.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

محرم...

  

 

سلام

محرم هم اومد.....

مثه ی خیلی از ماه های دیگه.....

اما.....

اما خدا کنه مثه ماه های دیگه نباشه....

خدا کنه بتونیم تفاوت  این ماه با ماه های دیگه درک کنیم....

بفهمیم چرا امام حسین از همه چیز گذشت....

بفهمیم که امام حسین اول شجاع بود بعد مظلوم....  

بفهمیم چرا گفته شده: کلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربَلا " ؟ ... 

باید تامل کنیم......  

باید با خودم خلوت کنم و فکر کنم... 

باید....

 

امیدوارم تو این ماه عزیز بتونیم نهایت استفاده رو ببریم....

امیدوارم خدا بهمون این درکو بده واسه بزرگی امام حسین گریه کنیم نه مظلومیت...

راستش یه مدتی نمی تونم آپ کنم....

شاید بعد از امتحانام اومدم...

اما به این معنی نیست که بهتون سر نمی زنم.... 

سبز باشید....

التماس دعا... 

 

عشق ابدی....

  

    سلام 

راستش واسه این آپ نمی خوام از نوشته های خودم استفاده کنم.

این متن نظر و فلسفه ی ملاصدرا رو  در باره ی خدا میگه.  

خداوند بی نهایت است و لامکان و لازمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
وبه قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا
یتیمان را پدر می شود و مادر
ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود و همه کس را به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از هر ناجوانمردی ، ناراستی و نامردی
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند در دکان شما کفه های ترازوهایتان را میزان می کند
در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟؟

  

 

 

  

 

 

...و اما در ادامه  می خوام یه داستان بزارم .داستانی که با خوندنش ذهنم مشغول شد...  

 

در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد. او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت. در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود. روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد، اما... تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود. با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟ پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند..... 

 

تا حالا تو زندگیتون نسبت به کسی اینطوری بودید؟ آخه آدم حتما نباید فرد مشهور و مهمی باشه.اگه یکی بتونه به کسی دنیا رو بده اون وقت اون آدم مهمیه.حالا فرقی نمی کنه اون آدم می تونه هر کسی با هر مقام و منصبی باشه.... 

 

 

  

 

 و اما حرف آخر...  

 

انسانها سخنان شما را فراموش می کنند. انسانها عمل شما را فراموش می کنند. اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید. به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این نفس ها را می سازند....  

 

 

 

سبز باشید...

بار الها

 

 

 

بار الها

 

صدای فریاد مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید 

 می دانم می شنوی....

بار الها  ناله های دل پر درد مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید

 می دانم می شنوی.....

انگاه که در خلوت خود گریانم

 

 تو هر چک چک اشک پر سوز مرا میشنوی؟

 

انسان نشنید

 می دانم می شنوی....

 انگار که در خلوت گم گشته خواب

 

ان تویی که اواز غم و درد مرا میشنوی

 

انسان نشنید

 اما  می دانم فقط تو می شنوی.... 

 

پس من دست به سوی درگاه تو دراز خواهم کرد

چون تو بی منت می بخشی. 

چون تو دریایی و من تنها ماهی کوچکی از این دریای بی کران....

تفاوتمان بسیار است ولی فاصله مان بسیار کم....

من درون توام ....

در وجود تو شنا می کنم.

در تو غرق هستم......

در وجود بی کران تو.....

دریای بی کران من چه بی منت عشقت را نثارم می کنی

تنها تو ...

 

 

 

 

 

 

 

 

فقط تو حرفم و دردم را می دانی

با این که پر از دردم ولی خوشحالم

فقط به خاطر این که با منی....

حس می کنم.....

بودنت را....

مثل همیشه....

من تو را در تک تک لحظه هایم می بینم...

می بویم...

حس می کنم...

اما می خواهم چشم در چشم تو بگویم....

بار الها

شکر....

 

 

سلام

امیدوارم که خوب باشید.

امروزم  می خوام علاوه بر نوشته ی خودم یه متن از یکی دیگه بزارم.

امیدوارم خوشتون بیاد....

 

 

فردا می آید و من هنوز خیلی کار دارم...  

خدایا فردا می آید ولی من هنوز دست های خسته و پرمحبت مادرم را نبوسیده ام و سرم را روی زانوان خسته ولی پر از مهر او نگذاشته ام...صورت او را نوازش نکرده ام... هنوز از چشمان مهربانش سیراب نشده ام... هنوز از مهر مادری او قدردانی نکرده ام...

من باید بجنبم فردا می آید و من هنوز در رختخواب بی تفاوتی مانده ام...

هنوز به پدرم نگفته ام که چقدر محتاج دست هایش هستم... چقدر دلم می خواهد سر و صورتش را غرق بوسه کنم... دلم می خواست او را بغل کنم و نگرانی هایش را دلداری دهم...

وای خدای من فردا در راه است و من هیچ کاری انجام نداده ام...

هنوز به برادرم نگفته ام که چقدر دل تنگ صمیمیت هایمان هستم...

خدایا فردا در راه است و من هنوز خیلی کار دارم...

باید به دیدن دوستانم بروم... باید از همسایه ام دلجویی کنم... شاخه گلی برای همکارم ببرم که مدت هاست به خاطر یک سو تفاهم رابطه مان تلخ شده...

باید از استادم تشکر و قدردانی کنم ... از نانوایی سر کوچه مان سوال کنم آیا همسر بیمارش بهبود یافت... به رفتگر محله مان خدا قوت بگویم و دست نوازش بر سر آن یتیمی که می شناسمش بکشم...

وای خدای من چقدر دیر است٬ فردا دارد می آید...

چه کتاب هایی که نخواندم و چه نوشته هایی که ننوشته ام... من باید بخوانم، بنویسم، بسرایم و به تصویر بکشم....

چقدر دیر ... اما باید تکانی بخورم

برای نورانیت وجودم، برای خودم، برای وجدانم و برای فردایم...

خدای من فردا دارد می آید و من هنوز هیچ  کاری انجام نداده ام... 

 

 

به عنوان حرف آخر اینو میگم که:

 در انتظار خدا به سر بردن یعنی در نیافتن اینکه خدا پیش روی ماست..... 

 

سبز باشید...

 

دیدن خودم...

                                                                                                       

 

امروز بعد از مدت هارفتم سراغ دفترم.کلی حرف داشتم ولی نمی دونستم چه جوری و از کجا شروع به نوشتن کنم. داشتم دفترمو ورق می زدم.تک تک نوشته هاشو که می دیدم یاد حال و هوام می افتادم وقتی اونارو می نوشتم.دلم پر غصه بود اما گریه نمی کردم انگار دیگه نمی تونستم گریه کنم.دفترمو ورق می زدم.داشتم به مرگ آرزوهام نگاه می کردم.آرزوهایی که هیچ کس برای از دست دادنشون بهم تسلیت نگفت.بهتره بگم داشتم دفتر کال آرزوهامو ورق می زدمویه دفه به این فکر کردم که اگه یه روزی خدا بخواد دفتر زندگی منو ورق بزنه چیزی توش می بینه که بخواد به من افتخار کنه؟  

 

 

  

دیدم نه من هیچ کاری واسه خدا نکردم. در حالی که اون خیلی کارا واسه من کرده.

فقط نگاه می کردم و گاهی هم با دیدن بعضی هاشون به فکر فرو می رفتم.اما خیلی زود از فکر بیرون می اومدم چون حتی حوصله ی فکر کردن رو هم نداشتم.فقط دوست داشتم نگاه کنم.به نوشته هام که خودم بودن.انگار که خودمو نگاه می کردم.خودی که فراموشش کردم. فراموش کردم که هست و نفس می کشه.

حال عجیبی بود اولین بار بود این حالو داشتم.هم عجیب بود هم جالب.همین طور که نگاه می کردم می خواستم گریه کنم اما نمی تونستم.نمی دونم چرا؟

انگار که چشمام هم حوصله گریه نداشت. یه دفه چشمم به یه جمله افتاد.جمله ای که با دیدنش نتونستم خودمو کنترل کنم..متنی بود پر از غصه اما این بار با خوندنش غصه دار نشدم.بلکه راه حل مشکلمو پیدا کردم....... اون جمله این بود:دریا بیا و کنار حوصله ام بنشین..... وقتی این جمله رو خوندم انگار راه حل این همه بی حوصله گی رو پیدا کرده بودم. دیگه به دفترم نگاه نمی کردم. پشت پنجره ایستاده بودم و با چشمای بارونی بارون رو تماشا می کردم.....  

 

سلام امیدوارم حالتون خوب و دلتون سرشار از اعتماد به  نفس باشه.

فقط می خوام بگم که این مطلب پایینی بر خلاف پستای قبلی که که کار من بود کار من نیست.

نمی دونم کی نوشته؟

گفتم شاید دلتون بخواد بعد از خوندن یه متن که می دونید کی نوشته یه متن رو هم بخونید که نمی دونید کی نوشته. 

 

 

 قطره دلش دریا می خواست .

خیلی وقت بود که به خدا گفته بود ...

هربار خدا می گفت : " از قطره تا دریا راهی است طولانی !

راهی از رنج و عشق و صبوری .

هر قطره را لیاقت دریا نیست ...."

قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت .....

قطره ایستاد و منجمد شد .... قطره روان شد و راه افتاد ....

قطره از دست داد و به آسمان رفت ...

و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .....

تا روزی که خدا گفت : " امروز روز توست .. روز دریا شدن.. "

خدا قطره را به دریا رساند ...

قطره طعم دریا را چشید ....

طعم دریا شدن را .....        اما ..

روزی قطره به خداوند گفت : " از دریا بزرگ تر ، آری ....

 از دریا بزرگ تر  هم هست ؟.... "

خدا گفت : " هست ...  "

قطره گفت : " پس من آن را می خواهم . بزرگترین را .

 بی نهایت را ...  "

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :

 " این جا بی نهایت است ...  "

آدم عاشق بود ...

دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد .....

اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت ...

آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت ...

قطره از قلب عاشق عبور کرد ...

و وقتی که قطره ازچشم عاشق چکید...

خدا گفت : " حالا تو بی نهایتی .......

زیرا که عکس من در اشک عاشق است .....  ".

 

راستی امروز یه شعر خوندم از یه شاعری که نمی دونم می شناسید یا نه؟

اول یه بخش از شعر:

نمی دانم آدم ها را می شود قسمت کرد یا نه

بعضی ها من

بعضی ها تو

و بعضی ها روح سرگردان ما

تو از کدام دسته ای

از آنان که پشت به دیوار

و رو در روی جوخه آتش می ایستند؟

....

....

 

 

 

شعر واسه آقای علیرضا سلطانی بود.

سبز باشید...

 

شبی با خدا

shabi ba khoda 

 

 

سلام.

ازتون یه خواهش دارم.

هر وقت یکی ازتون خواست که به حرفای دلش گوش بدید.لطفا گوش بدید.

حالا شما که نمی تونید گوش بدید ولی ازتون می خوام حرفای دل منو بخونید.

آخه از روز اول قرار  شد که نوشته ها فقط حرف دل باشه....

اینم اولین نوشته ی من تو این وب یا بهتر بگم اولین درد و دل....

شبی با خدا....

تا حالا صدای خدارو شنیدی؟

تعجب نکن! 

فکر می کنی صدای آب صدای کیه؟

و صدای دریا............

این صدا واسم آشناست.

چند سالی میشه که دارم باهاش زندگی می کنم.

امروزم از اون روزایی بود که یه جوری بودم.

اشک امونم نمی داد....

خدا تنها کسی است که تنهایی هامو باهاش قسمت می کنم...

شب بود و سکوت مطلق....

من بودم....

تنهای تنها.....

و البته تنها تر از همیشه...

باز هم شرمسار به سویش رفتم... 

شرمسار

و....

عاجزانه دستان سردم را به سویش دراز کردم...

در وجودم فریاد میزدم...

کمک خواستم...

گفتم...

همه ی درد هایم را گفتم...

در این مدت چشمانم بسته بود....

فقط می گفتم...

گفتم که تا کی باید صبر کنم؟

درمانده بودم و عاجز....

بدنم می لرزید...

دستانم می لرزید ....

درد عجیبی همه وجودمو می لرزوند...

خواستم مرا ببخشد.

خواستم منو به خاطر همه ی کوتاهی هام ببخشه.

خواستم منو به خاطر این ببخشه که یادم رفت هست....

خواستم منو ببخشه که یادم رفت یه روزی دریایی بودم...

این که یه روزی عاشق دریا بودم.... 

 

یادم رفت چه روزای سختی رو فقط با یاد خدا گذروندم...

یادم رفت وقتی درمونده بودم فقط خدا بود...

یادم رفت که بهم یاد داد پرواز کنم...

یادم رفت تو اون روزای سخت وقتی بارون می اومد بهم فهموند که بارون یعنی چی...

بهم یاد داد بارون یعنی عشق بازی خدا با بنده هاش...

eshgh bazi

 

همون موقع بود که بهم یاد داد پرواز تو بارون یعنی چی....

اون موقع سرمست از با خدا بودن  بودم...

و چه خوب بودن اون روزا....

یادم رفت وقتی تنهابودم فقط خدا بود..

یادم رفت خدا کمکم کرد که از برزخ زندگیم بیرون بیام...

فراموش کردم که بهم یاد داد وقتی با اونم پیش هیچ کسی سرم رو خم نکنم...

اما...

من چی؟

من چی کار کردم...

هیچی....

من حتی یادم رفته بود که چه جوری میشه پرواز کرد....

زار زار گریه می کردم...

چون تنها بودم...  

 

اما ناگهان

گرمای عجیبی وجود سرد و یخ زده ام را نوازش کرد....

چشمامو باز کردم...

دیدم که خدا مهربان تر از همیشه مقابلم نشسته و دستان سردم را در دست داشت...

فقط گفت:من همیشه هستم....

tanha 

 

دیدم که بارون میاد...

و منم داشتم پرواز می کردم.... 

hese parvaz