.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

حال ِ من خراب ُ خوب ِ

هوالغریب...


دلتنگ که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد...


دلتنگ که بشوی آسمان هم می بارد... بی وقفه می بارد ...


انگار باران یادش رفته است که وقتی محرم است اگر ببارد من دیوانه میشوم...


اما باران این را یادش رفته بود... تو هم یادت رفته بود...


و اینگونه بود که من دیوانه شدم!!!


باران می بارید و دل به دلم داده بود و من آشفته و سرگردان می تابیدم برای خودم...روزهایم این گونه گذشت و دارد می گذرد و من نق نقو تر از تمام عمرم شده ام... 


مثل آن شب که من بودم و پل ِ نیایشی که مدت هاست شاهد قدم های من و حرف های من است و شهری که هیچ گاه دوستش نداشتم ولی این روزها تمام شهر و اتوبان هایی که یک به یک شمال به جنوبشان را می روم بوی حرف های دخترکی را گرفته است که برای خودش تاب می خورد و میلاد ِ قد بلندی که شاید یک روز زیر ِ بار ِ تمام ِ نگاه های پر از حسرت ِ من خم شد ...


حالم تجمع ِ تمام ِ حال های دنیاست...


حالم خراب و خوب است و هیچ کس نمی داند که چگونه می شود حالی هم خراب باشد هم خوب...




      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   




+ قرار ِ جمعه هایم سر ِ جایش است و من هر هفته و هر نگاهی که به جمکران ِ اختصاصی ام می اندازم تمام قد سلام میشوم خدمت یگانه مولایم...

نه که فکر کنی قرار جمعه هایم یادم رفته است... نه!!!


جمعه ها سر جایش است... اما یک جمعه هایی هر چه سعی می کنی تا حرف هایت را بنویسی می بینی تمامش را باید یواشکی و آرام برای خودشان بگویی... نوشته نشوند بهتر است... 


یک جمعه هایی باید یواشکی باشد... یک جمعه هایی عجیب جمعه اند!!!



+ محرم دارد یک به یک روزهایش را می گذراند و من مات مانده ام... سرتا سر نگاهم و گاهی یک دله می شوم با آسمان و می بارم....


و این که چرا باران های محرم من را به جنون ِ محض می رساند هم بماند بین من و خدایم و مهربان ترین ارباب و ضامن ِ بی بی رقیب دلم و یک پنجره ی کوچک...


همین...

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-25

هوالغریب...


واپسین روزهای مهر... مِهری که تمام شد و مِهرَش را نشان نداد... به راستی که چرا نشان نداد؟!


سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام مهدی جانم


دل خوش کرده بودم به مهری که شاهد با خودش شما را بیاورد اما نیاورد...با خودش بوی محرم را آورد... محرمی که مدت ها پیش یک شب با تمام وجود نفـــــــس کشیدم و بوی ِ محرم را شنیدم... و بعد دلم رفت... دلم رفت تا کربلایی که قرار شد برای عید قربان ببینمش ولی باز هم نشد و دل سپردم به همین پاییزی که شاید چشمانم را به کربلا برساند... این چشمانی که هفته ی قبل سهمشان از جمعه یک گنبد بود و باران و رها شدن و حس ِ ناب ِ پرواز...  


به راستی که همین چشمان بودند که هفته ی قبل چه سهمی داشتند و این هفته چقدر بی نصیب مانده اند و عجیب تنها مانده اند و مظلومانه و بی صدا می بارند...


به راستی که هر چه می گذرد چیزی بیشتر و بیشتر در وجودم تکان می خورد که نباید نشست... باید تمام قد ایستاد و از شما گفت...


آنقدر گفت که فاطمه شد... آنفدر گفت که شما غریب ترین نباشید...


دلم می خواهد در جا بمیرد که حتی مهربان ترین ارباب که در زمان خود غریب ترین بودند از غربت شما گفته اند و گفته اند که شما غریب ترینید... و به راستی که همین است...


اگر غریب نبود که حال ِ دنیایمان این نبود...


این نبود که باید چشم ها را به روی خیلی چیزها بست و خیلی صداها را نشنید... باید خیلی اوقات بین آدم های این جنگل راه رفت و چشم ها را بست و گوش ها را عادت دهی که نشنوند... و این یک رسم غریب است که این روزها در بین ِ آن دست و پا میزنم و نگاهم تنها می رود به آسمان ...


آقای خوبم...

آنقدر شرم دارم که حتی نمی توانم حرف بزنم... تمام ِ عمرم به فدایتان که شما غریب نباشید مولا جانم


بیایید مهدی جانم


ما آدم ها آدم بشو نیستیم

                                                      میشود به فدایتان شوم؟!






      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   





+ از ِ فکر ِ گناه پاک بودن عشق است

از هجر ِ تو سینه چاک بودن عشق است


آن لحظه که راه می روی آقا جان

زیر ِقدم تو خاک بودن عشق است

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-24

هوالغریب...



جمعه ها از پی ِ هم می آیند و می روند...


مثل ساعت ها که از پی هم می دَوَند... انگار کسی دنبالشان کرده است که همین طور پیوسته می روند... انگار نفسشان هم نمی گیرد...


در این شصتو شش جمعه ای که دانه به دانه تمامشان را شمردم و نوشتم که:


سلام یگانه امام و رهبر ِ دنیایمان


سلام مهدی جانم


در تمام ِ این جمعه ها هر روز صبح به عشق شما بیدار شدم و آن روزها سلام هایم به شما که فقط برای جمعه ها بود کم کم تبدیل به سلام ِ هر روزهایم شد...و بعد جوانی هایم را فدای یک نگاه ِ شما کردم... و تمام این مسیر طی شد که به این دلتنگی ها برسم...


به این برسم که زندگی ام را تمام و کمال روی دست هایم بگیرم و بگویم این هم تمام ِ دارایی من... این هم تمام ِ جوانی و عمرم که خودم به تنهایی مالک ِ تمام ِ عیار ِ آنم... آن هم تقدیم به شما... اصلا فدای یک نگاه شما... فدای یک نگاه شما که من ِ حقیر را فاطمه کند...


اما چه کنم با این دلتنگی ها مهدی جانم؟!


خودتان بگویید...


تمام ِ این راه ها را آمدم... از صفر شروع کردم و هنوز هم که می بینم هیچ نرفته ام... هنوز هم در ابتدای ِ راهم و خوب می دانم که در این راه باید رفت... تنها رفت...


یگانه مولای ِ من...


بعضی وقت ها عجیب می شود حضورتان را در کنار ثانیه به ثانیه های این زندگی حس کرد... همیشه میشود حس کرد و این که من فقط بعضی وقت هایش حضورتان را با دانه به دانه ی سلول های بدنم حس می کنم ایراد از من است که هنوز وجودم یک عالمه ناخالصی دارد...


یک عالمه ناخالصی دارد ... باید یک اَلک برداشت و تمام خودم را درونش بریزم و هی تکانش بدهم....هی بتکانم...هی بتکانم...آنقدر بتکانم که تمام ناخالصی ها آن بالای ِ الک بماند و یک فاطمه که خالص شده آن پایین بماند...


و این روزها عجیب تر و تنها تر از همیشه در این راه ِ هزار فرقه و هزار رنگ می گردم... و خوب به این نتبجه رسیده ام که زندگی برای هر کس یک بازی ِ خاص در نظر می گیرد... یکی باید تمام ِ مسیر را تنها برود.... باید خودش تنها جان بدهد ... تلاش کند...



اما به من باشد که می گویم که وقتش شده است که بیایید


دنیایمان خیلی وقت است که مولا و سرپرستش را می خواهد


زندگی ِ ناقابلم گاهی عجیب عطر شما را پیدا می کند


و من این عطر را تمام قد نفس می کشم ... مثل همین حالا


این عطر را نفس می کشم برای روزهایی که بد می شوم

                                         


                       که همین عطر مرا برگرداند



      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   





+ نذر ِ تو کردم، شاید تو رو ببینه چشمام
نیستی غریبه میشم، خیلی تنهام

وقتشه اینجا باشی، چقد دیگه دلتنگی!
من از خدا فقط حضورتو میخوام

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-23

هوالغریب...



پاییز از راه رسیده است و غربت ِ محض ِ روزهایش...


سلام خوب ترین


هنوز هم کلمه شدن برایم سخت ترین است و من مانده ام که این همه کلمه نشدن مرا به کجای ِ این هستی خواهد کشاند!! و روزی این چشمانی که رسم ِ صبر را خوب یاد گرفته اند کی به حرف خواهند نشست...


تنها می دانم که تمام دل و چشم و ایمانم به فدای ِ یک نگاه شما خوب ترین... اصلا تمام ِ جوانی ام به فدای ِ شما...

تمام ِ جوانی ای که وجب به وجبش را سند زده ام به امید ِ یک نگاه ِ شما...


اصلا تمامش را حاضرم همین الان در لحظه بدهم که به قدر ِ یک نگاه، یک لحظه لایق دیدار شوم...


تمامش را صرف ِ خودتان می کنم به این امید که روزی لایق شوم... لایق ِ کنیزی ِ اهل بیت...


مهدی جانم


کی می آیید؟! این زندگی زندگی نمی شود!!!



      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   




+ زآن گوشه ی چشمت نظری گاه به ما کن

این درد ِ فراقت به نگاهی تو دوا کن


رویت ز صفا آئینه ی خلق جهان است

ما را به غلامی تو از این خلق جدا کن

 

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-22

هوالغریب...



خستگی بخش جدا نشدنی روزگار ِ ماست...


و آرامش هم بخش حیاتی روزگار ماست...


گرچه این روزها غریب مانده ام اما دلم به مهری که از شما بر دلم است خوش است...


سلام خوب ترین


حرف ها که جمع شوند...تلنبار شوند... بیانشان سخت میشود...جان می گیرند تا کلمه شوند و حرف...برای همین هم این جمعه کلمه شدن سخت است...


این جمعه من هستم و یک سلام از ته دل به شما و یک دنیا حرف که کلمه نمیشوند ولی تمامشان را می دانید...


محتاج یک نگاهم


میشود آن را از این کمترین دریغ نکنید مهدی جانم؟!




      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   



+صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم؟

آنقدر من خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم؟


+ کوتاه ترین جمعه ام و در عین حال پر حرف ترین عاشقانه ام را برای یگانه مولای ستاره پوشم نوشتم... و سطر به سطرش را فرو خوردم و نفس کشیدم اما کلمه نشدم...  

دلم رها ترین و در عین حال دلتنگ ترین است... رهایی بی بند است ولی دلتنگی بند می آورد اما این که چرا دلم بی بند ترین پایبند ِ دنیاست هم بماند...