.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-22

هوالغریب....


سلام بر یگانه منجی دنیایمان...


سلام مهدی جانم...


سلامی که بوی غم آن تمام فضای آن را گرفته است مولایم...

و آن قدر این غم عمیق است که دیگر رمقی برایم نگذاشته است که بنویسم مولایم...


هنوز به عاشورا نرسیده ایم و من بی رمق شده ام...و امسال در حسرتی عجیب می سوزم که سال پیش روز ِ عاشورا و بودن در کنار حرم امام رضا خود تسکینی بود بر این غم ِ عمیق...

شب ِ شام غریبان و حرم امام رضا...


محشر بود ... اشک ها بود و شمع هایی در دست و نشستن در حیاط و مراسم خطبه خوانی...

و این بودن در کنار حرم امام رضا و ضمانت دل ِ در حال مرگم آن هم با آن حالی که من راهی مشهد شدم خودش تسکینی بود بر تمام دردهایی که در آن سفر داشتم...


آخ که آن سفر چه ها که با من نکرد...آن سفر شاید متفاوت ترین و پر بار ترین سفر ِ مشهد عمرم بود...تمام ِ شیدایی هایی که در حرم داشتم...تمام آن فراموش کردن گذر ِ زمان ها...


و آن نماز ظهر عاشورا و خواندنش در حرم امام رضا...


مشهد بود و شلوغ ترین مشهدی که در عمرم دیده بودم یکی همان سفر بود و یکی هم تولد امام رضا و آن تاریخ ِ طلایی 88/8/8  که در کنار امام رضا تولدشان را تبریک گفتم...


آقای خوبم...

ولی امسال زندگی کاملا مرا در خود تابانده مهدی جانم...امسال من مانده ام که چطور تاب بیاورم غم غروب عاشورا و شب ِ شام غریبانش را...


امسال در حسرت آن سفرم...در حسرت سفری که دلم ضمانت شد و من این گونه تابیده شدم و به اینجای ِ زندگی ام رسیدم...


مولای من...

امسال گاه در سکوتی محضم و گاهی لبریز از حرف...ولی حرف هایی که کلمه نمی شوند و فقط اشک می شوند...

امسال محرم از همان ابتدایش متفاوت شروع شد...امسال با دیدن ِ لحظه به لحظه ی سیاه پوش شدن ِ حرم ِ مهربان ارباب شروع شد ... امسال با اشک هایی داغ شروع شد...اشک هایی که دلم داشت جان میداد وقتی میدید که آن پرچم سرخ به پایین کشیده می شود و جایش را پرچمی سیاه می گیرد....

این یعنی داغ...

این یعنی رسید...

این یعنی محرم ِ مهربان ارباب آمد...

این یعنی ...


مهدی جانم...

امسال بیشترش نگاهم و اشک...سخت است نوشتن و به کلمه آوردن کربلایی که با چشم دیده ای آن هم در محرم...


دل می خواهد مهدی جانم...



آقای خوبی ها...


                      آقای ستاره پوش ِ دنیای من...


                                                                آقای باران های دلتنگی ام...



هنوز هم در همان طلب هستم...


هنوز هم در همان طلب هستم...



میشود این محرم و عاشورا همانی باشد که باید؟!



آخ که چقدر درد دارد طلب ِ آب کردن در این روزها...



میشود اندکی آب برای تسکین ِ تمام ِ عطش ِ این روزها؟!!



اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ طلب آب کردن در این روزهای عطش جسارت می خواهد...دل می خواهد...

ولی چه بگویم از عطشی که بی نهایت است و من هم شده ام ماهی کوچکی که در حسرت آب دارد با دهانش التماس ِ آب می کند مهربان اربابم... ...



+ چه بگویم که امروز به این فکر کردم که کاش درست عین نوزادی که وقتی انگشتت را در کف دستش می گذاری و او انگشت دستت را محکم می گیرد دستم را کوچکترین سرباز ِ کربلا بگیرد...

همان طور سفت و محکم که من عجیب در اوج ِ عطش ها ایستاده ام...

تنها یک انگشت...


برای آقای ستاره پوش-21

هوالغریب...



سلام بر یگانه دلیل حیات دنیای گردالی ِ کوچکمان...


سلام مهدی جانم...


جمعه ای دیگر آرام آرام رسید و من آمده ام تا باز هم کلمه شوم...آمده ام تا من و دلم و تمام حرف هایم که در پس تمام سادگی های دلم جا خوش کرده کلمه شویم و خط به خط باران شویم و بر این صفحه هایی که این روزها سردیشان بد جور دارند خودشان را به رخ ِ لحظه هایم می کشند بباریم و آنقدر بباریم که قدری سبک شود از حجم سنگین این روزها...


آری... حجم سنگین ِ این روزها مهدی جانم...


باز هم جمعه آرام آرام رسید و من طبق عادت همیشگی ام که هر گاه زیاد خسته می شوم خوابم نمی برد بی خواب شدم و آمدم تا در دل ِ این شب ها که من طولانی بودنشان را دوست دارم بنویسم و ببارم و خودم را باز بین تمام خط به خط این نوشته ها مخفی کنم  مهدی جانم...


نوشته هایی که خط به خط شان تمام وجود من است...

نوشته هایی که من خودم را بین تمامشان مخفی کرده ام...


و من تمام ِ سعی ام را کرده ام که این نوشته ها و این گذر جمعه ها و این نوشتن ها تبدیل به عادت نشود...

عادت نکنم به حرف از دلتنگی زدن و نوشتن از جمعه ها و غروب های پر از دلتنگی اش...


مهدی جانم...

دوست دارم هر جمعه تازه تر و عمیق تر از جمعه ی قبل به این سرا بشتابم و حرف بزنم...


هر جمعه تازه تر و عمیق تر و با درک تر از هفته ی قبل...


و چقدر قصه برای فاطمه می تواند خوب شود اگر به این درک برسد...


به این درک برسد که عادت نکند...


به هیچ چیز عادت نکند...

حکایت جمعه هایش و نوشتن هایش برای شما شبیه حکایت مردمانی نشود که بعد از مدتی دیگر صدای بی نظیر دریا را نمی شوند...


حکایت فاطمه و جمعه هایش حکایت بزرگ شدن دل باشد و حکایت درک کردن...حکایت قد کشیدن ...


این بهترین اتفاقیست که می تواند برای دلم بیفتد...


درک کردن همه چیز و خصوصا ایامی که در راه است...


زمان چقدر زود می گذرد...

انگار همین دیروز بود که روز میلادتان من برایتان نوشتم و تبریک گفتم و یا غدیر را تبریک گفتم...


ولی حال باید برای شال عزایی که این روزها می بندید تسلیت بگویم مولایم...


آخ که تمام بدنم می لرزد وقتی فکر می کنم که چه ایامی در راه است و تمام بدنم می لرزد که جمعه ی دیگر محرم آمده است...


مهدی جانم...

در محرم مهربان ارباب باید سوخت...حس می کنم باید سوخت...باران تسکین می دهد...ولی محرم باید باید سوخت...باید گر گرفت ...


تسکین و آرام شدن برای بعد از عاشوراست...


هر چند ارباب مهربان تر از این حرفاست...ارباب همیشه آرام می کند مهدی جانم...یک نگاه به حرمش کافیست که قرار بیاید...که آرامش بیاید...  تمام این جنون ها و دیوانه شدن ها برای دور شدن از حرمش است...


و دلم این روزها در گوشه ای آرام خزیده ..در همان شش گوشه ی آسمانی آرام گرفته است و چشم دوخته به حرم اربابش...آرام نشسته است ... از روی ادب و روی دو زانو و سر گذاشته بر حرم ارباب...بر همان شش گوشه ی آسمانی که در همان روزهایی که در کنار حرم ِ ارباب بودم برات دیوانه شدنش صادر شد ...


همان دلی که دیگر از آن روز عاقل نشد...


و این را تنها کسی می تواند خوب بداند و بفهمد که طعم دیوانه شدن برای ارباب را چشیده باشد و بداند که این عاقل و دیوانه شدن ها یعنی چه...


دلم این روزها غرق در تمناست مهدی جانم...


غرق در همان تمنایی که روزی هم اینجا نوشتم که ای کاش این محرم همانی باشد که باید...


من با این محرم خیلی کار دارم مهدی جانم...


من با این محرم حرف ها دارم...  حرف ها مولایم!!!

من با محرم ارباب رازها دارم مهدی جانم...


تا عاشورا هنوز راه مانده مهدی جانم...

ای کاش که چشمانم عاشورای امسال را ببیند و این محرم همانی شود که باید ...


این محرم مرا آنقدر غرق کند که باید...مرا آنقدر درک بدهد که باید...


محرمی که خوب صدای قدم هایش به گوش می رسد...از تپش هایی که به دل ها افتاده معلوم است...از جنونی که به دل ها افتاده معلوم است...

از بغض هایی که فرو خورده می شوند معلوم است...از بغض هایی که کنار گذاشته می شوند برای روز مبادا معلوم است...


بغض های کنار گذاشته شده برای روز ِ مبادا مهدی جانم...


و تنها خودتان می دانید که این بغض ها چه بغض هایی هستند...


مهدی جانم...


                 آقای خوب ِ روزهای دلتنگی ام...


                                                            آقای ستاره پوش ِ دنیای من...


                                                                                                           آقای باران های پر از دلتنگم ام...




میشود باز هم دستانتان بر سرمان پناه شود در این روزها که همه جا سیاه پوش می شود برای مهربان ترین ارباب؟!!





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ تو داری میای
                        من دلم روشنه...
  

برای آقای ستاره پوش-20

هوالغریب...




سلام یگانه صاحب ِ این روزها...


سلام صاحب الزمان....


وقتی به این اسمتان فکر می کنم می لرزم و غرق در گنگی ِ محضی میشوم...


امروز خوذتان که شاهد بودید مولایم وقتی شروع به نوشتن کردم ابتدا دعای فرج خواندم و آرام آرام زمزمه کردمش تا جانم آماده شود...تا فاطمه، فاطمه شود و به سراغ مولایش بیاید...


و این شده است قرار ِ من و شما مولایم...


دیروز که عید بود و نجف را می دیدم دلم تا خوده ایوان پر از شکوه بابا حیدر پر می کشید و روحانی که حرف می زد می گفت تا می توانید کربلا را ببینید...شاید یک روزی راهش بسته شود باز و من عجیب شکستم...چشمانم پر از اشک شد که دلم چقدر هوایی شده تا ایوان طلای پر از عظمت بابا حیدر و حرم پر از دیوانگی هایم...


اما....


امایش بماند برای من و خودتان مهدی جانم...


راستی عیدتان مبارک مهدی جانم!!


و حال امروز آمده ام تا باز هم بنویسم و کلمه شوم و خط به خط ببارم بر این صفحه های سرد و سفید که روزی با تمام ِ این صفحه ها بیگانه بودم و من بودم و دفترهایم و تمام ِ فاطمه ای که بین آن دفترها می ریختم...


من تمام ِ خودم را هر گاه که دلم می گرفت می ریختم بین ِ خط به خط ِ نوشته های تمام این سال هایم...


و حال تمام دلتنگی های ِ محضم برای شما را می ریزم در بین این صفحات سردی که درست مثل دستانم سرد است...دستان سردی که فقط روی کیبرد می رقصند ولی انگار گرما با آن ها قهر کرده است...قهر کرده است که من این گونه سرد شده ام...


ولی در بین همین صفحات سرد بود که من زندگی را یافتم...


و چقدر خوب که هنوز دستانم با دنیای قلم و کاغذ قهر نیست...حرف می زند...هنوز هم خیلی از حرف های نیمه شب هایی که از خواب می پرم سهم ِ دفتری میشود که زیر ِ تختم است و جوری مخفی شده که جز خودم دست کسی به آن نمی رسد...


دفتری که پر است از خط خط های شبانه ی دخترکی که این روزها حتی از تولد خودش هم بدش آمده...



مولای من...

هنوز به غروب نرسیده ام و من بی قرارم...هیچ گاه از حال ِ غروب جمعه هایم اینجا ننوشته ام...


همیشه یا اولین دقایق جمعه ها نوشته ام و یا صبح ِ جمعه ... غروب جمعه نوشتن از شما دل می خواهد...


غروب جمعه نوشتن و خیره شدن به غروب خورشیدی که دلش گاهی یک کاسه ی خون می شود دل می خواهد...


غروب هایی که دلتنگی محضی به جان آدمی می افتد که انگار دل آدمی می خواهد از سینه اش بیرون بپرد و بدود تا ...


بدود تا هر جا که می خواهد...


دل به کویر بزند...یک به یک جاده ها را برود ...


یک به یک کوه ها را رد کند ...

وجب به وجب تمام راه ها را برود ...


خوب ِ خوب تمام فاصله ها را طی کند و برای همیشه وجب به وجبشان را دور بریزد...

وجب به وجب این فاصله ها را دور بریزد و بعد برسد...


برسد حتی اگر تمام ِ مسیر نفس هایش را بریده باشد...

حتی اگر جان نداشته باشد...

حتی اگر به نفس های آخر رسیده باشد ولی برسد مهدی جانم...


باید دلم برسد...

حتی اگر وقتی رسید برای همیشه بمیرد.... ولی باید برسد...


باید شده حتی برای یک لحظه آرام بگیرد ...


مولای من...


من دستانت را می خواهم مهدی جانم...


دستانت را می خواهم برای از بین بردن تمام فاصله ها...تمام فاصله هایی که با خیلی چیزها دارم...


با همین دستان ِ سردم باز هم فرج می خوانم روبه آسمان...


به حق ِ همین اشک هایی که جمعه ام با آن آغاز شد...


میشود بگیریشان مهدی جانم؟!!





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم...

 



برای آقای ستاره پوش-19

هوالغریب....



سلام بر یگانه منجی ِ این روزهای سرد و تاریکمان...


سلام آقای خوبم...


سلام بر یگانه مرد ِ حاضر و زنده ای که در این دنیا می توانم به بهانه ی جمعه ها و هر گاه که دلم هوایی شد برایش حرف بزنم...


می توانم هر گاه که دلم هوایی شد تمام ِ دخترک را در دستم بگیرم و حرف بزنم...آخر خودتان مدتیست که بر این کمترین اجازه می دهید برایتان حرف بزنم...


آخر حتی حرف زدن با شما هم اجازه می خواهد... دنیا دنیا اگر حرف باشم اگر نخواهی حتی یک ذره شان کلمه نخواهد شد...


ایمان دارم که کلمه نخواهند شد اگر اجازه ندهی یگانه منجی ِ دنیایم....


خصوصا همین سه شنبه ای که گذشت....سه شنبه ای که مرا یاد ِ آن سه شنبه ی بهشتی می انداخت...ولی این بار عرفه بود و من بودم و اتاقم و دنیایی حرف و کربلای مهربان ترین ارباب...


آنقدر خسته بودم که بعد از نماز در همان حالی که بودم چشمانم سنگین شد...می رفت که بروم به دنیای خواب ها...دنیایی که این روزها عجیب با آرامشش بیگانه شده ام....زیرا تنها چیزی که به من نمی دهد همین آرامش است...


ولی ناگهان با صدایی از آن عالم آمدم...و تا چشم باز کردم چشمم افتاد به تلوزیون که روبه رویم روشن بود...و آن وقت بود که چشمانم هوش از سرشان پرید...


چشمانم داشت کربلای ارباب را میدید مهدی جان....


آن هم روز عرفه...


و من لرزیدم...

دلم لرزید...


بند بند وجودم هم لرزید...


خوب هم می دانم که لرزید...


من در روز عرفه کربلای امیر ِ عرفه را می دیدم... آن هم امیری که عرفه برای اوست.... عرفه است و عشق بازی های امیر ِ آن...


آخ که چه بر سر دلم آمد وقتی آن همه آدم را می دیدم که در آنجا نشسته اند و عرفه می خوانند...من روزها بود که دویده بودم تا کربلایش...با همین پاها...و حال عرفه با تمام سادگی و صلابتش رسیده بود و من مات مانده بودم...


ولی وقتی کربلایش را دیدم تنها نگاه شدم و لرزشی که به طور آشکارا تمام بدنم را لرزاند...


و آن تصویر کافی بود برای لحظه به لحظه های عرفه ی من...


همان تصویر کافی بود برای جنون ِ محض ِ دلم...


و بعد عرفه با نجابت تمامش آمد...عرفه آرام آرام بر لب هایم زمزمه شد و من با هر فرازش در خود فرو می رفتم مهدی جان...


عرفه در کمال ِ نجابتش آمد و با همان نجابت که تنها و تنها مخصوص ِ امیر آن است رفت... در ظاهر یک روز بود مثل ِ تمام روزهای دیگر و همین موضوع هم نجابت ِ بی حد امیر ِ عرفه را ثابت می کند...


امیری که این گونه با معبودش عشق بازی می کند بدون ِ شک نجیب ترین و مهربان ترین امیر ِ دنیاست مهدی جانم...


عرفه آمد و من اشک بودم...اشک هایی آرام...اشک هایی آرام و پیوسته...اشک هایی که بغض هایی به قدر مدت ها فریاد در خود داشتند...


اشک هایی که آرام بودند ولی از هزاران فریاد با صدا تر بودند...


آقای خوبم...

عرفه وقتی اسمتان می آمد من می لرزیدم...می لرزیدم و تنها بر لبم جاری می شد که اللهم عجل لولیک الفرج...


مهدی جانم...

حال ِ جهانمان تب دار است...کاش به حرمت تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیایی...


عرفه و حال من که خودتان شاهدش بودید بهتر است بماند بین من و خدا و امیر ِ عرفه و خودتان....


کاش می شد در پس ِ تمام این سیاهی ها اندکی روشنی بیاید...اندکی نور بیاید و جهانمان حالش اندکی خوب شود...


آن هم در روزگاری که حکایتم شده است همان ماهی ِ کوچکی که دارد جان می دهد...

آخر ماهی ها وقت ِ مرگشان که می شود می آیند روی آب...از دیگر ماهی ها جدا می شوند...انگار که دوست ندارند کسی از مرگشان ناراحت شود و می روند توی خودشان...


و بعد مرگ آرام آرام آن ها را در آغوش می گیرد و جوری می روند که انگار اصلا نبوده اند...یک جوری روی آب رها می شوند که انگار غرق در آرامشی محض اند...


و بعد سپرده می شوند به دست ِ جریان ِ آب...آن وقت آب هر کجا که بخواهد آن ها را با خود می برد...به همین سادگی...


مولای من...

این روزها دارم به این مرز می رسم...به مرز جان دادن ها و رها شدن به دست آب...رها شدن به دست ِ سرنوشت....


ولی در اوج ِ تمام این مرزهایی که برایم این روزها عجیب باریک شده است من چشم به آسمان دوخته ام....


چشم انتظاری عجیب سخت است...


مهدی جانم...

کاش دستی می آمد و پایان می داد بر تمام ِ این چشم انتظاری ها....



آقای خوبم...


می شود بیایی؟!!!

بخاطر تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیا مهدی جانم



بیا مهدی جانم


                                          بیا مهدی جانم


                                                                                      بیا مهدی جانم





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج





+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم...




+ اگه تونستین دانلودش کنین و اگه دلتون شکست برای همه دعا کنین...مخصوصا برای فرج آقامون...برای من ِ کمترین هم دعا کنین...


منو که بدجور لرزوند...


دانلود


در توضیح این فایل صوتی باید بگم که این فایل اون فایل صوتی به طاها به یاسین معروف نیست...این یه فایله صوتیه از همون خواننده ولی جدیده و در مورد حضرت مهدی(عج)...


برای آقای ستاره پوش-18

هوالغریب....




سلام یگانه دلیل ِ ادامه ی حیات در این کره ی خاکی...



جمعه ی دیگر آمد و باز هم بر این کمترین رخصت دادید که با وجود تمام دردها به این سرا بشتابد و کلمه کنار هم بگذارد و حرف بزند با کسی که شده است پناه ِ دلتنگی های هجده هفته ی دخترک...


هجده هفته است که جمعه ها رنگ و بوی دیگری برای من گرفته اند...

هجده هفته است که این دست ها می نویسند برایتان....حتی همین حالا و با وجود کبودی های رویشان...


و دلم خیلی بیشتر از هجده هفته است که برایتان می نوسید....


هجده هفته است و من هنوز هم در تعجبم در این گذر ِ سریع...


وقتی این گونه به زمان نگاه می کنم می بینم چقدر زود می گذرد و گاهی بعضی اوقات عجیب دیر می گذرند...


و این میشود یک جور ِ زود ِ دیر...


و این میشود حال ِ این روزهای من...


وقتی در ابتدای این هفته ام برایتان نوشتم تنها دلیل ِ ادامه ی حیات این کره ی خاکی تمام وجودم لرزید...


یک جور لرزش خاص ِ خوب که تنها رازیست بین من و خودتان...


آقای خوبم...


این روزها هنوز هم در هوای ِ آخرینم...هوای ِ آخرین حج ِ مهربان ترین ارباب....

هوای عرفه ای که آرام آرام و با نجابت ِ تمام دارد می رسد...


هنوز در هوای اربابم...با هر یاحسینی که این روزها می گویم دلم تا خوده شش گوشه اش و سرزمینی که هیچ گاه چشمانم ندیده است پر می کشد...حتی اگر با درد ِ تمام و با آن حال ِ عجیب تمام آن یا حسین ها را بر زبان بیاورم...


عرفه دارد آرام آرام می رسد و من یاد سال پیش و عرفه ی سال پیشم می افتم...


و چقدر هوای سال پیش و امسالم تفاوت دارد....


عرفه ی سال ِ قبل در میان زمین و هوا بودم...


و امسال می دانم کجایم...


مهدی جان...


میشود اندکی بر این کمترین نگاه کنید تا این عرفه و این محرمی که در راه است همانی باشد که باید باشد؟



با این که تمام این نوشته هایم را با نهایت خجالت و شرم دخترانه ام نوشته ام...شرم ِ دخترانه ای که خودتان می دانید یعنی چه...


می دانم بین من و یک منتظر واقعی به قدر دنیا دنیا فاصله است....


فاصله ای که وقتی به آن فکر می کنم پای همان شرمی که از آن نوشتم وسط می آید...


دلتنگی هایم این روزها عجیب زیاد شده اند مولای من...


و حال هجده هفته است که دلتنگی هایی که در طول یک هفته به سراغ دلم می آید را جمع می کنم و جمعه که از راه می رسد تمامشان را در تمام این کلمات ِ به ظاهر ساده می ریزم و تمامشان را برای خودتان می گویم...


مولای من...


این روزها خیلی خوب دارم مدارا کردن را یاد می گیرم...


این روزها با تمام ِ زندگی مدارا می کنم که برسد ... محرم برسد ... این روزها با همه چیز مدارا می کنم که محرم بیاید...


ماه ِ دیووانگی ها و شیدایی های محض ِ دلم....


ماه به جنون رسیدن ها ... ماه اشک هایی که می آیند...رها تر از همیشه...


و هنوز هم با تمام وجود در هر لحظه از خدایم می خواهم که نعمت ِ گریه کردن برای مهربان ارباب را از این چشم ها نگیرد...


و به راستی که گریه کردن ِ برای ارباب نعمت است...


و من هر لحظه دعایم برای داشتن ِ این نعمت است...


و به راستی خوب ِ خوب معنای ِ این مدارا کردن را این روزها دارم میچشم...


درست عین دیشب و مرگی که آنقدر نزدیک شده بود که خوبه خوب می دیدمش...حتی درست لحظه هایی بود که هیچ دردی نبود...و من در دنیای دیگری بودم...دو شب است که تا نزدیکی هایش می روم و باز می گردم....


و این اگر مدارا کردن نیست پس چیست مولای من؟!


در آن دنیا تنها او بود و تمام ِ لحظات ِ مشترکمان...تمامش عین یک فیلم از مقابل چشمانم رد می شد...


و بعد یادم است که تنها با ضربات مادرم به صورتم از آن دنیا آمدم ....


مولای من...


سطر به سطر و کلمه به کلمه ی این هفته ام لبریز بود از درد... دردهایی که دخترک را در این راهی که دارد می رود تاب می دهد...شکل می دهد...و این روزها من دارم شکل می گیرم...


دارم خم میشوم...آن هم خم شدنی که با وجود ِ دردهای طاقت فرسایش شیرین ترین خم شدن ِ دنیاست برایم...


این خم شدن برایم از عسل هم شیرین تر است...




مهدی جانم...


میشود هوای دل ِ این کمترین را داشته باشید که به بهترین شکل ممکن اش خم شود و شکل بگیرد؟!!






+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم


دارم مدارا می کنم با مرگ

شاید تو برگردی و من باشم


شاید که یک شب با صدای تو

از خواب ِ این سردرگمی پاشم....



* یکی از زیباترین آهنگ هاییست که در مورد آقای ستاره پوش شنیده ام...تا محرم همین آهنگ می شود دنیای ِ این روزهای سنگ صبور ِ  کوچک ِ من که کم کم دارد پنج ساله میشود...



+ من با محرم ِ امسال حرف ها دارم مهربان اربابم ...بگذار این محرم را هم ببینم مهربان ترین ِ اربابم...