.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-22

هوالغریب....


سلام بر یگانه منجی دنیایمان...


سلام مهدی جانم...


سلامی که بوی غم آن تمام فضای آن را گرفته است مولایم...

و آن قدر این غم عمیق است که دیگر رمقی برایم نگذاشته است که بنویسم مولایم...


هنوز به عاشورا نرسیده ایم و من بی رمق شده ام...و امسال در حسرتی عجیب می سوزم که سال پیش روز ِ عاشورا و بودن در کنار حرم امام رضا خود تسکینی بود بر این غم ِ عمیق...

شب ِ شام غریبان و حرم امام رضا...


محشر بود ... اشک ها بود و شمع هایی در دست و نشستن در حیاط و مراسم خطبه خوانی...

و این بودن در کنار حرم امام رضا و ضمانت دل ِ در حال مرگم آن هم با آن حالی که من راهی مشهد شدم خودش تسکینی بود بر تمام دردهایی که در آن سفر داشتم...


آخ که آن سفر چه ها که با من نکرد...آن سفر شاید متفاوت ترین و پر بار ترین سفر ِ مشهد عمرم بود...تمام ِ شیدایی هایی که در حرم داشتم...تمام آن فراموش کردن گذر ِ زمان ها...


و آن نماز ظهر عاشورا و خواندنش در حرم امام رضا...


مشهد بود و شلوغ ترین مشهدی که در عمرم دیده بودم یکی همان سفر بود و یکی هم تولد امام رضا و آن تاریخ ِ طلایی 88/8/8  که در کنار امام رضا تولدشان را تبریک گفتم...


آقای خوبم...

ولی امسال زندگی کاملا مرا در خود تابانده مهدی جانم...امسال من مانده ام که چطور تاب بیاورم غم غروب عاشورا و شب ِ شام غریبانش را...


امسال در حسرت آن سفرم...در حسرت سفری که دلم ضمانت شد و من این گونه تابیده شدم و به اینجای ِ زندگی ام رسیدم...


مولای من...

امسال گاه در سکوتی محضم و گاهی لبریز از حرف...ولی حرف هایی که کلمه نمی شوند و فقط اشک می شوند...

امسال محرم از همان ابتدایش متفاوت شروع شد...امسال با دیدن ِ لحظه به لحظه ی سیاه پوش شدن ِ حرم ِ مهربان ارباب شروع شد ... امسال با اشک هایی داغ شروع شد...اشک هایی که دلم داشت جان میداد وقتی میدید که آن پرچم سرخ به پایین کشیده می شود و جایش را پرچمی سیاه می گیرد....

این یعنی داغ...

این یعنی رسید...

این یعنی محرم ِ مهربان ارباب آمد...

این یعنی ...


مهدی جانم...

امسال بیشترش نگاهم و اشک...سخت است نوشتن و به کلمه آوردن کربلایی که با چشم دیده ای آن هم در محرم...


دل می خواهد مهدی جانم...



آقای خوبی ها...


                      آقای ستاره پوش ِ دنیای من...


                                                                آقای باران های دلتنگی ام...



هنوز هم در همان طلب هستم...


هنوز هم در همان طلب هستم...



میشود این محرم و عاشورا همانی باشد که باید؟!



آخ که چقدر درد دارد طلب ِ آب کردن در این روزها...



میشود اندکی آب برای تسکین ِ تمام ِ عطش ِ این روزها؟!!



اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ طلب آب کردن در این روزهای عطش جسارت می خواهد...دل می خواهد...

ولی چه بگویم از عطشی که بی نهایت است و من هم شده ام ماهی کوچکی که در حسرت آب دارد با دهانش التماس ِ آب می کند مهربان اربابم... ...



+ چه بگویم که امروز به این فکر کردم که کاش درست عین نوزادی که وقتی انگشتت را در کف دستش می گذاری و او انگشت دستت را محکم می گیرد دستم را کوچکترین سرباز ِ کربلا بگیرد...

همان طور سفت و محکم که من عجیب در اوج ِ عطش ها ایستاده ام...

تنها یک انگشت...


نظرات 5 + ارسال نظر
فریناز جمعه 17 آبان 1392 ساعت 16:17 http://delhayebarany.blogsky.com

آب...

برای لحظه های عطش...

جسارت می خواد...

سلام

شد بیست و دوتا...

یه روزی می رسه که می شینی با حسرت تمومه این جمعه ها رو می خونی ولی یه حس خوبی بهت می ده


اللهم عجل لولیک الفرج...

آره..

واقعا جسارت می خواد...

سلام به روی ماهت

داره همین طور تند می گذره و من موندم تو این گذر سریع...
جمعه ی اول خرداد بود و همون جمعه ای که انتخابات بود...موقع نماز ظهر بود که فهمیدم وقتشه و نوشتم...و شد اولین جمعه.....

و حالا 22 تا جمعه گذشته...

توام مثه اون وقتای من پای ثابت جمعه های منی...

دنیا چقدر تابیده ها!!!!!!


آمین....

فریناز یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 12:12 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام

خوبی؟

ملومه که پای ثابتم
چی فک کردی اصن

سلام به روی ماهتون خانوممممممممممممم

خوبم...تو چظوری ؟

اصا قربون تو برم من که پای ثابت جمعه های منی فرینازم

یک سبد سیب یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 12:26 http://yeksabadsib.blog.ir

امسال گاه در سکوتی محضم و گاهی لبریز از حرف...ولی حرف هایی که کلمه نمی شوند و فقط اشک می شوند...




سلام فاطمه ی ارباب...

اوهوم....

لبریزم از این دست حرف ها لیلیا...


سلام لیلیا...
خوبی بانو؟!


هنوزم می لرزم وقتی بهم میگی فاطمه ی ارباب...
واقعا می لرزما

نگین یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 17:33 http://www.zem-zeme.blogsky.com

مژگان شنبه 25 آبان 1392 ساعت 15:25 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.