.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-1

هوالغریب...



سلام بر آقای جمعه های پر از خستگی و دلتنگی...


سلام بر تنها و تنها مردِ حاضر و زنده در این دنیای پر از نامردی....



راستش نوشتن و حرف زدن گاهی خیلی سخت می شود مخصوصا وقتی به مرز نگاه رسیده باشی...نگاهی سرد و خسته و پر از حرف...


اما وقتی به این فکر می کنی که برای کسی می خواهی حرف بزنی که همه جا از او به خورشید پشت ابر تعبیر شده است دلت آرام می شود که خوب کسی را برای حرف هایت انتخاب کرده ای...


و در دلت خدا را و صاحب امروز را هزاران و هزاران بار شکر می کنی که به تو اجازه داده که برایشان بنویسی...اجازه ای که مدت ها بود منتظر داده شدنش بودی...زیرا با تمام وجود اعتقاد داری که نوشتن برای بزرگان اجازه می خواهد...باید خودشان بخواهند تا دستان ناتوان تو برایشان بنویسد...


و حال تو هستی و یک دنیا دلتنگی و یک دنیا حرف به قدر بیست و چهار سال زندگی ات که می خواهی هر جمعه ای که خودشان مثل امروز به تو اجازه دادند بنویسی...


آخر باید خودشان بخواهند تا نوشته ات همانی شوند که باید...


آقای ستاره پوش...


چقدر این اسم قشنگ است....چقدر این اسم مرا و تمام وجود مرا به لرزه می آورد...


وقتی به شما فکر می کنم از خودم خجالت می کشم...


شرمساری در این دل نوشته ی اول تنها و تنها حرف من است...


آخر می گویند باید امام زمان خود را بشناسی...و من چقدر شما را نشناخته ام و بابت این کوتاهی ام شرمسارم...


راستش وجودتان را آن یک باری که به مسجد سهله آمدم خوب حس کردم...و آن باری که به سرداب شما دعوت شدم...


راستش هیچ گاه با هیچ کس در مورد حسی که آن روز در سرداب شما داشتم حرف نزدم...آن روز را خوب به یاد دارم...با وجود سخت گیری ها برای ورود ایرانی ها به سامرا و نگاه های مردانی که سنگینی نگاه اشان را با تمام وجود حس می کردیم وارد سامرا شدیم و کلا دو ساعت بیشتر نبودیم و خیلی زود ما را بردند....


راستش از سامرا و آن همه نامردی مردمان آنجا و آن همه بی احترامی که به سرداب شما و حرم امام حسن عسکری(ع) شده بود با تمام وجود اشک ریختم...خدا را شکر که آن روز خلوت بود سرداب شما و البته همین خلوت شدن های ناگهانی سامراست که برای ایرانی ها خطر ساز می شود....اما راستش خطری را حس نمی کردم...هیچ خطری...خدا را هم شکر کردم که توانستم تا می توانم نگاه کنم و با اشک هایی بی پایان آن پله ها را پایین بروم تا به سرداب برسم...و تنها و تنها خدا و شما میدانید که چگونه آن پله ها را طی کردم....


چون دوست داشتم برای اولین بار در جایی خلوت کنم با شما...


یادم است تنها فرصت شد دو رکعت نماز بخوانم و بعدش تنها نگاهم به سرداب شما بود و اشک...


تنها وتنها همین...


هیچ حرفی نتوانستم بزنم بابت تمام آن نامردی ها...

تنها و تنها نگاه بودم...


و بعد هم خیلی زود کاروان ما را بردند چون خلوت شدن های ناگهانی سامرا یعنی عین خطر برای شیعه ها...و آن موقع هم ما تنها کاروان آنجا بودیم در میان یک عالمه چشم موجوداتی که تنها نام مردی را به یدک می کشند و  نگاهشان عجیب نا پاک بود...



آقای روزهای انتظار...

 

کاش زودتر بیایید و تمام شود تمام این ظلم ها و نامردی ها...


کاش زودتر بیایید تا دیگر دل هیچ کسی از نامردی کسی نشکند...


کاش بیایید تا که به دنیا ثابت شود مردی و مردانگی یعنی چه...


کاش بیایی...


...


کاش بیایی...


                          کاش بیایی...


                                                 کاش بیایی....


                                                                                 کاش بیایی...


                                                                                                             کاش بیایی....







*عکس مربوط میشه به قبل از تخریب سرداب...طاقت گذاشتن عکس های تخریب شده اش رو نداشتم...همون که با چشمام دیدم کافیه...




+تو همون ستاره پوشی که هنوز جمعه هامو گریه بارون می کنه


نگو شاید یه نگاهت نرسم


حتی فکرش منو داغون می کنه...


....






نظرات 18 + ارسال نظر
گروه زبان ارشد جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 12:45 http://www.enarshad.ir

گروه زبان ارشد پس ار بررسی آزمون های ارشد سالهای گذشته بانکی از لغات پرکاربرد زبان ارشد را گردآورده است. پس از بررسی این لغات و تعداد تکرار آنها می توان گفت نزدیک به 50 درصد از لغات زبان عمومی ارشد هر ساله به طور مستمر تکرار می شوند و داوطلبان آزمون های ارشد تنها با مطالعه این مجموعه لغات که تعداد آنها از 1000 لغت بیشتر نیست قادر به پاسخگویی به درصد بسیار قابل قبولی از سوالات زبان عمومی ارشد خواهند بود. این لغات در قالب جزواتی پیشرفته به همراه مشاوره نحوه استفاده از جزوات و آمادگی برای آزمون به داوطلبان از سوی گروه زبان ارشد ارائه خواهد شد. برای کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده نمونه جزوات و فعالیت های گروه زبان ارشد به سایت این گروه www.ENarshad.ir مراجعه فرمایید و یا با شماره 09393926423 تماس حاصل فرمایید.

thanks

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 14:34

سلام..

سیب ...به به سیب...درخت سیب..در جزیره ای بین آسمون وهوا..


الان با بالنم میام..

اتفاقا منم این قالب رو گذاشتم اما باز برش داشتم..


خداروشکر اینجا رنگ و روش عوض شد..

چطوری بانو؟؟

سلااااااااااااااام...

توام که مثه فریناز رفتی تو کار بالن سواری...

فقط من موندم این وسط بین زمینو هوا

خب یکی بیاد منو راه بده تو بالنش


دیگه گفتیم یه تغییری بدیم...چراغارو روشن کنیم...

چشامون این شکلی شد از بس تو تاریکی بودیم


شکر...
خوبم

تو چطوری؟

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 14:37

الان میخونمش...

اوهوم

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 14:46

آخی...

آقای جمعه های پر از خستگی و دلتنگی...

تنها و تنها مرد حاضر و زنده در این....

مرز نگاه...

خورشید پشت ابر..

خوب کسی را برای حرف هایت انتخاب کرده ای..

نوشت برای بزرگان اجازه میخواهد...

منم قبول دارم..

باید خودشان بخواهند تا نوشته ات همانی شوند که باید..

آقای ستاره پوش...

چه زیبا...چه عجیب ..چه خاص...

آره خیلی اسم قشنگیه..

فاطمه..

اگر بخواهیم میاید...

خیلی زیبا بود...خیلی فاطمه...

اللهم عجل لولیک الفرج..

میگم فریناز حق داره بهت بگه که خیلی خوب می خونی

آخه انقد باحال و قشنگ نت بر میداری که آدم این شکلی میشه

دست میزاره رو نقطه هایی که واست حساسن...


اوهوم...
اگر بخواهیم...

ولی خواستن داریم تا خواستن...

ممنون...


آمین...

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 17:55

منم شکر...امروز اول وقت رفتم پیش شهدا..آرومم.

من که گفتم یکی از بالن های یک سبد سیب برا تو..

اصن بیا سوار شو با هم بریم یه گشت بزنیم ...چند تا سیب هم بیار بخوریم..

چشای منم دقیقا این شلکی شد از بس تاریک بودز اینجا و حتی این شلکی....

برق هم گرون شده..البته..


-----------

شرمنده میکنید

راستی این نگاه های عجیب ناپاک شون رو منم یادمه ..
اون وقت که عراق بودیم همینجوری نگا میکردند..

خیلی بد بود...فقط خدا خدا میکردم زودتر از اونجا بریم جایی که این نگاه ها نباشه..

خیلی زجر آور بود...

----------

آقای روز های انتظار کاش بیاید..

چقد خوب...

شکر که آرومی..چیزی که این روزها فقط از خدا برات می خوام...

ممنونم که اون بالونو دادی بهم....بازم دم شما گرم...

فریناز که نداد بالنش رو به ما

بعله...برق خیلی هم گرون شده
زیاد برقارو روشن نزارید که مجبور میشم باز تاریکی اعلام کنما


تو رفتی کربلا؟!!!!!!!!!!!

چرا هیچ وقت ننوشتی از سفرت پس؟

نگاهاشون خیلی وحشتناکه...تو کربلا و نجف هم همین طور بود ولی خب سامرا دیگه وحشتناک بود...

کلا فارسی هم که ماشالله از ما بهتر بلدن...
حتی یه بار یادمه می خواستیم یه چیزی بخریم یه پسر بچه بود برگشته بچه پر رو به من مبگه تو اصفهانی هستی؟؟

اصا من موندما...

گفتم چرا؟

گفت خب اصفهانیا خسیسن...

آخه داشتیم چونه میزدیم با مامانم



کاش...
کاش...

لیلیا جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 17:58

آقا ببخش ،

حجم تنهایی تو ، بیشتر از بودنِ ماست..

باز هم غروب جمعه و ...نیامدیــــــــــــــــــــــــــ....

نیامدیــــــــــــــــــــــــــ....

ببخش...

چقدر این غروب های جمعه سخت می گذرن...

دیروز چی به من گذشت...
خیلی سخت گذشت...
خیلی

دل نوشته شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 08:20 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فاطمه عزیز
چه شیرین نوشتی
................................
به امید ظهورش....

سلام...

ممنونم...

به امید ظهورش...

دل نوشته (سمانه) شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 09:09 http://www.sulky.blogsky.com

سلام فاطمه مهربان
من با اجازتون وبلاگتون رو به پیوندهام اضافه کردم
اگر تبادل لینک بشه که چه بهتر

سلام...

لطف کردی...
چشم...

مژگان شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 12:47 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

تمام طول هفته را منتظر تو بوده ام
دوباره صبح
ظهر
نه غروب شد
تو نیامدی!

آقای محبوب من
دلم برایت تنگ است ، نکند فراموشم کرده باشی!

فاطمه فاطمه
ممنونم بابت نوشتت و همین طور روشنایی قالبت که امیدوارم خونه دلت اینطور روشن باشه عزیزم

امیدوارم که زودتر بیاد...

اللهم عجل لولیک الفرج...

ممنونم مژگان ...
همین طور دل خودت خانووووم...

فریناز شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 18:12 http://delhayebarany.blogsky.com

وااااااااااااای اینجا رو

اصن دیروز وقتی گفتی آپت درمورد چیه و من تا شب دسترسی به نت نداشتم خیلی خورد تو ذوقم
ولی کلی ذوق کرده بودم که نوشتی


خونشو نگاااااااااااااااا
اینقد چراغاشو روشن نکرد خودش روز شد

انگاری مث همین تیکه زمینه رو آسمون زندگی می کنیم بعضی وقتا
و اما
نظر بعدی:دی

خوشت اومد؟

ببخش که باعث شدم بخوره تو ذوقت...

آره...انقد پول ندادیم که خودش روز شد دیگه...

اوهوم...مثه زندگی تو توو سه هفته ای که در انتظارته...

من جای تو به روز شماری افتادم فریناز آسمونی:دی

فریناز شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 18:16 http://delhayebarany.blogsky.com

چقدر قشنگه اسمی که انتخاب کردی
آقای ستاره پوش

چرا آقای ستاره پوش فاطمم؟

اجازه... اگه اجازه ندن دنیا دنیا کلمه پشت دلت منتظر باشنم نمی شه نوشتشون... اما اگه اجازه بدن اونوقت گلستون می شه

شرمساری...



وقتی از خاطرات کربلات می گی خب دلم می خواد منم
ولی واقعا خدا رو شکر می کنم که رفتی کربلا


مردی و مردانگی
ثابت شود...

کاش بیاید...
کاش
کاش
کاش...


عالی بود واسه اولین نوشته ای که اینجا ازت خوندم با این موضوع فاطمم

آقای ستاره پوش...وقتی تو این آهنگه شنیدمش خیلی به دلم نشست واسه همینم این اسمو گذاشتم فرینازم

اوهوم..مثل اجازه ای که تا دیروز به من داده نشده بود..
امیدوارم که بازم بهم این اجازه رو بدن...

میری ایشالله...
اون وقت منم خداروشکر می کنم که چشمات کربلاشو دیدن...


ممنونم ازت فرینازم...واسه همه چی...واسه تموم خوبی هات در حقم
همیشه برای من خوب بودی و خواهی بود

فریناز شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 18:26 http://delhayebarany.blogsky.com

چقدر آهنگش قشنگه

پس ستاره پوش از اینجا بود


کی خونده خب؟

رضا صادقیه؟

تو باز بحث آهنگ شد سوتی دادی؟

آخه این کجای صداش دقیقا شبیه رضا صادقیه؟

این سعید شهروزه...
عمرا اگه می تونستی حدس بزنیاسم آهنگشم ستاره پوشه

اوهوم ...ستاره پوش از همین آهنگ بود...

فریناز شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 18:43 http://delhayebarany.blogsky.com

میگم خسیس شما ورامینیایین اصنشم

اصفانیا به این گلی و ماهی و خوبی

دلتم بخواد

تازشم من تو رو بالن سواری ندادم؟

تاب تاب عباسیتم که دادم تازشم فسقلی

دیگه ازاینا اصن

هیچ جای تاریخ ثبت نشده که ورامینیا خسیسن

ولی تاریخ درمورد شما یه چی دیگه میگدا آباجی

بعله...در خوب بودن و ماه بودن اصفهونی ها که شکی نیست...

ولی نه مثه ورامینیا...که خودشیفته ام هستن


چرا...سوار شدم...ولی خب کم بودمیشه بازم سوار شم؟ تو که میدونی من عاشق آسمون وارتفاعم...


تاب تاب عباسیتو خیلی دوس داشتم...


خب دیگه اصا هزار تا ازینا

لیلیا یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 00:48

نه ، تا هشت ساعتی کربلا رفتم..

آرامش هم لحظه ای است..فقط تا وقتیه که....

هه! بیخیال...


سفر...نمیدونم چطوری ازش بنویسم!

الانم که حال و حوصله ندارم..

پس چی شد که نرفتی؟

چرا انقد بی حوصله ای خانوم خانوما؟
نظرات یه جوری شدن لیلیا...

لیلیا یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 00:49

مهربان ارباب راهم نداد...

حق داشتـــــــــــــــــ....

این چه حرفیه لیلیا؟

حتما قسمت نبوده...ایشالله این دفعه میری حتما

خانم معلم یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 21:45 http://khanommoallem.blogfa.com/

فاطمه ه ه ه ه ...
منم میخااااااااممممممممم
خوشبه حالت....

شمام بنویسین خانوم معلم...
خیلی آدم رو آروم می کنه...خیلی...

لیلیا یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 23:43

سلام .فاطمه جوووون.

خوبی بانو ؟!


ببخش ... من این روزا خیلی از همه نظر فشار های روحی، اذیتم میکنه.

داستانش طولانیه ، فک میکردم میدونی..

میگم برات بانو...

الان دیگه فقط دوست دارم ارباب ما رو ببخشه...
البته
یه برات کربلا هم میخوام ازش..برا خودم نه...

سلام خانومی...

شکر...تو چطوری؟

این روزا همه یه یه نحوری تحت فشار عصبی ان...

ممنون که برام داستانشو گفتی...
ولی خب این وسط تو بی تقصیر بودی...تو نباید این حرفو بزنی که ارباب راهم نداد و اینا...

وقتی اون همه از کمک هاش در حقت برام گفتی یعنی بخشیده ...

امیدوارم که خیلی زود کربلاشو می بینه...نگران نباش...

لیلیا دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 00:55

مراقب خودت باش فاطمه ی عزیز...

توام خیلی مراقب خودت باش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.