.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-15

هوالغریب....




سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر یگانه بهانه ی حیات این دنیای گرد...


سلام آقای خوبم...




باز هم جمعه ای دیگر رسید...جمعه هایی که پانزده هفته است برایم زنگ دار شده است...هر گاه از راه می رسند من با سر به این سرا می شتابم تا در این سرا انتظار نامه ای دیگر را بنویسم...با این که نذری ندارم برای این نوشتن ها...تنها و تنها برای خودتان می نویسم و دل ِ خودم...حتی نمی دانم تا به کی به من اجازه می دهید که بنویسم....


این هفته پر بود از فراز و نشیب ها...پر بود از ناآرامی ها و آرامش هایی که صرفا بخاطر بودن او به من می رسید وگرنه تمام مشکلات این هفته کافی بود برای از پا انداختن من...


ولی ماندم...


                            ایستادم...

                                                  

                                                 خوب هم ایستادم...



و برای معجزه ی وجودش نمی دانم چه طور خدا را شاکر باشم آقای خوبم...


و دلم چقدر دیووانگی دارد در این روزهایی که دومین سالگرد دیوانه شدنش است...


و با تمام اتفاقات این هفته باز هم ایستاد ولی دلم گوشه ی دنجی می خواست...گوشه ی دنجی که بنشینم و برای آرامش کم شده ی این روزهایمان یس بخوانم و برای بازگشت این آرامش دعا کنم...


و چقدر خوب که دعایم زود به استجابت رسید مولای من....


و شد دعوتی ناگهانی...


دعوتی ناگهانی به حرم حضرت عبدالعظیم...و خواندن نماز مغرب و عشا در زیر نور ماه کامل....


و چقدر ماه امشب پر نور بود...و چقدر آن نماز چسبید...


و بعدش هم پر بود از دعا و دعا و دعا...


و حال با دلی سبک تر آمده ام تا پانزدهمین انتظار نامه ام را بنویسم...انتظار نامه هایی که عجیب فیروزه ای اند برایم...


همان حرف های فیروزه ای که روزی از آن ها در یکی از همین جمعه ها نوشتم...



آقای خوبم...


امشب در بین تمام آن شلوغی ها من آرام تر از تمامشان راه می رفتم....این روزها اصلا نمی دانم چه سرّی دارد که با وجود تمام نا آرامی ها ولی در ته دلم چیزی عجیب آرامم می کند....


آن هم با وجود این هفته که به معنی واقعی کلمه هفته ای جهنمی بود....اما دلم در آرامشی محض فرو رفته است...


درست عین موج های آرام یک دریا....


مولای من...

امشب خودتان که شاهد تمام دعاهای دل ِ کوچکم بودید...


دعاهای دخترکی که با تمام دخترانگی اش پر بود از خواهش و دعا...پر بود از دعا و دعا و دعا....


دعا برای آرامش...برای آرامش...

برای آرامش...


و اندکی صبور بودن در این روزهای سخت...


آخر این دخترک هنوز برای خیلی چیزها جوان است و خام...

اندکی صبر طلب کرد برای آبدیده شدن...برای قد کشیدن...برای نفس کشیدن در تمام این روزها که تنها و تنها نفس می گیرد از کسی که بند بند وجودش است...



مولای من ...


میشود اندکی آرامش ِ واقعی سهم تمام ِ این روزهای نا آرامی مان شود؟






اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج





+ تو دلم می گم آقا جون تو مرادی من مریدم
من به اندازه وسعم طعم عشقتو چشیدم
...

بنویسه واسه مولاش:

خاطرت خیلی عزیزه...

نظرات 8 + ارسال نظر
مریم جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 13:34 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اول شدم

بعله

دست و جیغ و هورای بلند

ستاره کویر جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 13:35 http://hadiseashna.blogsky.com

خداوند سبحان، رحمان و رحیم است. بخشنده و بی همتاست. مهربان و شکور است. بدون پرسش، بدون درجه بندی، تنها با عشق می بخشد و از بخشش خود نه نگران می شود نه کمبودی خواهد داشت. تنها با عشق می بخشد، چون ذات او رحمان و صفت او بخشندگی است. پس......(از وبلاگ حدیث آشنا)

چقدر زیبا...

ممنونم از شما

مریم جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 13:41 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

و اندکی صبور بودن در این روزهای سخت...



آخر این دخترک هنوز برای خیلی چیزها جوان است و خام...

اندکی صبر طلب کرد برای آبدیده شدن...برای قد کشیدن...برای نفس کشیدن در تمام این روزها که تنها و تنها نفس می گیرد از کسی که بند بند وجودش است...

سلام فاطمه جانم
نمیخوام زیاد حرف بزنم و وقتت رو بگیرم
اما میخوام بگم همین چن جمله ای که کپیش کردم توی کامنتدونیت رو اینروزا با جان و دل دارم درک میکنم
دارم حسش میکنم
صبر خیلی واژۀ ثقیلیه
صبوری خیلی سخته
غیرممکن نیست اما سخته
باز باین وجود میشه... میتونیم
فاطمه من آدم فوق العاده حساسی هستم... زودرنج هم کمی تا قسمتی زیاد
ولی بخدا دارم جدی میگم دارم تمرین میکنم خوب باشم... صبور باشم
حساس نباشم
زودرنج نباشم
اگه کسی کاری کرد و حرفی زد سکوت کنم و صبر
خیلی... تاکید میکنم خیلی بیشتر از خیلی سخته فاطمه... اما میشه... بخدا میشه فقط از خدا باید بخوای... اونروز یکی یه حرفی بهم زد که مربوط به حساسیت من نمیشد یعنی به هر کی هم این حرف رو میزدن ناراحت میشد
وای فاطمه چقدر سخت بود که صبور باشم... که هیچی نگم... که بغضم رو قورت بدم... که ایم گوشم بشه در و اون یکی دروازه... که انگار نه انگار با من بودن... اینقد این ناخنامُ فرو کردم توی کف دستم که پوست دستم گز گز میکرد و سرانگشتام قرمز شده بود... ولی تونستم صبور باشم تا به قول خودت آبدیده بشمـ...
بعدش یه آرامشی میچسبه ته دلت که دریل هم نمیشه کَندش
حال بعد از صبوری خیلی باحاله
خیلی آرامش دهنده اس
وای فاطمه جانم
چقدر حرف زدم من... ببین دلم چقدر پُره؟!
خواستم از تجربه های دلم رو در اختیار تو قرار بدم
فدای تو

سلام مریم بانو

منم دقیقا این جملات رو با تموم وجودم دارم تجربه می کنم که نوشتمشون...

اوهوم...باهات موافقم...خیلی سخته...ولی شدنیه...
چون اعتقاد دارم که هنوز دنیا خیلی سختی های رو نکرده داره برامون...برای همین هم باید قوی شد...
ولی خب گاهی که سختیا از حد طاقت می گذرن آدم کم میاره...
گاهی سختیا از حد یه دختر تو سن و سال ما خیلی بیشتر میشن...
فک کنم توام هم سن و سال خودمون باشی...از نحوه ی حرفات کاملا معلومه که باید دهه شصتی باشی...

کلا دهه شصتیا همه چیشون خاصه...

ممنون که تجربه هات رو در اختیارم قرار دادی...من خوشحال میشم...
از کامنت های طولانی هم خوشم میاد...

خوبن...

بهر حال ممنونم از حضور سبزت بانو

مریم جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 13:42 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

حالا قرار بود زیاد حرف نزنم و وقتت رو نگیرم
چقدر کامنتم طولانی شد

من کامنت طولانی دوس دارم ولی...
اینو بچه هایی که میان اینجا خوب می دونن

مژگان شنبه 30 شهریور 1392 ساعت 11:07 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

مولای من ...
میشود اندکی آرامش ِ واقعی سهم تمام ِ این روزهای نا آرامی مان شود؟

عاشق این دعای ته دل آخر نوشته هاتم که خلاصه همه حرفا هاییه که باید زد و تو خوب می نویسیشون.

وای ، خوشبحالت ، دعوت ناگهانی به امام زاده و دعا و دعا و دعا
خیلی وقته دلم یه دعوت و آرامش محض امامزاده و تنها خودمو و خودش و یه دنیا آرامش کم داره.
میدونم اگه بخوام میتونم برم امامزاده شهرمون
اما بقول خودت من عجیب به دعوت کردن معتقد ، دوست دارم خودشون بخوان و من با سَر ِ دل برم زیارتشون و اونوقته که بهم همه چیز میچسبه.

قربان دل کوچک دخترک هم برم :*

تو تموم دل نوشته هام برای مهربون ارباب یا آقای ستاره پوش اگه دقت کنی یه جمله هست که به صورت یه تقاضاست که میشه خلاصه و چکیده ی اون متنم...

و این هم دقیقا چکیده ی حرفام بود بانو...

منم به این دعوت ها عجیب اعتقاد دارم...کلا این مدل دعوت ها بیشتر به دلم مییشینه تا رفتن های همیشگی که یه جورایی عادت میشن گاهی اوقات...
اصلا دوست ندارم این رفتن ها تبدیل به عادت بشن...


خدا نکنه بانو...
شرمندم نکن

:*

محمدرضا یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 11:33 http://mamreza.blogsky.com

اللهم عجل لولیک الفرج...

آمین

مریم دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 12:43 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من شصت و شیشی هستم
ولی تو باور نکن
برو تو مایه های هفتاد و شیشی

منم شصت و هفتی ام ولی
باور نکن...

هفتادیا که با ماها اصا قابل مقایسه نیستن...
ماها تو اوج جنگ دنیا اومدیم و این شرایط رو زمین تا آسمون تغییر میده نسبت به هفتادیا...

فریناز دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 21:58

همون شب اومدم... آخر شب
دل تو دلم نبود

اصن انگار خودمم که می نویسم... ببخشید پرروییموها

ولی خب حسیه که بم می ده... واسه همینم دلم بینهایت تنگه واسه این قلم زدنا و هر جمعه تا به شب می شه با سر و کله میام

اون شب منم داشتم ماه کاملو میدیدم... منتها یه کم شلوغ پلوغ تر و تو یه حال و فضای دیگه...
و خدا رو شکر که ماه خودش شاهد شده بود...

راستی این عبدالعضیمو ما تاحالا ندیدیم
میگن خیلی حاجت میده
ینی آدمو دست خالی برنمی گردونه
راس می گن؟

اصن از اینا کلّییییییییییییش تازشم

اوهوم...می دونم که دیدی و خوندی اینجارو...

حالا کی پر رواء ؟ من یا تو که انقدر راحت می گم می دونم؟

ممنون که میای و میخونی و هستی تو تموم این جمعه هایی که فقط و فقط خودت شاهد هر لحظش و حال من هستی بانوی همیشه همراه ِ من...

اوهوم...و خب همین دیدن های مشترک با خودش چه حرف هایی که نداره...مخصوصا وقتی پای ِماه وسط باشه...


ایشالله میای میبزمت خودم نشونت میدم...
اوهوم...خیلی حاجت میده...دست خالی نیومدم تاحالا از حرمش...
سه تا امام زاده کنار همن...

راس میگن فدات شم...ایشالله میای باهم میریم اونجا می بینیش از نزدیک...


فدای شما و مهربونیات...

اصا کلی از اینا تازززززززشم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.