدر دلم‌ برایت‌ تنگ‌ شده. هنوز آخرین‌ جمله‌ خدا توی‌ گوشم‌ زنگ‌ می‌زند: «از قلب‌ کوچک‌ تو تا من‌ یک‌ راه‌ مستقیم‌ است، اگر گم‌ شدی‌ از این‌ راه‌ بیا».

بلند شو. از دلت‌ شروع‌ کن. شاید دوباره‌ همدیگر را پیدا کنیم...

‌عرفان‌ نظرآهاری‌

 

 

  

 

 

سبز باشید....        

توتم مقدسم....

 

 

به نام یکتا توتم مقدسم..... 

مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آن چنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان

 او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم.من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد.مرا به خودم واگذاشت.عاق آسمان! 

کسی هم مرا دوست نداشت به فکرم نبود.وقتی داشتند مرا می آفریدند.می سرشتند.کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد

 وقتی داشتم روح می پذیرفتم شکل می گرفتم.قد می کشیدم.چشم هام رنگ می خورد.چهره ام طرح می شد.بینی ام نجابت می گرفت.فرشته ای ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای.با نوک انگشتان کوچک سحر آفرینش.آن را صاف و صوف نمی کرد. 

بر انگاره ی کاشکی که تکدرختی خشک بر پرده ی خیالش تصویر کرده است.آن را تیز و عصیان گر و مهاجم نمی پرداخت وقتی می خواستند قامتم را بر کشند خویشاوند شاعر خیال پرور و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثار بالای من کند. 

 وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ی دل های خوب بهترین را برگزیند وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند هیچ کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان قدیسان شاعران عارفان و الهه های زیبایی های روح و خدایان هنر و احساس و ایمان نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند. 

وقتی...وقتی...وقتی...وقتی... وقتی... 

 

   

 

وقتی نوشته های این مرد بزرگ را می خواندم یاد توتم مقدسش افتادم.توتمی که حاضر بود حتی جانش را نیز فدای آن کند که در آخر نیز گفته اش به حقیقت پیوست.....

ما نیز مثل او توتمی داریم فقط کافی است آن را در زندگی مان پیدا کنیم و جایگاهش را قدر بنهیم.

من توتم خود را پیدا کردم ای کاش بتوانم مانند آن مرد بزرگ جانم را فدای توتم مقدس خود بکنم. 

 

می خوام روی ماه توتم مقدسم را ببوسم اگر لیاقت داشته باشم..... 

 

به یاد آن مرد بزرگ:  

...قلم توتم من است.او نمی گذارد که فراموش کنم .که فراموش شوم.که با شب خو کنم.که از آفتاب نگویم.که دیروزم را از یاد ببرم.که فردا را به یاد نیارم.که از انتظار چشم بپوشم.که تسلیم شوم.نومید شوم.به خوشبختی روکنم.به تسلیم خو کنم.که...!

قلم توتم من است.او در انبوه قیل و قال های روزمرگی.هیاهوهای بیهودگی.کشاکش های پوچی.پلیدی های زندگی.پستی های زمین.بی رحمی های زمان.خشونت خاک و حقارت وجود...شب و روز.در دستم .بر روی سینه ام.پر شور و ملتهب و بی امان. این کلمات خداییرا در خونم.در قلبم.در روحم.یادم.خیالم.خاطره ام. وجدانم و خلقتم  می ریزد که:

خداگونگی.بهشت.آدم.تنهایی.حوا.شیطان.عشق.عصیان.بینایی.هبوط.کویر.غربت.رنج.رسالت.انتظار.

انس.اسارت.ایمان.شهادت.عطش.هجرت.غیب.احرام.حج.عرفات.مشعر.منی.ذبح.معبد...... 

 

 

  

 

 

به عنوان آخرین حرفم اینو می گم که:

تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند.در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختیت را در لحظه گذرا بنه.... 

 

 

سبز باشید..... 

 

 

  

 شب آرزوها.... 

سلام دوستان... 

تو این شب عزیز که شب آرزو هاست....امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگتون برسین.... 

برای منم دعا کنید...منم به یادتون خواهم بود....  

سبز باشید دوستان عزیز.... 

 

نامه به خدا .....

 سلام...

بازم خسته و دل زده از همه اومدم سراغت...

اما این بار نه می خوام از دلم بگم و نه از خودم...

نمی خوام بگم که چقدر غصه دارم...

نمی خوام درباره  هیچ کدوم از اینا حرف بزنم....

می خوام از خودت بگم...

می خوام بگم که چقدر مهربونی....

همیشه هستی.....

اما من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم....

                     همیشه کمکم کردی....

ولی همیشه به خودم مغرور بودم که خودم این راهو پیدا کردم...

                  تو مسیر زندگی تو راهمو روشن می کردی.... تو فانوس شبام بودی....

            تو دستمو گرفتی،تو کمکم کردی تا دوباره بایستم...

ولی حیف....

                                   حیف....

                                                                     حیف....

حیف که بنده ی خوبی نبودم...

حیف که عزیز ترین و با ارزش ترین چیز زندگیم رو نادیده گرفتم....

               تو بودی...

             مثل همیشه مهربون....

                      اما من چشمامو بسته بودم...

                                       گاهی فکر می کنم لیاقت خوبی هاتو ندارم...

                                اما تو ارحم الراحمینی...

                      وقتی به این جمله فکر می کنم،بدنم می لرزه...

               وقتی فکر می کنم تو چقدر مهربونی...

          ولی من...

          نمی تونم بگم چه حالی پیدا می کنم...

          فقط می تونم ازت بخوام که کمکم کنی....

      خدایا جز تو کسی برام نمونده...

     کمکم کن....   

 

 

 

و حرف آخر:  

 

می دانم هیچ صندوقچه ای نیست تا بتوانم رازهایم را توی آن بگذارم و درش را قفل کنم...چون تو همه ی قفل ها را باز می کنی ... 

می دانم هیچ جایی نیست که بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان کنم، چون تو تک تک کلمه های دفتر خاطراتم را می دانی .. 

حتی اگر تمام پنجره ها را ببندم ، حتی اگر تمام پرده ها را بکشم ، تو باز هم مرا می بینی و می دانی نشسته ام و یا خوابیده ، می دانی کدام فکر روی کدام سلول ذهن من راه می رود... 

تو هر شب خوابهای مرا تماشا می کنی ..آرزوهایم را می شمری و خیال هایم را اندازه می گیری... 

تو می دانی امروز چند بار اشتباه کرده ام و چند بار شیطان از نزدیکی های قلبم گذشته است...تو می دانی فردا چه شکلی است و می دانی فردا چند نفر پا به این دنیا خواهند گذاشت ... 

تو می دانی من چند شنبه خواهم مرد و می دانی آن روز هوا ابری است یا آفتابی ؟ تو سرنوشت تمام برگ ها را می دانی و مسیر حرکت تمام باد ها را .. 

.و خبر داری که هرکدام از قاصدک ها چه خبری را با خود به کجا خواهند برد ؟ تو می دانی کدام دانه ی برنج را کدام مورچه کی از زمین خواهد برداشت...و می دانی تک تک دانه های انار در کدام لحظه ی پاییز خواهند رسید ... 

 تو می دانی هر کدام از قطره های باران بالاخره پای کدام ریشه خواهند رفت و می دانی کدام سیب را من خواهم خورد و کدام دانه گندم سهم سفره ی هفت سین ماست.... 

 تو حساب اشک های مرا داری و می دانی تا حالا چند تا ستاره از چشمم چکیده است..تو می دانی در نوک هر پرنده چند تا آواز است و در قلب من چند تا آرزو ...... 

تو می دانی و تو بسیار می دانی ! خدایا می خواستم برایت نامه ای بنویسم ..اما یادم آمد که تو نامه ام را پیش از آنکه نوشته باشم خوانده ای ... پس منتظر می مانم تا جوابم را فرشته مرگ برایم بیاورد.....    

 

 

 

 

اگه کم تر بهتون سر می زنم ببخشید.... 

 امیدوارم وقتی اومدم بتونم جبران کنم....  

سبز باشید...    

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...