.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

روزی خدا هستی را قسمت می کرد .....

 

 

 

 

روزی خدا هستی را قسمت می کرد .....

خدا گفت :

چیزی از من بخواهید .. هر چه باشد شما را خواهم داد .. سهمتان را از هستی خواهم داد .. زیرا خدا بسیار بخشنده است .

و هر که آمد چیزی خواست .. یکی بالی برای پریدن ..و دیگری پایی برای دویدن .. یکی جثه ای بزرگ خواست ..و آن یکی چشمانی تیز .. یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را .

در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :

من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا .

تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت رو به من بده .

و خدا کمی نور به او داد .

نام او کرم شب تاب شد .

خدا گفت : آنکه با خود نوری دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد ، تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی .

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .

هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است...  

 

 

  

و حرف آخر:

رفتی و حسرت آن نیم نگاه آخر بر دلم ماند اما دلم نشکست....

رفتیو سراغم را هم نگرفتی اما دلم نشکست....

می دانی دلم از چه شکست...

از که وقتی می رفتی باران می بارید....

با خود گفته بودم بعد از رفتنت بدون این که کسی ببیند خاک پایت را سرمه ی چشمم کنم اما گریه ی آسمان رد پایت را شست و رفت....

با خود گفته بودم بعد از رفتنت بوی رفتنت را در آغوش می گیرم اما باران آن را هم برد.....

و حالا من مانده ام و کاسه ی آبی که می خواستم پشت پایت بریزم....  

سبز باشید.... 

 

 

 

 

روزهایی که فراموش نمیشن....

  

 

 

با خودش فکر می کرد چه جوری خودشو واسه مشهد رفتا آماده کنه....

فکر کرد با چه رویی بره...

اول قرار نبود به این سفر بره اما به هر سختی بود به این سفر رفت...

به هر نحوی بود رفت...

با خودش فکر کرد دو تا کبوتر واسه آقا ببره...

دو تا کبوتر ببره تا اونجا آزادشون کنه...

دلش می خواست اون دوتا کبوتر طعم آزادی رو اونجا بچشن...

ته دلش به اونا حسودیش می شد...

بالاخره تصمیم گرفتو دو تا کبوتر هم با خودش برد...

دیگه کم کم داشت نزدیک مشهد می شد...

به کبوترا گفت خوش به حالتون...داریم می رسیم...

توی یه روزی که کبوترا باهاش بودن...

کبوترا محرم اسرارش شده بودن...

باهاشون حرف می زد...

ازشون می خواست که ناجی اون باشن...

وقتی رفت حرم...

توی راه اونارو تو دستاش گرفته بود و باهاشون حرف می زد...

حرف می زد و گریه می کرد...

وقتی می خواست آزادشون کنه...

حس کرد...

دل کندن از کبوترا واسش سخته...

آخه اونا محرم خوبی براش بودن...

حس می کرد اونا متوجه میشن که چی میگه...

آخه آروم و ساکت فقط نگاش می کردن...

اما دلشو به دریا زد و اونا رو رها کرد...

چه حس خوبی بود...

حالا دیگه واقعا به اونا حسودیش می شد...

چون اونا واسه همیشه اونجا می موندن ولی اون چند روز دیگه مجبور بود برگرده....

با خودش گفت کاشکی اونم می تونست طعم آزادی رو مثا اونا بچشه...

دلش می خواست واسه همیشه اونجا بمونه...

اما حیف که...

حیف که اون برگشت....

حیف که اون روزای خوب تموم شدن...  

 

مثل همیشه سبز باشید...

 

جاده ای که گمان می کنم درختانش سبز بودند...

      

 

نزدیک غروب بود و داشتم به خورشید نگاه می کردم که کم کمک نورش بی فروغ می شد....

دنیا دیگه داشت آروم می شد....

دیگه صدایی نبود...

همه جا آروم شده بود...

دیگه خبری از شلوغی روز نبود...

تنها بودم....

خسته بودم...

داشتم تو کوچه پس کوچه های دلم راه می رفتم...

بی هدف راه می رفتم...

دستام یخ کرده بود...

سردم بود...

فقط می رفتم...

نمی دونستم کجا...

دلم پر از گلایه بود اما نمی دونستم چرا...

فقط می دونستم باید برم...

همینطور که می رفتم،به یه دو راهی رسیدم...

نمی دونستم باید کجا برم...

فقط می دونستم باید برم....

و رفتم...

یه راهو انتخاب کردمو رفتم...

هنوز راه زیادی نرفته بودم...

که یه  دفه خوردم زمین...

اونقدر بد افتادم که فکر می کردم واسه همیشه زمین گیر شدم...

حس کردم دیگه پاهام قدرت حرکت نداره....

اما یه چیزی، یه صدایی ته دلم می گفت پاشو...

می گفت دستتو بده به من و بلند شو...

می گفت خودم کنارتم...غصه نخور...

بهم گفت راهتو اشتباه اومدی...

برگرد...

بلند شدم...

تونستم بلند بشم و بایستم...

با این که خسته و زخمی بودم....

برگشتم...

و دوباره به راه افتادم....

حالا می فهمم که چرا زمین خوردم....

خدایا حالا می فهمم که زمین خوردم تا خیلی چیزا رو بفهمم...

حالا فقط میتونم بگم که...

خدایا شکرت...

 

 

 

 

سلام...

امیدوارم خوب باشید و زندگیتون حتی یه لحظه خالی از وجود خدا نباشه...

راستش یه چند روزی رو بی خیال درس و دانشگاه و کلا بی خیال زندگی شدم و دارم میرم مشهد...

چند وقت بود که منتظر این سفر بودم....

و حالا این سفر تنها چیزیه که می تونه بهم کمک کنه...

یه چند روزی نمی تونم بیام...

دیگه ببخشید...

و اما حرف آخر از کتاب فوق العاده ی مائده های زمینی اثر آندره ژید....

آرزو مکن خدا را در جایی جز همه جا بیابی...

هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد...

هماندم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند ما را از خدا بر می گرداند....

مثه همیشه...

سبز باشید...

 

 

 

از سفر برگشتم... 

ممنون که تو این مدت بهم سر زدید.....

نامه ی خدا...

 

 

امروز دلم حسابی گرفته بود و آسمون دلم بد جوری ابری بود. نمی دونستم باید چی کار می کردم. طبق عادت همیشگیم رفتم سراغ دفترم  و شروع کردم به نوشتن. نوشتم که خیلی دلم گرفته از خیلی ها. وقتی می نوشتم احساس آرامش می کردم فکر می کردم که دارم بهتر می شم. الان چند سالی می شه که می نویسم .نوشته هام برام کلی با ارزش اند  چون اونا فقط مال منن .متعلق به ذهن من.داشتم نوشته های قبلیم رو ورق می زدم که یه چیزی نظرم رو به خودش جلب کرد. می خوام ازتون بپرسم که تا حالا خدا براتون نامه نوشته؟

در جواب باید بگم که برای من که یه بار نوشت.یادمه چند وقت پیش یه نامه برای خدا نوشتم و خدا جوابمو اینطوری داد:

سلام. بنده ی خوبم از نامه ات متوجه شدم که نا امیدی و یاس در تک تک سلول های بدنت جریان یافته و همیشه فکر می کنی که من تو رو در امتحانی قرار می دم و آرزو می کنم که تو در اون امتحان شکست بخوری ولی مطمئن باش که من همیشه سعی کردم که بتونم بهترین ها رو بهت بدم .شاید اولش برات سخت باشه ولی مگه تو همه چیزو به من نشپردی  پس بشین و منتظر باش. گفته بودی به خاطر مشکلات زیادت به عدالتم شک داری و فکر می کنی که چرا خیلی ها این مشکلارو ندارن؟ ولی باید بهت بگم که میدونم که این چند وقت مشکلات خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتی ولی اینو بدون که هر وقت به خاطر مشکلاتت کم اوردی و گریه کردی من اشکتو پاک کردم .میدونی مشکلا برای چی هستن؟واسه اینن که بزرگ بشی و وجودت بشه یه تندیس زیبا. من همیشه پا به پای تو اومدم .می دونی همیشه دوست داشتم کسی که پاشو جای پای من می زاره  تو باشی .من از خودم اینقدر جا پا گذاشتم که واسه ی همه هست. فقط بایدبخوای. 

   یادته بهت گفته بودم که همیشه به تو نزدیکم ولی تو هیچوقت اینو باور نکردی  و فکر کردی که فاصله ی من با تو زیاده.یادته ازت خواستم از دستوراتم پیروی کنی ولی تو درست برخلاف دستوراتم عمل کردی و مدام حسرت نداشته هات رو خوردی در حالی که اگه می خواستی  شکر داشته هات رو بکنی دیگه دیگه وقتی برای گله و شکایت نمیموند ولی حالا من همه ی  اینارو فراموش می کنم می دونی چرا؟ چون تو نامت گفته بودی که من دریام و تو اون ماهی  توی دریا.یادته گفته بودی که تو و بقیه ی ماهی ها غرق در وجود من هستید .یادته گفته گفته بودی که بهترین مثال برای توصیف تو همینه .حالا باید بهت بگم که کاملا درسته . اینو بدون که من همیشه دریام و تو ماهی من. پس ماهی کوچولوی من یه چیزو همیشه بدون و مطمئن باش که منم عاشقم . عاشق تو و بقیه ی ماهی هام . عاشق ماهی کوچولوم که مدام در حال شیطنت و بازی گوشی .

در آخر اینو بگم که یه چیزو هیچ وقت فراموش نکن .ماهی کوچولوی من یادت باشه که من همیشه اینجام کنار تو نزدیک تو .کافی است چشمات رو ببندی اون وقت که منو می بینی که تو رو درآغوش خودم گرفتم.مبادا آسیبی ببینی.

دوستدار ماهی کوچولوم

                                                                                                                                                                              دریا

 

 

 

 

 

 

سبز باشید...

لیلی نام تمام دختران زمین است...

  

خدا مشتی خاک را بر گرفت.می خواست لیلی را بسازد.

از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه باخبر شود،عاشق شد.

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.

زیرا خداوند در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است،نام دیگر انسان.

خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.

آزمونتان تنها همین است:عشق و هر که عاشق تر آمد،نزدیکتر است.پس نزدیکتر آیید،نزدیکتر......

عشق،کمند است .کمندی که شما را پیش من می آورد.کمندم را بگیرید.

و لیلی کمد خدا را گرفت.

خدا گفت:عشق فرصت گفت و گو است.گفت و گو با من.

با من گفت و گو کنید.

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.

خدا  گفت:عشق،همان نام من  است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.....  

 

 

سلام... 

 سال جدید رو بهتون تیریک می گم.... 

 امیدوارم سال جدید براتون پر از موفقیت، شادکامی و حال خوب باشه. آپ این دفه رو از کتاب (لیلی نام تمام دختران زمین است) نوشته ی خانم عرفان نظر آهاری انتخاب کردم.  

این کتاب به قدری فوق العاده است که گفتم بهتره کل این آپ از نوشته های ایشون باشه و از نوشته های خودم استفاده نکنم...  

آخه نوشته های ایشون کجا و من کجا. و حرف آخر بازم از خانم نظر آهاری.... 

 

  

 

 

قصه نبود،راه بود،خار بود و خون.

لیلی،قصه راه پر خون را می نوشت.راه بود و لیلی می رفت.مجنون نبود.

دنیا ولی پر از نام مجنون بود.

لیلی تنها بود.لیلی همیشه تنهاست.

قصه نبود،معرکه بود.میدان بود،بازی چوگان و گوی.

چوگان نبود،گوی بود.لیلی،گوی میدان بود.بی چوگان.مجنون نبود.

لیلی زخم بر می داشت اما شمشیر را نمی دید.شمشیر زن را نیز.

حریفی نبود.لیلی تنها می باخت..زیرا که قصه،قصه باختن بود.

مجنون کلمه بود.ناپیدا و گم.قصه عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود.....

لیلی قصه اش را تنها می نوشت.قصه که به آخر رسید.مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید.

لیلی گفت:پس قصه،قصه من و توست.

پس مجنون تویی!!

خدا گفت:قصه نیست،راز است.این راز من و توست.بر ملا نمی شود،الا به مرگ.لیلی!تو مرده ای....

لیلی مرده بود....

 

 

 

 

 

تو بهار جدید هم....

 سبز باشید.