.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پیشکش به ساحت آسمانی آقای ستاره پوش

هوالغریب...




دیگر رسید...



همان نیمه ی ماهی که منتظرش بودم...


همان نیمه ی ماهی که از آن نوشته بودم که متفاوت ترین است...


و دلیل این تفاوت این است که این ماه،ماه در آسمان بزرگ تر از همیشه اش خودنمایی می کند و دلیل آن به خاطر نحوه ی قرار گرفتنش و درجه ی که با زمین پیدا می کند در لحظه ی طلوعش بزرگ تر از همیشه اش به نظر می رسد...



و این شیرین ترین خطای دید من در تمام زندگی ام خواهد بود...



کافیست کمی دلت با آسمان باشد و با آسمان راز ها داشته باشی آن وقت چشمانت را ستایش می کنی بابت این خطای دید امشبش...



خطای دید امشب و ماه امشب را از دست نده...



حتی ماه آسمان امشب هم فهمیده است که امسال باید متفاوت تر از همیشه باشد...



و امشب ...       من...        تو...


من این گوشه پر بغض تر از همیشه شده ام... و چقدر من حرف و بغض دارم...بغض هایی که هر کدامشان شکسته شدنشان می تواند تمام دلم را قاچ قاچ کند از درد...



تو هم حال من را داری محبوب من...  این را تو نمی گویی ....     این را دل ِ فاطمه ات می گوید...



و من امشب تمام دلم را در دستم گرفته ام...




             تمام دلم را...



                                                      پیشکش کرده ام به آسمان و ماه امشب...






آقای ستاره پوش دنیای ما


خوش آمدی





+ امشب نماز و دعا زیر آسمون و خوندن زیارت عاشورا خیلی سفارش شده...اگه خوندید یادتون نره که برای فرج حضرت مهدی دعا کنید و مثل همیشه میگم که:



در حق هم دعا کنیم...

 



برای آقای ستاره پوش-2

هوالغریب...



سلام بر آقای ستاره پوش دنیای این روزهای ما...


سلام مولای خوبم




این روزها دلم عجیب یادتان می افتد...این روزها بغضی عجیب مهمان لحظه هایم شده...خودتان که شاهد هستید...گاه و بی گاه ناگهان صدایم می لرزد و چشمانم پر از اشک می شود اما نمی بارم...


و این بغض دارد مرا خفه می کند...تا می خواهم ببارم ناگهان جوری میشود که اشک هایم بماند...بماند برای خودم...


این روزها هر شب هر جوری که هست ماه را می بینم...لحظه به لحظه کامل شدنش را می بینم تا به نیمه ی ماه برسد و کامل شود...


کامل شود و این نیمه ی ماه بشود متفاوت ترین نیمه ی ماه قمری در طول سال...


اما امسال راستش را بخواهید در دلم بیشتر از تمام عمرم حرف دارم...امسال که هر روز و هر لحظه اش برای من شده است امتحان...


امتحانی که دارد تمام وجودم را به بازی می گیرد...


وجودی که خسته تر از تمام این 24 سال است... اما زندگی هر لحظه اش امتحان است و گاهی امتحان ها چقدر سخت میشود...


گاهی امتحانت می شود نگاه... گاهی نمی دانی که چرا هیچ چیز عوض نمیشود...نمی دانی که چرا همه چیز عین همیشه است و تو داری زیر بار این همه رخوت و تکرار نابود می شوی...


اما صبر شده است ورد این روزهای زبان تو...


می بینی آقای خوبم...


می بینید که این روزها چه رخوتی تمام وجودم را گرفته است؟ می بینید که چقدر هر روز و هر لحظه چشمانم پر از اشک می شود و خودم را کنترل می کنم...



نمی دانم این اشک ها را دارم برای چه روزی نگه می دارم...


من که روز مبادایی ندارم...


اما راستش دلم روز مبادایی می خواهد و گوشه ی دنجی که تمام این اشک هایی که نمی دانم چرا نمی آیند را با خودم ببرم و تمام بغض های این چند وقت...


دلم لک زده است برای گوشه ی دنجی، مکان مقدسی که کسی کاری به کارم نداشته باشد و با خدایم خلوت کنم...


مثل همان روز و آن حالم در مسجد کوفه...


مسجد کوفه...یکی از جاهایی که فرقی نمی کند مسافر بودنت...تو باید نمازت را کامل بخوانی...و دیگری هم در حرم مهربان ارباب آن هم درست در زیر گنبدش نماز کامل است و راز این کامل بودن ها عجیب دل مرا می لرزاند...


خوب به یاد دارم آن شب را در مسجد کوفه و نماز مغرب و عشایی که آنجا بودیم...

و آن شب در آن گوشه ی مسجد تنها نشسته بودم...


کسی از همراهانم با من نبود...هر کدام در یه گوشه ی مسجد بودیم و من تنها بودم...


از آن فرصت استفاده کرده بودم و آرام آرام زیر لب حرف می زدم با خدایم...و اشک هایم...


خانمی که کنارم نشسته بود شروع کرد به حرف زدن با من...با لحن مهربانی با من حرف می زد...گفت که تمام زمزمه هایم را شنیده...


من لبخندی زدم و گفتم من فکر کردم اینجا دیگر راحتم و کسی حرف هایم را نمی فهمد...اما او گفت که اهل یکی از شهرهای جنوب است که اما سالهاست که در کوفه زندگی می کند...فارسی را با لهجه ی جنوبی شیرینی حرف می زد...


و حال رسیده ام به چنین جایی...دلم یک چنین جای دنجی می خواهد...

گوشه ی دنجی مثل همان شب در مسجد کوفه...


اما انگار این روزهایم قرار بر نباریدن است...

 

قرار بر بی قراریست...



قرار بر بغض است... قرار بر بی قراری من است در میان تمام بی پناهی هایم که دیگر دارد تمام وجودم را به بازی می گیرد...


و چقدر درد دارد وقتی دوست داشته باشی گریه کنی ولی چشمانت انگار خوب فهمیده اند که قرار بر نباریدن توست...


قرار است حسابی آب دیده شوی...


قرار است آنقدر این لحظه ها ســــــــخت شود تا حسابی تمام وجودت سیقل بخورد...


قرار است تو ذره ذره تمام جوانی ات را بدهی...روزهایی که جوانی در ظاهر ولی دلت...


آخ که بر دلت چقـــــــــــــــــــــــــدر گرد سفیدی نشسته...





مولای من


این فاطمه ی سراپا تقصیر را ببخش...


تنها همین....







*** اللهم عجل لولیک الفرج ***






برای آقای ستاره پوش-1

هوالغریب...



سلام بر آقای جمعه های پر از خستگی و دلتنگی...


سلام بر تنها و تنها مردِ حاضر و زنده در این دنیای پر از نامردی....



راستش نوشتن و حرف زدن گاهی خیلی سخت می شود مخصوصا وقتی به مرز نگاه رسیده باشی...نگاهی سرد و خسته و پر از حرف...


اما وقتی به این فکر می کنی که برای کسی می خواهی حرف بزنی که همه جا از او به خورشید پشت ابر تعبیر شده است دلت آرام می شود که خوب کسی را برای حرف هایت انتخاب کرده ای...


و در دلت خدا را و صاحب امروز را هزاران و هزاران بار شکر می کنی که به تو اجازه داده که برایشان بنویسی...اجازه ای که مدت ها بود منتظر داده شدنش بودی...زیرا با تمام وجود اعتقاد داری که نوشتن برای بزرگان اجازه می خواهد...باید خودشان بخواهند تا دستان ناتوان تو برایشان بنویسد...


و حال تو هستی و یک دنیا دلتنگی و یک دنیا حرف به قدر بیست و چهار سال زندگی ات که می خواهی هر جمعه ای که خودشان مثل امروز به تو اجازه دادند بنویسی...


آخر باید خودشان بخواهند تا نوشته ات همانی شوند که باید...


آقای ستاره پوش...


چقدر این اسم قشنگ است....چقدر این اسم مرا و تمام وجود مرا به لرزه می آورد...


وقتی به شما فکر می کنم از خودم خجالت می کشم...


شرمساری در این دل نوشته ی اول تنها و تنها حرف من است...


آخر می گویند باید امام زمان خود را بشناسی...و من چقدر شما را نشناخته ام و بابت این کوتاهی ام شرمسارم...


راستش وجودتان را آن یک باری که به مسجد سهله آمدم خوب حس کردم...و آن باری که به سرداب شما دعوت شدم...


راستش هیچ گاه با هیچ کس در مورد حسی که آن روز در سرداب شما داشتم حرف نزدم...آن روز را خوب به یاد دارم...با وجود سخت گیری ها برای ورود ایرانی ها به سامرا و نگاه های مردانی که سنگینی نگاه اشان را با تمام وجود حس می کردیم وارد سامرا شدیم و کلا دو ساعت بیشتر نبودیم و خیلی زود ما را بردند....


راستش از سامرا و آن همه نامردی مردمان آنجا و آن همه بی احترامی که به سرداب شما و حرم امام حسن عسکری(ع) شده بود با تمام وجود اشک ریختم...خدا را شکر که آن روز خلوت بود سرداب شما و البته همین خلوت شدن های ناگهانی سامراست که برای ایرانی ها خطر ساز می شود....اما راستش خطری را حس نمی کردم...هیچ خطری...خدا را هم شکر کردم که توانستم تا می توانم نگاه کنم و با اشک هایی بی پایان آن پله ها را پایین بروم تا به سرداب برسم...و تنها و تنها خدا و شما میدانید که چگونه آن پله ها را طی کردم....


چون دوست داشتم برای اولین بار در جایی خلوت کنم با شما...


یادم است تنها فرصت شد دو رکعت نماز بخوانم و بعدش تنها نگاهم به سرداب شما بود و اشک...


تنها وتنها همین...


هیچ حرفی نتوانستم بزنم بابت تمام آن نامردی ها...

تنها و تنها نگاه بودم...


و بعد هم خیلی زود کاروان ما را بردند چون خلوت شدن های ناگهانی سامرا یعنی عین خطر برای شیعه ها...و آن موقع هم ما تنها کاروان آنجا بودیم در میان یک عالمه چشم موجوداتی که تنها نام مردی را به یدک می کشند و  نگاهشان عجیب نا پاک بود...



آقای روزهای انتظار...

 

کاش زودتر بیایید و تمام شود تمام این ظلم ها و نامردی ها...


کاش زودتر بیایید تا دیگر دل هیچ کسی از نامردی کسی نشکند...


کاش بیایید تا که به دنیا ثابت شود مردی و مردانگی یعنی چه...


کاش بیایی...


...


کاش بیایی...


                          کاش بیایی...


                                                 کاش بیایی....


                                                                                 کاش بیایی...


                                                                                                             کاش بیایی....







*عکس مربوط میشه به قبل از تخریب سرداب...طاقت گذاشتن عکس های تخریب شده اش رو نداشتم...همون که با چشمام دیدم کافیه...




+تو همون ستاره پوشی که هنوز جمعه هامو گریه بارون می کنه


نگو شاید یه نگاهت نرسم


حتی فکرش منو داغون می کنه...


....