.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دیوانگی برای تو....

 

سلام...    

نمی دانم چند پاییز است که تو را ندارم یا بهتر بگویم تو را گم کرده ام...نمی دانم چند پاییز است که بهار هایم بی تو آغاز شده اند....نمی دانم چند پاییز در سوز سرما دست هایم گرمی دست هایت را حس نکرده است....    

 

اما می دانم که تو را ندارم...یا شاید هم دارم اما ندیدمت...    

می دانم با این حال که من ندیدمت همیشه پا به پایم آمدی و مراقبم بودی...  

می دانم آن قدر حواسم به اطرافم بود که تو را ندیدم... می دانم که تو در همسایگی من بودی و هستی ...    

می دانم که لازم نبود آن همه دنبالت بگردم چون تو همسایه ی من بودی و هستی... تو مهربان ترین همسایه ام بودی اما کاش الان هم بتوانم همسایه ات باشم... کاش چشمانم لایق دیدنت باشد...کاش لایق حس کردنت باشم...کاش لایق بندگی ات باشم... کاش همیشه نشانی ات یادم بماند... کاش یادم بماند که نشانی تو همان است که همیشه فراموش می کنم...     

کاش لیاقت داشته باشم که اشرف مخلوقاتت باشم... چون حس می کنم گاهی اصلا لیاقت ندارم که اشرف مخلوقاتت باشم...چون گاهی بی دلیل بدم... کاش همیشه یادم بماند که مسافرم... چون اگر یادم بماند شاید کمی بهتر باشم...شاید سعی کنم با همه خوب باشم...حتی با آن هایی که مرا نمی بینند...شاید کمتر برای چیز هایی که ارزش ندارند ناراحت شدم...کاش یادم بماند که محرم تر از تو کسی نیست... کاش یادم بماند درد هایم برای خودم است و من حق ندارم شادی را از کسی بگیرم...    

اما حیف که ...   

 

می دانی، گاهی با خودم فکر می کنم  که کاش می شد برای تو هم گل خرید... می دانم که شاید دیوانگی باشد... اما همیشه دوست داشتم روزی برای تو گل بخرم... اما من این دیوانگی را دوست دارم... مهم نیست اگر همه فکر کنند که دیوانه ام... چون می دانم که دیوانه ی توام...  

  

 ولی حیف ... من حتی لیاقت این دیوانگی را هم ندارم...    

ولی از یک جهت خوشحالم... آن هم این که همیشه باران هایت مستم کرده اند... همیشه وقتی باران می آید دلم پر می شود از حس پرواز....    

                            چون هنوزم باور دارم که باران یعنی عشق بازی تو  و بنده هات...  

 

 

 

  

 

 

پ.ن 1:  آنها که به سر در طلب کعبه دویدند                  چون عاقبت الامر  به مقصود رسیدند

            رفتند در آن خانه بینند خدا را                           بسیار بجستند خدا را  و ندیدند

            چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف               ناگاه خطابی هم از خانه شنیدند

            کی خانه پرستان! چه پرستید گل و سنگ          آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند 

    

پ.ن 2: زهی عشق ، زهی عشق که ماراست خدایا      چه نغز است و چه خوبست و چه زیباست خدایا

          چه گرمیم، چه گرمیم از این عشق چو خورشید          چه پنهان و چه پنهان و  چه پیداست خدایا

  

پ.ن 3: سبــــــــــــــــز باشید ...      

  

 

چقدر درد داره....

 

 

چقدر درد داره..تو روزی سه بار صدام می کنی ولی من همش می گم خدایا چرا کمکم نمی کنی؟....  

چقدر درد داره وقتی همه ی کارامون رو به تو ترجیح می دیم...  

چقدر درد داره که این روزا از تو گفتن جرات می خواد....  

چقدر درد دراه وقتی با تو نبودن بشه خوشبختی....  

چقدر درد داره که کم کاریهامون تو رسیدن به هدفامون رو گردن تو بندازیم...  

چقدر درد داره وقتی یه عزیزی می ره هیچ کس این وسط به خودش نیاد...  

چقدر درد داره با تو بودن بشه ادعا...  

چقدر درد داره با تو باشم تا وقتی بخوام به هدفام برسم....  

چقدر درد داره یکی از تو بگه و بشه یه الگو اما حتی تو رو نشناسه...  

چقدر درد داره یادمون بره تو خدایی و ما بنده...  

چقدر درد داره تو روزای سخت جای این که دستمون تو دست تو باشه مقابلت بایستیم... 

 

چقدر درد داره سهممون از زندگی یه آه حسرت بار شه...  

چقدر درد داره تا ابد حسرت با تو بودن به دلمون بمونه...  

چقدر درد داره وقتی گذشته فراموش بشه...  

چقدر درد داره وقتی حقیقت دیده نشه...  

چقدر درد داره وقتی عشق هم بوی  خیانت و دروغ بگیره...  

چقدر درد داره وقتی دلم از همه می گیره نتونم سرمو رو شونه هات بزارم و گریه کنم...  

چقدر درد داره ندیدن تو توی تمام لحظه هام...  

چقدر درد داره تو زندگی گم بشیم و خیال کنیم داریم درست می ریم...  

چقدر درد داره که همه فکر کنن همسایه آسمون بودن یعنی بودن تو بلندترین ارتفاع...  

چقدر درد داره وقتی لذت دیدن آسمون رو از دست بدی...  

چقدر درد داره که ندیدن یه سری از حقایق بشه دلیل با فرهنگی.... 

چقدر درد داره....

....

..

.

آره...خیلی درد داره...  

 

          خدایا...می دونم ولی این بار هم مثه همیشه خداییتو نشونمون بده...

 

 

  

 

 

 

پ.ن1: خدایا....مهرشاد کوچولوی 10 ساله و مهشاد کوچولوی 7 ماهه باید از الان یاد بگیرن که به مادر نداشتن عادت کنن...می دونم که باهاشون هستی...ولی ازت می خوام هواشونو داشته باشی تا وقتی بزرگ شدن راحت تر طعم تلخ بی مادری رو تحمل کنن... 

پ.ن2: سبز باشیـــــــــــد....   

  

 

همسایه ی آسمون...

 

 

همسایه ی آسمون سلام....  

  

قدم زدن تو یه کوچه باریک که پر شده از برگ های پاییزی...شنیدن صدای برگ ها زیر پا که انگاری با خرد شدنشون دارن وجودشونو یاد آوری می کنن....

ورق زدن یه دفتر قدیمی تو این هوا ....  دفتری که با ورق زدن هر صفحه اش این بار گذشته خود نمایی می کنه....   

دفتری که با دیدن هر کدوم از نوشته هاش گذشته طوری خودنمایی می کرد که انگار الان داره اتفاق می افته...   

نگاه کردن به آسمون ابری...آسمون هم انگاری دلش گرفته... اما خوش به حالش که می تونه کاری واسه رفع دل تنگیش انجام بده...اما من چی؟ سنگر من کجاست؟     

این بعض نشکسته که داره خفم می کنه سهم کیه؟     

دوباره قدم می زنم...خودمو غرق افکارم می کنم و گاهی به دفترم نگاه می کنم...    

گاهی بعضی جمله هارو با  خودم تکرار می کنم... با دیدن دفترم نه تنها گریه نمی کردم...بلکه فقط دوست داشتم نگاه کنم...انگاری چشمام هم حوصله نداشتن...    

   ولی آسمون می بارید...مثه همیشه قشنگ...می بارید و به من خیلی چیزا رو یاد آوری می کرد...     

این که یادم بیفته بارون یعنی چی؟  

 یادم بیفته نشونه ی بارون چیه؟    

خدایا تو این دفتر قدیمی تو تمام لحظه هاش هستی...   

ولی الانم دفترام پر از تو ست؟     

دوباره به دفترم نگاه می کنم...دفتری که حالا از بارون هم یادگاری داره...چی بهتر از این....

با این یادگاری ارزش این دفتر برام بیشتر از قبل شد....   

خدایا تو هم دفتر عمر من ورق می زنی؟ می دونم توش هیچی ندارم....چون کاری نکردم...

کاش روزی که دفتر عمر منو ورق می زنی...توش یه چیزی پیدا بشه که بتونی  

بهم افتخار کنی...کاش نشونی از خودم بزارم....کاش واسه همیشه بی نشون نشم...  

 

آخرین صفحه دفترو دیدم...به خودم اومدم دیدم تمام صورتم خیس شده...اما این دیگه بارون چشمام بود  ... 

 

بالاخره این بغض نشکسته هم شکست....    

  

                                     این بغض نشکسته هم سهم خود خدا شد.....    

   

 

 

  

پ.ن1:بابت تاخیر این چند روزه شرمنده...راستش مشهد بودم...قبل از رفتن هم فرصت نشد بیام...  

پ.ن2: حسن باران این است که زمینی ست، ولی آسمانی شده است و به امداد زمین می آید. حسن باران این است که مرا میبرد از خویش به عشق و مرا بر میگرداند از عشق به خویش شعر میخواند در گوش من آرام آرام. هیچ میدانی این قطره که بر گونه ی زیبای تو ریخت از کجا آمده بود؟ از کدام اقیانوس؟ از کجای عالم؟ و چه راهی پیموده ست در هوا ابر؟ هیچ میدانی این قطره که بر گوشه ی لبخند تو ریخت آه و اندوه کدامین ماهی ست که به تور صیاد افتادست؟ اشک لبخند کدامین ماهیست این قطره؟ 

 

پ.ن3: سبزباشید...     

 

 

 

کوله پشتی سفر ...

  

سلام... 

 

نصمیم گرفنه بود که بره... می خواست همه چیزو بزاره و بره...همه چیزو همه کس رو می خواست تنها بزاره و بره...حنی خودش رو هم می خواست بزاره و بره...می خواست بره و بگرده تا خدا رو پیدا کنه... اما این میون یه صدایی ته قلبش اونو صدا می کرد...اما به صدا توجهی نکرد...  

 شنیده بود واسه پیدا کردن خدا باید کلی را بره و ریاضت بکشه تا شاید نشونی ازش پیدا کنه...

شنیده بود واسه پیدا کردنش باید کلی سختی بکشه... واسه همین گذاشت و رفت...  

 

فقط با خودش یه کوله برداشت تا اگه نشونی از خدا پیدا کرد توی کولش بزاره و با خودش داشته باشه.... سفرشو شروع کرد... اما هرچی بیشتر می رفت... نمی دونست باید دنبال چی بگرده... از آدما نشونی خدا رو می پرسید...بعضی ها می گفتند که نمی دونند...بعضی ها با حسرت سرشونو تکون می دادند و آهی می کشیدند و  می رفتند... 

 

 اما اون بازم رفت... اما هرچی بیشتر می رفنت...کمتر پیدا می کرد...

دیگه خسته شده بود...چون هر چی می گشت کمتر نشونی از خدا پیدا می کرد... با خودش گفت خدایا خسته شدم...پس تو کجایی؟ چرا نمی تونم پیدات کنم... 

از سفرش خسته شد...چون هر چی می رفت کمتر پیدا می کرد... تصمیم گرفت که برگرده...

وقتی برگشت خسته تر از همیشه گفت خدایا من پیدات نکردم.... کولم خالی خالیه...  

 

هیچی ندارم.... اما دوباره همون صدا گفت...من همیشه با توام... مثه نفس... مثه نفسی که همیشه باهات هست اما نمی تونی دنبالش بگردی ولی می دونی که هست...  

تازه همه چی رو فهمیده بود...  

از اون به بعد بیشتر از قبل قدر نفس هاشو می دونست... 

           بیشتر از قبل نفس عمیق می کشید...  

                          

                                                اون تاره فهمیده بود با هر نفس تازه شدن یعنی چی؟ 

 

  

 

 

پ.ن 1:  جان بی جمال جانان میل جهان ندارد         هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

           با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم         یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد 

 

پ.ن 2 : این دو بیت از حضرت حافظ بود... راستی پاییز فصل قشنگ خدا رو  با تاخیر بهتون تبریک میگم... 

 

پ.ن3: سبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز باشید.....      

 

 
  

یه سال با هم بودن ...

 

 

 

 

   

سلام... 

نمی دونم از کجا شروع کنم ... ولی بهتره از اول این قصه شروع کنم ... از اول قصه ی  این وب ... درست 28 مهر بود که همه چی شروع شد ... از روز اول هم قرار شد اینجا بشه یه پاتوق واسه گفتن حرف دل ... یادمه اینو تو آپ اول گفتم...  

خلاصه همه چی شروع شد ... 

 اینجا حرف دل زدم و شنیدم ... نمی دونم اونایی که به این وب اومدن چه لحظه هایی رو اینجا تجربه کردن ... اما در مورد خودم باید بگم که تک تک آپ ها اول دل خودمو لرزوند و بعد تو وب نوشته شد ... خلاصه اینجا شد یه فضای آزاد بی انتها واسه گفتن و شنیدن ... 

یه فضا که خوب یا بد شد سهم دل من و تنهایی ها ی من ... شد سهم من تا تو تنهایی هام بشه یه همدم ... بشه یه سنگ صبور همیشگی ... 

 سنگ صبوری که همیشه هست ... حالا دیگه این وب شده برام یه دوست ... دوست خیلی خوبیه ... ساکت و مظلوم ... به تک تک حرفام گوش می ده ... الان یه سال از اون روزا می گذره ... اینجا راحت حرفا مو می زنم ... چون خیالم راحته که اینجا کسی منو نمی شناسه ...  

می تونم راحت باشم ... خیالم راحته که اینجا فقط چند نفری هستند که منو می شناسن... یکی سیما که دختر عمومه و سها که از دبیرستان تا حالا تو مسیر دوستی باهام بوده ... خلاصه اینجا شد پاتوق دل من ... یه پاتوق که تو لحظه های بد و خوب این یه سال باهام بود ... 

 راستش رو بخوام بگم چند باری خواستم این وبو حذف کنم ...  ولی هر بار که خواستم این کارو کنم نتونستم ... شجاعت هم خوبه که من در این یه مورد نداشتم ... ولی از یه جهتی خوشحالم ... چون تو این یه سال خیلی چیزا یاد گرفتم ... با خیلی ها آشنا شدم .... 

 با کسانی که درسته هیچ کدوم رو نه دیدم و نه می شناسم اما گاهی لازم نیست آدما رو ببینیم ... چون دل آدماست که مهمه ...  

بگذریم ... 

 تو این یه سال هم اتفاقای خوب افتاد هم بد ... اتفاقای بد و که بهتره فراموش کنم ... چون غیر از حسرت هیچ چی نداره ...  

راستش خیلی حرف دارم بابت این وب ... حرفایی در مورد آدمای این وب ... در مورد تک تک اونایی که به این وب اومدن ... در مورد تک تک نظرا ... 

اما بهتره نا گفته بمونه ... بهتره نا گفته بمونه تا من خیلی چیزا یادم بمونه ... یادم بمونه کیا به این وب اومدن و با نظراشون چه لحظه هایی رو بهم هدیه دادن ... اون قدر اون لحطه ها خوب بودن که واسه همین ترجیح می دم نا گفته بمونه ...  

این حرفا هم بمونه واسه  من و دریا ... 

راستش من زیاد بلد نیستم با جمله های قشنگ از بقیه تشکر کنم ... یعنی زیاد هم خوشم نمیاد یه متن عاشقانه بزارم و بگم این تقدیم به همه ... ترجیح می دم احساسمو اون جور که هست بیان کنم  نه کم نه زیاد ... 

 بگذریم ... 

 تو این مدت چند نفری از اوایل کار وب همراه من بودن ... مثل آقا مجتبی از وبلاگ نیلوفر آبی ... که اون اوایل وبشون اسمش پرواز در تنهایی بود ...  

که فقط ایشون هنوزم بهم سر می زنن ... بقیه اون چند نفر یا وبشون بسته شده یا دیگه نمیان ... ولی همه شون تو فهرست پیوند ها هستن ... مثل وب اوینار ، خلوت من و...

و دوستانی که بعد اومدن و هنوزم میان ...  

اما از بقیه دوستانی که اسم وبشون تو پیوند ها هست فقط می تونم تشکر کنم که با حضورشون بهم امید دادن... مثل وب:  

 ستاره ی سها ( وب سها ) ،اقلیم اجابت (وب سیما ) ،اینجا دلم برای خدا تنگ می شود... ،شب . شعر . من . خدا . پروانه... ، یک فنجان چای داغ ، نفس عمیق ،خودم و خودت ،نیلوفر آبی ... ، بیب بکس ، سنگها همه صبورند... ، دلتنگ گل نرگس ، سینما فستیوال ، او عشق است ، حوض ماهی ، از من جدا مشو... ، از نو زنده شدم.... ، عشقی که تمام من بود... ،چرند و پرند های یه عاشق... ، موسیقی جاودان ، فقط می خواستم بگم دوستت دارم... ،راز جهانم را کشف کن ... ، آیینه ی من... ، یوزارسیف ،  مسکین شیرازی ، تلنگری بر روح... ، پسری از جنس خورشید ,دختری از جنس ماه ، سرنوشت عشق(مزاحم کوچولو) ، غوغای عشقــــــبازان... ، شبانه... ، یه جمله حرف حساب ، رفیق فابریک خدا... ، دلنوشته ها ، دیگه هیچی نگو!!!! ،کیانا ، انتظار سبز... ، روزمرگی... ، کلبه ی کوچیک دلم ، راه شب تو را می خواند ...  

 

 

 

یک روز زندگی   

دو روز مانده بود به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده، باقی نمانده بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد
داد زد و بد و بیراه گفت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را بهم ریخت
خدا سکوت کرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
به پرو پای فرشته و آسمان پیچید
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم، و اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بی راه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت اما یک روز...
با یک روز چه کار می توان کرد
خدا گفت:
آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند
گویی که هزار سال زیسته است
و آن که امروزش را در نمی یابد
هزار سال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت:حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید
اما می ترسید حرکت کند
می ترسید راه برود
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت
وقتی فردایی ندارم
نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و صورتش پاشید
زندگی را نوشید
زندگی را بویید
و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
می تواند پا روی خورشید بگذارد
می تواند...........
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد
زمینی بنا نکرد
مقامی به دست نیاورد
اما.......
اما در همان یک روز
دست بر پوست درخت کشید
روی چمن خوابید
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد
و برای آنها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید
لذت برد و سر شار شد و بخشید
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند
امروز او در گذشت. " کسی که هزار سال زیسته بود "......

 

 

پ.ن 1: در ادامه باید بگم که این متن رو از جایی پیدا کردم... نمی دونم چه کسی این متن زیبا رو نوشته ...  

  

پ .ن 2: بازم از همه ی دوستانی که لطف می کنن به وب میان ممنونم ...  

  

پ. ن 3: گفتن این جمله هم شده یه عادت تو این یه سال ...   

پس  سبـــــــــــــــــــــــــز باشید ...