.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-19

هوالغریب....



سلام بر یگانه منجی ِ این روزهای سرد و تاریکمان...


سلام آقای خوبم...


سلام بر یگانه مرد ِ حاضر و زنده ای که در این دنیا می توانم به بهانه ی جمعه ها و هر گاه که دلم هوایی شد برایش حرف بزنم...


می توانم هر گاه که دلم هوایی شد تمام ِ دخترک را در دستم بگیرم و حرف بزنم...آخر خودتان مدتیست که بر این کمترین اجازه می دهید برایتان حرف بزنم...


آخر حتی حرف زدن با شما هم اجازه می خواهد... دنیا دنیا اگر حرف باشم اگر نخواهی حتی یک ذره شان کلمه نخواهد شد...


ایمان دارم که کلمه نخواهند شد اگر اجازه ندهی یگانه منجی ِ دنیایم....


خصوصا همین سه شنبه ای که گذشت....سه شنبه ای که مرا یاد ِ آن سه شنبه ی بهشتی می انداخت...ولی این بار عرفه بود و من بودم و اتاقم و دنیایی حرف و کربلای مهربان ترین ارباب...


آنقدر خسته بودم که بعد از نماز در همان حالی که بودم چشمانم سنگین شد...می رفت که بروم به دنیای خواب ها...دنیایی که این روزها عجیب با آرامشش بیگانه شده ام....زیرا تنها چیزی که به من نمی دهد همین آرامش است...


ولی ناگهان با صدایی از آن عالم آمدم...و تا چشم باز کردم چشمم افتاد به تلوزیون که روبه رویم روشن بود...و آن وقت بود که چشمانم هوش از سرشان پرید...


چشمانم داشت کربلای ارباب را میدید مهدی جان....


آن هم روز عرفه...


و من لرزیدم...

دلم لرزید...


بند بند وجودم هم لرزید...


خوب هم می دانم که لرزید...


من در روز عرفه کربلای امیر ِ عرفه را می دیدم... آن هم امیری که عرفه برای اوست.... عرفه است و عشق بازی های امیر ِ آن...


آخ که چه بر سر دلم آمد وقتی آن همه آدم را می دیدم که در آنجا نشسته اند و عرفه می خوانند...من روزها بود که دویده بودم تا کربلایش...با همین پاها...و حال عرفه با تمام سادگی و صلابتش رسیده بود و من مات مانده بودم...


ولی وقتی کربلایش را دیدم تنها نگاه شدم و لرزشی که به طور آشکارا تمام بدنم را لرزاند...


و آن تصویر کافی بود برای لحظه به لحظه های عرفه ی من...


همان تصویر کافی بود برای جنون ِ محض ِ دلم...


و بعد عرفه با نجابت تمامش آمد...عرفه آرام آرام بر لب هایم زمزمه شد و من با هر فرازش در خود فرو می رفتم مهدی جان...


عرفه در کمال ِ نجابتش آمد و با همان نجابت که تنها و تنها مخصوص ِ امیر آن است رفت... در ظاهر یک روز بود مثل ِ تمام روزهای دیگر و همین موضوع هم نجابت ِ بی حد امیر ِ عرفه را ثابت می کند...


امیری که این گونه با معبودش عشق بازی می کند بدون ِ شک نجیب ترین و مهربان ترین امیر ِ دنیاست مهدی جانم...


عرفه آمد و من اشک بودم...اشک هایی آرام...اشک هایی آرام و پیوسته...اشک هایی که بغض هایی به قدر مدت ها فریاد در خود داشتند...


اشک هایی که آرام بودند ولی از هزاران فریاد با صدا تر بودند...


آقای خوبم...

عرفه وقتی اسمتان می آمد من می لرزیدم...می لرزیدم و تنها بر لبم جاری می شد که اللهم عجل لولیک الفرج...


مهدی جانم...

حال ِ جهانمان تب دار است...کاش به حرمت تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیایی...


عرفه و حال من که خودتان شاهدش بودید بهتر است بماند بین من و خدا و امیر ِ عرفه و خودتان....


کاش می شد در پس ِ تمام این سیاهی ها اندکی روشنی بیاید...اندکی نور بیاید و جهانمان حالش اندکی خوب شود...


آن هم در روزگاری که حکایتم شده است همان ماهی ِ کوچکی که دارد جان می دهد...

آخر ماهی ها وقت ِ مرگشان که می شود می آیند روی آب...از دیگر ماهی ها جدا می شوند...انگار که دوست ندارند کسی از مرگشان ناراحت شود و می روند توی خودشان...


و بعد مرگ آرام آرام آن ها را در آغوش می گیرد و جوری می روند که انگار اصلا نبوده اند...یک جوری روی آب رها می شوند که انگار غرق در آرامشی محض اند...


و بعد سپرده می شوند به دست ِ جریان ِ آب...آن وقت آب هر کجا که بخواهد آن ها را با خود می برد...به همین سادگی...


مولای من...

این روزها دارم به این مرز می رسم...به مرز جان دادن ها و رها شدن به دست آب...رها شدن به دست ِ سرنوشت....


ولی در اوج ِ تمام این مرزهایی که برایم این روزها عجیب باریک شده است من چشم به آسمان دوخته ام....


چشم انتظاری عجیب سخت است...


مهدی جانم...

کاش دستی می آمد و پایان می داد بر تمام ِ این چشم انتظاری ها....



آقای خوبم...


می شود بیایی؟!!!

بخاطر تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیا مهدی جانم



بیا مهدی جانم


                                          بیا مهدی جانم


                                                                                      بیا مهدی جانم





اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج





+ این جمعه هم قسمت نشد پیشت

دلتنگیامو دور بندازم...




+ اگه تونستین دانلودش کنین و اگه دلتون شکست برای همه دعا کنین...مخصوصا برای فرج آقامون...برای من ِ کمترین هم دعا کنین...


منو که بدجور لرزوند...


دانلود


در توضیح این فایل صوتی باید بگم که این فایل اون فایل صوتی به طاها به یاسین معروف نیست...این یه فایله صوتیه از همون خواننده ولی جدیده و در مورد حضرت مهدی(عج)...


نظرات 13 + ارسال نظر
فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:03

الان ذوق دارم:دی
بالاخره اول شدم

بعله

اتفاقا یکم خجالت بکش که آخر همه پا میشی میای وبم

واااااالاااااااااا

مباااااارک باشه...

یادم بنداز به جایزه ویژه بهت بدم
اینجا نمیشه داد

فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:06

امروز صب اومدم غصه م شده بود ننوشته بودی...

دلم خیلی می خواست بنویسه ولی نشد...
نمی دونم چرا...
ینی می دونم
خودت اولای متنت گفتی چرا...


خوشحالم که نوشتی این جمعه هم

راستش الان می تونم حال کسایی که میومدن وبمو درک کنم

و البته حال خودتو




رهایی به دست آب
به دست سرنوشت...

فقط مراقب باش
آدم تو این رها کردنا ممکنه ناخواسته وارد یه جاها و یه آب باریکه هایی بشه که به مرور می بینه فقط یه آب باریکه ن...
مجبوره ازشون دل! بکنه...
مجبوره خیلی روزاشو هدر بده و از خیلی لحظه هاش بگذره تا جبران مافات کنه....


خودتو به دست خدات رها کن که اون تو رو به بهترین راه ها می رسونه

دیشب خیلی زود خوابم برد....برای همین نتونستم بنویسم...

برای همین دیر شد بانو...

جمعه هاتو تا زنده ام یادم نمیره که هر جمعه چطور اونا رو می خوندم...و همیشه ی خدا هم تو سکوت مطلق می خوندمشون...
تموم اون یک سالی که نوشتی رو...
هر جمعه اش حاضر بودما...بدون یک جمعه غیبت...

یادته؟!!

حالمو هم که بهت گفتم وقت جمعه هات....


تو که منو میشناسی...خیلی خوب...بهتر از هر کسی وجب به وجب منو می شناسی و می دونی...

می دونی که طناب ِ دل من مدت هاست دست خداست....
می دونی که اگه یه روزی به این مردن هم برسم باز اون آب و جریان برای من خداست...
اگه یه روزی ام به این مردن برسم اون آغوشی که خودمو رها می کنم توش آغوش ِ خداست...و بعدش خودش هر جا خواست جسم فاطمه رو با خودش می بره...حتی اگه دلش مرده باشه...

ممنون برای همه ی خوبی هات فرینازم

november جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:49 http://november.persianblog.ir

سلام.
من یقین دارم عیدهای این روزهایمان بر سروروسالارمان خیلی مبارک است و کاش بهترین عیدی را خودش برما ببخشاید و چشمانمان به ظهور پرشکوهش روشن شود .... کاش سعادتمند دیدارش شویم...

سلام بانو...

چه خوب گفتی بانو...ایشالله که به حق این ایام بهترین عیدی رو به هممون بدن...
ایشالله که سعادتمند دیدارشون بشیم...

سادات جمعه 26 مهر 1392 ساعت 12:46 http://sahebegharib.blogsky.com

خیلی زیبا بود...با این دل گرفتم

ممنون سادات خانوم

نگین جمعه 26 مهر 1392 ساعت 17:40

محمدرضا جمعه 26 مهر 1392 ساعت 20:10 http://mamreza.blogsky.com

سلام
من که شک مدارم عرفه تو کمتر از عرفه زائرای حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام نبوده...
پس قبول باشه زیارتت
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام
چی بگم...
کاش که اینطور بوده باشه

آمین

مژگان جمعه 26 مهر 1392 ساعت 20:26 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلامممم فاطمه مهربون
دلم برات خیلی تنگ شدا
نتونستم طاقت بیارم جمعه باشه و عاشقانتو نخونم!
خوندمت ، مثل همیشه
هر چه از دل برآید ، لاجرم بر دل نشیند(اشتباه بود نخندیا )
برام دعا کن . خیلی به دعات نیاز دارم فاطمه :*
به برو بچ سلام برسون

به به ببین کی اینجاااااااااست...

سلاااااااام مژگان خانوم گل

چطوری بانو؟
بابا یخده بیشتر بیا....فعلا این روزا که سره کار نمیری بیشتر بیا نت بانو...

درست بود بانو...

اتفاقا روز عرفه یادت افتادم....توام منو دعا کن خانوم:*

بروبچ هم سلام می رسونن

فریناز شنبه 27 مهر 1392 ساعت 07:57

دانلودشم کردیم تازشم

بهله

ممنونم خانوووووووووووووووم


بعله

یک سبد سیب شنبه 27 مهر 1392 ساعت 20:25 http://yeksabadsib.blog.ir

یگانه منجی ِ این روزهای سرد و تاریکمان...

حرف زدن با شما هم اجازه می خواهد... دنیا دنیا اگر حرف باشم اگر نخواهی حتی یک ذره شان کلمه نخواهد شد...


ایمان دارم که کلمه نخواهند شد اگر اجازه ندهی یگانه منجی ِ دنیایم....

کربلای مهربان ترین ارباب...

عرفه...

عرفه است و عشق بازی های امیر ِ آن...

(و دل های ما می لرزند
با عشق بازی های امیر عرفه....)

آخ که چه بر سر دلم آمد
آخ...


جنون ِ محض ِ دل...


عرفه...

سادگی و صلابت....
نجابت...


با همان نجابت که تنها و تنها مخصوص ِ امیر آن است رفت...

اشک هایی که بغض هایی به قدر مدت ها فریاد در خود داشتند...
اشک هایی که آرام بودند ولی از هزاران فریاد با صدا تر بودند...


حال ِ جهانمان تب دار است...
حال ِ جهانمان تب دار است...

کاش به حرمت تمام آن عجل لولیک الفرج ها بیایی...

.... همان ماهی ِ کوچکی که دارد جان می دهد...


ماهی ها...


چشم به آسمان هستی...

...


اللهم عجل لولیک الفرج...

سلام بانو

خیلی جاهای متنت رو نمیدونستم چی بگم مخصوصا عرفه!

امسال عرفه برام نمیدونم چه جوری بود!

اصا تا دیدم یه نظر بلند دارم گفتم لیلیا اوووووووووووومده

ممنونم که هنوزم مث قبل دست میزاری رو حساس ترین نکته های متن و به بهترین شکل نت برداری می کنی بانو

آمین

سلااااام بانو....

راستی عرفه چطور گذشت برات؟
خوب بود؟

محمدرضا یکشنبه 28 مهر 1392 ساعت 20:06

سلام.
نظردونی پست 5سالگیت رو بستی که چه !!؟
(یاد جیغ هایی که تو این 5سال سر ملت میزدی به خیر.
ترسناک بودی اون موقع ها.)
نمیگی چار نفربخوان بیان تبریکی بگن، شیرینیی بخورن و احیانا کادویی بگیرن برن خونه هاشون
به هر حال....
امیدوارم این 5سال با همه خاطرات خوب وبدش تبدیل شده باشه به یه کوله بار تجربه قشنگ و پند آموز
یه کوله بار پر از عشق و خنده و اشک و گریه...
همه اینا جزئی از خاطرات سنگ صبورته ولی یادت باشه...
خوبی ها و بدی هاش گذشت ...
شادی ها و غم هاش میگذره...
تویی که باید نگذری...
از دقایقی که باید جاودانه بشه تو ذهنت...
از لحظاتی که باید فراموش نشه تو قلبت...
از نکته هایی که باید آویزه بشه به گوشت...
از حرف هایی که باید گفته بشه با زبونت...
و از همه مهمتر باید دقت کنی به حرفای دلت...
لحظات نابی که تو این چندسال داشتی
قطرات اشکی که با نوشتن خیلی از متن ها ریختی
همه اینا با ارزشه به شرطی که دلیل داشته باشه.
مثل خیلی از کارهای ما که دلیل میخواد...

خجالت نمیکشه برداشته نظردونیشو بسته .
ازپشت بام منزلتان یاد می کنی؟
روزی که دل کاکتوس خودت راشاد میکنی؟
انگار تازه گچ پاتو باز کرده ای...
حالا دوباره رفتی بالای پشت بام؟
شعر نو با ردیف وقافیه عالی از شاعر معاصر شنگول

سلام...

همین طوری بستمش
حالا چرا میزنین خب؟

آره...یادمه اولا از من می ترسیدی
یادش بخیر

والا تولد کادو میدن حالا شاید شما فمیا کادو بگیرین از صاحب تولد ولی ما ورامینیا کادو میگیریم از مهمونا

کلا همچین آدمایی هستیم ما

در ضمن اومدی اینجا کادوت کو پس؟؟؟؟؟
ناسلامتی تولده ها!!!
بچم 5 سالش شد...کم کم دیگه داره به سن مدرسه میرسه


آره...این پنج سال خیلی چیزا بهم یاد داد...
چیزایی که شاید بیرون از این فضا شاید هیچ وقت نمیشد که یاد بگیرم...برای همینم اینجا صرفا یه وب ساده برای من نبود و نیست...
ممنون بابت حرفات که تمومش هم درست بودن

آره...اتفاقا شنبه گچ پامو باز کردم...
نه راستش...نمی تونم درست حسابی راه برم واسه همین هنوز نشده برم پشت بوم...

اصا من واقعا موندم اندر کف ِ این شاعری کردن های شما
کلا بنیان ادبیات به لرزه در میاد

دل نوشته( سمانه) دوشنبه 29 مهر 1392 ساعت 09:04 http://fun-thing.blogsky.com

سلام فاطمه خانم

پست به این قشنگی می گذاری قسمت نظر سنجیشم می بندی

تولد 5 سالگیش مبارک وبلاگ ما هنوز یه سالش هم نشده :D

سلام سمانه خانوم گل

خب فک نمی کردم پنج ساله شدن یه وب برای کسی مهم باشه برای همین قسمت نظراتش رو بستم...

ممنون...ایشالله وبت 150 ساله بشه در کنار صاحبش

فریناز دوشنبه 29 مهر 1392 ساعت 15:40

ینی محمدرضا استثنا با این یکی نظرتم موافقما

یه وقتایی فسفرش میرسه تا سقف بچه مون

پَ من چی؟

خو اصا یکی هم بیاد با من موافق باشه!!!!



هیشکی ام نیس با نظر ما موافق باشه

یک سبد سیب سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 22:34

عرفه گذشت....

و سهم من چند قدم در حرم بانوی آیینه ها در وقت اذان بود.... و چند دعا .....

تنها همین...................

همونم شکر....

شاید همین سهمی که به نظرت کم میاد تو رو به بهترین ها برسونه...
چون تو یکی از بهترین مکان ها بودی بانوو...

واقعا شکر کن...
من روز عرقه حاضر بودم هر کاری کنم تا یه لحظه پام سالم بود و می تونستم برم یه جایی غیر از خونه...

چون تو خونه داشتم می مردم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.