.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-17

هوالغریب...




سلام آقای ستاره پوش...



به روز شماری افتاده ام آقای من....نه به روز شماری ِ این که زودتر رها شوم و برای خودم بدَوَم....نه...


با این که دلم لک زده است برای دویدن...دلم لک زده برای راه رفتن...دلم لک زده برای این که تکیه ام تنها به پاهای خودم باشد...نه عصاهایی که اگر نباشند فاطمه زمین گیر خواهد شد...دلم برای دویدن هایم تنگ شده...برای این که پله های خانه را سه تا یکی بروم...دلم برای تمامشان تنگ شده است .... اما...



اما برای این ها به روزشماری نیفتاده ام...روزگار مرا خوب صبور کرده...صبورتر از این حرف ها شده ام که بخواهم برای دردهای جسمانی ناله کنم...و این را اعضای خانواده خوب می دانند که هر وقت ناله می کنم یعنی درد امانم را بریده...


ولی حال دردهای دیگری امانم را بریده اند...

دلم همین امروز تا مرز جان دادن رفت...همان دلی که روزی گذاشتمش در شش گوشه ی مهربان ترین ارباب و آمدم...


آقای خوبم...

این بار آمده ام تا بگویم که چقدر خوب می شد گاهی دید...چه قدر خوب می شد گاهی دَوید...چه قدر خوب می شد گاهی نفس کشید... این روزها عجیب دلم هوایی شده است...هوایی ِ  این روزهای ِ مهربان ارباب....


هوایی ِ این روزهایی که مهربان ارباب در آخرین حج است و راهی شدن تا سرزمین عشق...راهی شدن تا جایی که وقتی پاهایم در آن خاک بود به پاهایم می گفتم که حواستان باشد دارید کجا قدم می زنید...


همان سرزمینی که  داغی ِ داغ آن تا ابد گرم است و سرخ....درست مثل غروب هایش...همان غروب هایی که عین ِ دیوانگیست...


همان غروب هایی که دلت هزار بار تا می آید که جاان بدهد ولی آن که تو مهمان ِ ارباب بودنش شده ای تو را نجات می دهد...


همان که باید ببینی تا آن وقت با همین زبان و همین چشمان خودت ایمان بیاوری به ارباب بودنش...


آخر مهربان ارباب همیشه مهربان ترین ارباب است....



مولای من...

دلم این روزها عجیب بچه شده است...درست شده است عین یک بچه که با یک شکلات می شود به او اطمینان داد...می شود دستی بر سرش کشید و آن وقت برایت شعر بخواند...شده است عین یک بچه که باید بچه شدن هایش را بخری تا اعتماد کند و آن وقت بر شانه ات سر بگذارد و آسوده شود از زمین و زمان و قدری آسوده بخوابد...


دلم قدری آرامش ِ کودکانه می خواهد...


قدری آرامش ِ کودکانه برای تمام ِ این روزهای ِ بزرگی ام...


و تنها خودتان می دانید که این حرف یعنی چه مولای من...


قدری آرامش از جنس کودکانه اش برای روزهایی که هر روزش رُس ِ من و دلم کشیده می شود...


آخر آرامش های کودکانه عجیب ماندگارند...


و حال دلم این روزها در کودکانه ترین زمانش به سر می برد...


دلم دوست دارد برای خودش بازی کند...بخندد...حرف بزند...حتی خودش را لوس کند و همه هم تمام ِ این حرکاتش را بگذارند به حساب بچه بودنش...


دلم اندکی کودکی می خواهد...


اندکی کودکی برای این روزهای بزرگی...


و چقدر شیرین است کودکی داشتن برای روزهای بزرگی...


کودکی هایی از جنس کودکی های خودم...از همان جنس کودکی هایی که با دوچرخه سواری هایم عشق می کردم....از همان جنس کودکی هایی که عشق می کردم وقتی با دو برادرم فوتبال بازی می کردم و همیشه هم آن ها هوای خواهر کوچکتر از خودشان را داشتند و ما سه بچه در فامیل همیشه تک بودیم که همیشه هوای هم را داریم...


یادش بخیر آن روزها که هیچ کس جرئت نداشت به فاطمه نگاه ِ چپ کند...یکی سمت راست من بود ویکی سمت چپ...و من آن زمان خوشبخت ترین دختر دنیا بودم که پشتم به این دو برادر قرص بود...


و تنها خودتان می دانید چه رازهایی را پشت کلمه به کلمه ی این سطرها ریختم مولایم...


حیف که کودکی ها به سرعت برق و باد می گذرند و آدمی هیچ گاه نمی تواند در بزرگی هایش آن طور که دلش می خواهد کودکی کند...



دلم پر است مولای من...


عجیب پر ...


کاش بیایید و قدری سامان بگیرد همه چیز...


دلم برای عدالت تنگ است...آن عدالتی که تنها در دوران کودکی میشود واقعی اش را تجربه کرد...


عدالت ِ ما آدم بزرگ ها فقط به درد ِ خودمان می خورد...


کاش که عدالت را از کودکی هایمان حفظ می کردیم...از همان عدالت ها که می گوید یکی برای من یکی برای تو...


و چقدر این جنس عدالت ها در این روزگار ِ سرد و خسته عجیب است...


دلم از آن عدالت ها می خواهد...


نه این عدالت ها که بگوید همه چیز برای یک نفر و بقیه هم واگذار شوند به خواست خدا...



ولی دلم عجیب قرص است به بودن و آمدن ِ شما در پس ِ تمام این بی عدالتی ها...


عجیب قرص است به شنیدن ندای: انا بقیه الله...


ندایی که حتی فکر به آن هم تمام بند بند وجودم را می لرزاند...


عدالتی که پس بگیرد تمام خنده های از دست رفته ی کسانی که دلشان تنها و تنها به آمدن شما قرص است مولای من...


در دلم تنها خودتان می دانید که چقدر حرف است...



مولای من...


میشود هوای تمام ِ دل هایی را داشته باشید که این روزها هوای بچگی کرده اند در روزهای بزرگی اشان؟!





آقای خوبم...




                             میشود بیایی؟!!!



                                                                     دنیای گردمان عجیب آمدنتان را می خواهد....







اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج






برای آقای ستاره پوش-16


هوالغریب...



سلام بر یگانه منجی حال ِ حاضر دنیایمان


سلام بر یگانه دردانه ی دنیایمان...


سلام مهدی جان...


راستش این بار می خواستم ناب ترین احساسم را در ترمه ای خوش رنگ بپیچم و آن را با زیباترین کلمات بیارایم و آن را پر کنم از خوش بو ترین عطرها...پر از بوی یاس و مریم ...


اما دلم انگار سادگی می خواست...برای همین هم ساده آمدم...با ساده ترین شکل ِ ممکن آمده ام این هفته...


این هفته در اوج ِ سادگی آمده ام...


این هفته آمده ام تا ساده تر از تمام پانزده هفته ی قبل بگویم که عجیب خاطرتان عزیز است...این بار نیامدم که بگویم چقدر دنیا پر است از زشتی ها ...چقدر غم هست...این بار نیامدم که دردها بگویم...این بار تمام غم ها را آرام کرده ام ...تمامشان را خوابانده ام که امشب بخوابند تا من امشب بدون آن ها برایتان بنویسم...


امشب بی غم و غصه آمده ام...


                                                   این بار خودم را آورده ام...

                        

                                                                                                     بدون غم ها و دردها....



آن هم غم ها و غصه هایی که خودتان شاهد بر تمامشان هستید...برای همین هم این بار در اوج سادگی و در اوج احساس آمده ام تا ساده تر از همیشه بگوبم که مهرتان در دلم عجیب رخنه کرده است...آن قدر عجیب که روزها را گاهی می شمارم تا به جمعه ها برسم...جمعه هایی که حتی عاشقانه تمام ِ گرفتگی های غروبش که خیلی وقت هایش همدمم می شود آل یاسین های ناب آن را دوست دارم....


می خواهم در اوج سادگی و صداقت سلام بگویم و بعد هم بگویم که چقدر بودنتان عجیب حس می شود...درست است که این حرف شده است تنها و تنها توجیه بعضی از آدم ها برای حضور شما که هر گاه حرف ِ شما می شود اولین حرفشان این است که حضورتان در این دوران غیبت حکایت خورشید پشت ابر را دارد اما من نیامدم باز بگویم که حضورتان حکایت خورشید پشت ابر را دارد....


چرا که حضورتان خیلی نزدیک تر از خورشید حس می شود....شما بقیه الله هستید...و چقدر بند بند وجودم می لرزد وقتی به این اسم فکر می کنم...


چرا که با خود می گویم که چقدر شما را نمی شناسم و از خودم خجالت می کشم که چقدر کوتاهی کرده ام در شناخت شما...انگار هر چه که بیشتر کتاب می خوانم در مورد مهدویت کمتر می فهمم...هر چه می خوانم می فهمم چقدر عقبم و با تمام وجود برای خودم متاسف می شوم...


هنوز برای این حرف ها خیلی زودم...خیلی زود...


گاهی آنقدر از خودم نا امید می شوم که حتی با خودم می گویم که لیاقت نوشتن ِ جمعه  ها را ندارم اما بعدش با خودم می گویم من برای شما می نویسم آن هم بدون ِ نذر...پس هر گاه نوشتم یعنی خودتان خواسته اید...حتی اگر نوشته ام با زیباترین کلمات آراسته نشده باشد و مثل این انتظار نامه در کمال ِ سادگی نوشته شده باشد.....


انتظار نامه ی ساده ای که در اوح ِ سادگی اش در گوشه گوشه اش دلی می تپد که گاهی عجیب عطش به جانش می افتد...


دلی که گاهی عجیب تنگ می شود...


پشت تمام ِ این انتظار نامه ها فاطمه ای است که خودش است...خوب یا بد...اما خودش است...


حتی اگر یک جمعه در ساده ترین شکل ِ ممکن قلم بزند...


ولی باز خودش است...


پشت تمام ِ این انتظار نامه ها دخترکی است که امیدش به مولایی است که حاضر بر تمام احوالات است...مولایی که در تمام این شانزده هفته خودش را به این کمترین نشان داده است و این برای من اوج است...


درست عین تمام اوج هایی که این هفته با همین چشمانم دیدم...همین چشمانی که سرخند...


درست عین تمام اوج هایی که این هفته دیدم که عجیب ساده بودند و عجیب پر بودند از سکوت محض ِ دل کوه...درست عین تمام آبی ِ بی کران آسمان...درست عین ِ سادگی لبخند کودکی که از ته دل می خندد...همان کودکی که امید آورده...درست عین زنده شدن های دوباره...و درست عین سادگی کلام ِ این هفته ام می گویم که این بار آمده ام که تنها بگویم که عجیب مهرتان در دلم رخنه کرده است...



تنها همین...



آقای خوبم...


میشود که این مهر در دل ِ این کمترین جاودانه شود؟!






اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ در پس تمام ِ این کلمات به ظاهر ساده تنها و تنها خوده آقای ستاره پوش می دانند که چه دریایی از عشق موج می زند...



برای آقای ستاره پوش-15

هوالغریب....




سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر یگانه بهانه ی حیات این دنیای گرد...


سلام آقای خوبم...




باز هم جمعه ای دیگر رسید...جمعه هایی که پانزده هفته است برایم زنگ دار شده است...هر گاه از راه می رسند من با سر به این سرا می شتابم تا در این سرا انتظار نامه ای دیگر را بنویسم...با این که نذری ندارم برای این نوشتن ها...تنها و تنها برای خودتان می نویسم و دل ِ خودم...حتی نمی دانم تا به کی به من اجازه می دهید که بنویسم....


این هفته پر بود از فراز و نشیب ها...پر بود از ناآرامی ها و آرامش هایی که صرفا بخاطر بودن او به من می رسید وگرنه تمام مشکلات این هفته کافی بود برای از پا انداختن من...


ولی ماندم...


                            ایستادم...

                                                  

                                                 خوب هم ایستادم...



و برای معجزه ی وجودش نمی دانم چه طور خدا را شاکر باشم آقای خوبم...


و دلم چقدر دیووانگی دارد در این روزهایی که دومین سالگرد دیوانه شدنش است...


و با تمام اتفاقات این هفته باز هم ایستاد ولی دلم گوشه ی دنجی می خواست...گوشه ی دنجی که بنشینم و برای آرامش کم شده ی این روزهایمان یس بخوانم و برای بازگشت این آرامش دعا کنم...


و چقدر خوب که دعایم زود به استجابت رسید مولای من....


و شد دعوتی ناگهانی...


دعوتی ناگهانی به حرم حضرت عبدالعظیم...و خواندن نماز مغرب و عشا در زیر نور ماه کامل....


و چقدر ماه امشب پر نور بود...و چقدر آن نماز چسبید...


و بعدش هم پر بود از دعا و دعا و دعا...


و حال با دلی سبک تر آمده ام تا پانزدهمین انتظار نامه ام را بنویسم...انتظار نامه هایی که عجیب فیروزه ای اند برایم...


همان حرف های فیروزه ای که روزی از آن ها در یکی از همین جمعه ها نوشتم...



آقای خوبم...


امشب در بین تمام آن شلوغی ها من آرام تر از تمامشان راه می رفتم....این روزها اصلا نمی دانم چه سرّی دارد که با وجود تمام نا آرامی ها ولی در ته دلم چیزی عجیب آرامم می کند....


آن هم با وجود این هفته که به معنی واقعی کلمه هفته ای جهنمی بود....اما دلم در آرامشی محض فرو رفته است...


درست عین موج های آرام یک دریا....


مولای من...

امشب خودتان که شاهد تمام دعاهای دل ِ کوچکم بودید...


دعاهای دخترکی که با تمام دخترانگی اش پر بود از خواهش و دعا...پر بود از دعا و دعا و دعا....


دعا برای آرامش...برای آرامش...

برای آرامش...


و اندکی صبور بودن در این روزهای سخت...


آخر این دخترک هنوز برای خیلی چیزها جوان است و خام...

اندکی صبر طلب کرد برای آبدیده شدن...برای قد کشیدن...برای نفس کشیدن در تمام این روزها که تنها و تنها نفس می گیرد از کسی که بند بند وجودش است...



مولای من ...


میشود اندکی آرامش ِ واقعی سهم تمام ِ این روزهای نا آرامی مان شود؟






اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج





+ تو دلم می گم آقا جون تو مرادی من مریدم
من به اندازه وسعم طعم عشقتو چشیدم
...

بنویسه واسه مولاش:

خاطرت خیلی عزیزه...

برای آقای ستاره پوش-14

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای گرد


سلام آقای خوبم


این بار که چهاردمین انتظار نامه ام است که با دلتنگی بی نهایتی آن را می نویسم...دلتنگی هایی آسمانی...

دلتنگی که درست با دیدن آن گنبد فیروزه ای شدت یافت ... همان گنید فیروزه ای که از دور دیدمش ولی در شب به شدت می درخشید و چقدر حیف که نشد از نزدیک تر ببینمش...و چقدر خوشحالم که در همین چهارده انتظار نامه دوبار چشمانم توانست ببیند آن گنبد فیروزه ای را...


دل ِ این کمترین عجیب خو کرده است به مهر شما...عجیب این مهر و این عطش به جانم افتاده...عطش نوشتن و منتظر بودن برای شما....هر چند که بین من و یک منتظر واقعی به قدر بی نهایت فاصله است...


ولی به قدر یک ماهی کوچک عاشق این تپش های قلبم هستم...قلبی که گاهی آنقدر تند تند می زند که خودم صدایش را در وجودم می شنوم...مخصوصا این روزها که عجیب تپش هایش زیاد است و صدایش را تقریبا در تمام روز می شنوم...


تا پنج شنبه ها می شود این تپش ها سراغ قلب این ماهی کوچک می آید و میشود همان حالی که وقتی چشم می بندم می توانم صدایش را بشنوم...


آقای خوبم...


کاش می دانستم که الان کجای این عالمید...


در مسجد سهله؟


در جمکران؟


یا در سرداب خودتان؟


یا...

یا...



هرچند وقتی به این فکر می کنم که امروز چه روزیست خودم شرمنده می شوم ازین حرفم...


آخر پنج شنبه شب ها شب زیارتی ِ ارباب است و شما هم در کنار جد بزرگوارتان...


یعنی میشود شب جمعه ای اربابم را در شش گوشه اش زیارت کنم؟!


آقای خوبم...


قلب ِ کوچکم این روزهایش را عاشقانه تر از همیشه اش می زند...خودتان که شاهد حال من بودید در آن غروب و اذان مغرب و دیدن آن گنید فیروزه ای بین آن کوه ها و لرزیدن وجودم و ناگهان و غیر ارادی زمزمه شدن دعای فرج بر لب هایم در هنگام اذان...


و چقدر عاشقانه دعای فرج را دوست دارم...ناخود آگاه روی لب هایم زمزمه شد و وقتی به آخرش و تمام آن العجل ها رسیدم دلم می لرزید و دلم اشک می خواست ولی اشکی نبود و چقدر این وقت ها به آدم سخت تر از همیشه می گذرد...و به راستی که اشک چقدر تسکین دهنده است و آدم این وقت ها می فهمد که چقدر اشک نعمت بزرگیست....


اشک هایی که همیشه در دعاهایم خواسته ام خداوند هیچ گاه نعمت گریه کردن برای اهل بیت و ارباب را از چشمان این کمترین نگیرد و خدارا شکر که هنوز چشمانم به باران می نشیند وقتی به عکس حرم ارباب نگاه می کند و این بالاترین خوشبختیست که اجازه دارم گریه کنم...


این انتظار نامه ام لبریز است از عشق...عشقی به رنگ آسمان...


عشقی به رنگ آسمان که سر تا سره وجودم را گرفته است...


و این عشق تمام دارایی این دل کوچک است....


آقای خوبم...

میشود باز هم هوای همان که او را به شما سپرده ام داشته باشید؟!







اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ بی نهایت برای سانحه ی رانندگی که چند روز پیش در اتوبان تهران-قم رخ داد ناراحت شدم و از خداوند برای تمومشون طلب مغفرت می کنم و برای خونواده هاشون طلب صبر می کنم...


به امید روزی که کمتر شاهد تمام این سوانح و این بازی کردن ها با جون مردم باشیم....


می تونید به لینک زیر برید و برای شادی روح یکی از افرادی که در این سانحه فوت شده فاتحه ای بخونید...

بهشت من


برای آقای ستاره پوش-13

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوشمان...


سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی....


سلام بر یگانه بهانه ی گردش این دنیای گرد...


سلام آقای خوبم...



این بار در دلم پر شده از درد هایی که خودم با همین چشمان خودم در این هفته دیدم...دردهایی از جنس غریب بودن دین و اسلام ناب محمدی در این روزگار پر از نامردی...


روزگاری که برای خیلی ها از اسلام تنها و تنها لاف آن مانده است و بس...

حکایت همان تبل های تو خالی...


روزگاری که همه ادعایند...ادعای همه چیز...


واااااای از آن روزی که روزگار پر شود از ادعای اسلام و مسلمان بودن...برای خیلی هامان اسلام فقط ادعایش است...ادعای ایستادن در صف اول نماز جماعت و در نهان هر کاری که خواستیم انجام دادن...


و آخ که کاش می دانستیم در این شرایط کافر بودن چقدر شرف دارد به این گونه دین دار بودن...


و حال دلم در این هفته عجیب به درد آمد از تمام این ادعا ها...


ادعاهایی که گوش فلک را کر کرده است....


و گوش های من چقدر یاد گرفته اند که کر ترین گوش ها باشد در این روزگار پر از ریا.....و این ریا چقدر برای من حرف دارد...


چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر...


...

...


...




آقای خوبم...


به خودم اجازه نمی دهم که خیلی حرف ها را بزنم...تنها می دانم که کاش دنیایمان این گونه نبود...کاش که می دانستیم که چقدر این روزها خدا غریب تر از تمام ما آدم هاست...


خدایی که به نامش خیلی کارها می کنیم و آخرش که گیر افتادیم تازه یادمان می آید که ای وای ما خدایی هم داشتیم و آن وقت بر سر خدا غر می زنیم که چرا زندگی ما این گونه شده است...


و چقدر خدا غریب ترین ِ روزگار ما آدماست این روزها آقای خوبم...


خدا عجیب غریب است در این روزگار ... عجــــــیـــــــــب...



مولای من...

کاش که دنیای ما این گونه نبود...کاااااش...


کاش که گردی اش کمی به ما یاد می داد که اولین درس این گردی این است که روزی هر کاری بر می گردد به خودمان...این دایره می گردد و می گردد و راز این گشتن ها همین رسیدن هاست...


راز این گشتن ها تنها اعتماد به وجود محض گرداننده ی این دایره است که خوب می داند کی و کجا هر چیز را در سره جای خودش بگذارد...


و خدا بهترین گرداننده ی این روزگار است...



آقای خوبم...

میشود اندکی اعتماد به خداوند سهم این روزگار بی اعتمادی هایمان شود؟!







اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج