.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-21

هوالغریب...



جمعه ای دیگر آمد و سلامی دیگر که از همان صبج هایش سند می خورد به نام خوب ترین...


سلام خوب ترین


سلام مهدی جانم


سلام یگانه مولا و صاحب ِ زمانم



به راستی که چقدر حرف زدن با شما چقـــــــدر خوب است...صبح های جمعه که طبق ِ یک قرار نانوشته با وضو به این سرا می آیم و می دانم که دلم به قرار می رسد خوشحالم...


اصلا یک شور ِ غریبی به دلم می آید که تنها خدا و خودتان شاهد برق ِ چشمان ِ پر غرورم هستید که این روزها خودش را از تا باز نمی کند...


آری

این روزها چشم هایم خوب یاد گرفته اند که خودشان را از تا باز نکنند...


می خندند

مثل همیشه...


اما در پس این خندیدن ها شب گریه هاست...


آقای خوبم


همچنان عجیب چشم به آسمانم...چشم به راه آسمان ...چشم به راه ِ شما... که فرج بیاید...


و امروز که باز هم با همان شوق ِ وصف نشدنی به این سرا آمدم دلم به قرار ِ خودش رسید... به حرف هایی که آرام آرام تمامشان را در طول هفته برایتان یواشکی می گویم و مثل تمام غروب هایی که در پشت بام خانه مان تمام قد غروب را به نظاره می نشینم و بعد هم باز طبق یک قرار نانوشته تمام قد روبه روی گنبد فیروزه ای مسجد ِ صاحب الزمان شهرمان می ایستم که گنبد ِ فیروزه ای اش جمکران ِ پشت ِ بام ِ تنهایی های من است و سلام می دهم به شما....دست بر سینه می ایستم و سلام میدهم...


من در پشت بام ِ تنهایی هایم غروب ِ خورشید را دارم و کوههای قم را به وضوح می بینم و خورشیدی می رود پشت آن کوهها...


من در پشت ِ بام ِ تنهایی هایم جمکران دارم...


من در پشت بام ِ تنهایی هایم ماه ِ آسمان را دارم... 


من در پشت ِ بام ِ تنهایی هام ستاره ها را دارم...


من در پشت بام ِ تنهایی هایم مسجد جامعی را دارم که وقتی غروب ها نور ِ کم جان خورشید به آن می خورد زیبا می شود... همان مسجد جامعی که یک بار قصد کردم تا بالای گنبدش بروم و رفتم و بعد از آنجا پشت بام ِ تنهایی هایم را دیدم...


اصلا به من بود می گفتم جاذبه نباشد... زندگی باشد و دنیای ِ روی هوای ِ این فضانوردها که برای خودشان تاب تاب عباسی بازی می کنند و بی وزنی ِ محض... اصلا به من بود این جاذبه را خط می زدم که دیگر چیزی نباشد که مرا وصل کند به این زمینی که دلتنگی هایش را تمام و کمال به من بخشیده است...


من در پشت بام ِ تنهایی هایم شما را هم دارم که تمام ِ پناه ِ دخترک هستید بر تمام ِ این دلتنگی های بیشمار...


و خوب می دانم که تا آخر عمرم هیچ گاه این روزهای جوانی ام و این پشت بام را فراموش نخواهم کرد که بارها زیر نور ِ ماهش به نماز ایستادم و سرشار شدم از خلصه ای محض و رها شدم...


هیچ گاه این روزها را فراموش نخواهم کرد...حتی اگر سالها بگذرد.... سالها بگذرد و دست سرنوشت مرا دور کند از این پشت بام ... هر چند در دلم خوب می دانم که این پشت بام حالا حالاها خانه ی من است...


اما چقدر خوب است که شما در میان ِ تمام این روزها مهرتان  عجبین شده ی لحظه های من است... فرقی نمی کند کجا باشم... فرقی نمی کند چه روزی باشد... شب باشد یا نیمه های شب که خواب حرام ترین بر چشمانم می شود... آن وقت من هستم و حرف هایم با شما... تمام روزهای هفته ام با شما سر می شود...


تنها جمعه ها اندکی ثبت می شوند آن هم برای قرار ِ دلم است...


آقای خوبم...


نگاه


محتاج ِ یک نگاه ِ شما هستم


قلبم دارد کم می آورد


میشود خوب ترین؟!




     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ عمریست که از حضور ِ او جا ماندیم

در غربت ِ سرد ِ خویش تنها ماندیم


او منتظر است تا که ما برگردیم

ماییم که در غیبت کبری ماندیم



+مادر ِ بزرگ ِ مادری ام مهمان ِ بیمارستان شده است و امشب قرار است من پرستارش باشم در همان بیمارستانی که بیستو پنج شیش سال محل ِ تولدم بود ... برای شفای ِ تمام ِ بیماران حمد شفایی بخوانید...من به حق بودن بعضی نفس ها ایمان دارم...


                 میشود دوستان ِ سنگ صبور؟!


فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-20

هوالغریب...



دیگر به غربت این روزها ایمان آورده ام

دیگر به غربت ِ محض ِ شما در این دنیا ایمان آورده ام


این روزها دیگر به خیلی چیزها ایمان آورده ام...به بغض ...به درد ... به سکوت... به عمق... به چاه.... به آب... به آسمان... به غروب های ارغوانی  ِ این روزها... به سکوت ِ این روزها....به اشک... به گریه... به تنهایی...


این روزها من هستم و یک دنیا ایمان به چیزهایی که قبل تر ها برایم مثل این روزها معنا نداشت...


راستی

           

             سلام خوب ترین...


تا رسیدم به این سرا دستانم تند تند شروع کردند...رهایشان کردم ... برای همین هم این گونه آغاز شد این جمعه ام...


سلام یگانه مولایم


سلام امام ِ زمانم


دیگر به جمعه ها و سلام ِ صبح هایش، به صلوات هایی که برای سلامتی تان می فرستم، به دعای فرج ها، به تمام این ها خو کرده ام...جانم را بند زده ام بهشان... اما هنوز عادت نکرده ام... و ای کاش که هیچ گاه برایم عادت نشود...


ای کاش که در انتظار شما بودن عادت نشود... مثل خیلی از چیزهایی که گاهی از سر عادت انجام می شود... مثل خیلی نماز هایی که از سر عادت خواندم... حواسم پی ِ همه چیز بود الا نمازم... حتی خیلی از گم شده هایم را در وقت ِ نماز یافتم بس که ذهنم به هر سو رفت...


اما من هنوز به این جمعه ها عادت نکرده ام...هر جمعه با شوقی عجیب آمدم...خودتان که شاهدید خوب ترین...


این روزها که حریم ِ کوچکم را آذین بسته ام به حرمت تولد ضامن ِ دلم، دلم خوش است به این تولد... به تولد ضامن ِ دلم که این روزها دلم گاه و بی گاه بهانه ی حرمش را می گیرد ... بهانه ی صحن انقلاب و به قدر یک نماز بودن در آن صحن آسمانی که برای من آرامش ِ مطلق است....


مهدی جانم...


می دانم که به قدر ِ سال ها دورم... از شما... اما دارم فکر می کنم که هفته ی پیش من بودم و مسجد جمکران و شما و حرف هایم... من بودم و نگاهم که مات ِ محراب شده بود و نگاهم که می رفت بین زن هایی که هر کدام با نهایت التماس دست بر محراب می کشیدند و اشک هاشان می آمد... اما من حتی جرئت نمی کردم که نزدیک شوم... در نزدیک محراب ایستاده بودم و نگاهم که مات ِ محراب بود و اشک هایی که خودم هم متوجه آمدنشان نمی شدم... تنها داغی ِ بیش از حدشان صورتم را می سوزاند...


و بعد دلم جرئت کرد که دست بر محراب بکشد...انگار یک گوشه ایستاده بود تا اجازه ی شما صادر شود و بعد پا به محراب مسجد بگذارد...


یگانه مولایم


این روزها حتی به کلمه ی دلتنگی هم بیشتر از همیشه ایمان آورده ام... اصلا به خیلی از چیزها در زندگی ایمان آورده ام...


ایمان آوردم که این زندگی بی شما زندگی بشو نیست!!


همیشه یک جایش می لنگد!!! همیشه یک نمیشود هست... همیشه یک نشدن، یک نیامدن هست که جای خالی اش را به رخ همه چیز بکشد...


این روزها که رفیقم درخت ها شده اند و باد و بارانی که کاش ببارد به تمام ِ این ها ایمان آورده ام...


آقای مهربانم...


یعنی میشود شما تمام این جمعه ها را بخوانید؟! میشود بر این کمترین منت بگذارید ؟! 


آخر شما یگانه ِ خوب ترین ِ تمام ِ دنیای ِ دخترانه ام هستید...آن هم دختری که این روزها حتی به خوردن ِ تمام ِ بغض هایش هم ایمان آورده است... دارد محکم میشود...



خوب ترینم


شده ام حکایت همان که می گوید


دلم به مستجبی خوش است که جواب ِ آن واجب است...


و من با تمام وجود ِ ناقابلم تمام قد رو به قبله با دستی که به نشانه ی ادب بر سینه گذاشته ام می گویم:



السلام علیک یا صاحب الزمان



نگاهم کنید ، که یک نگاه ِ شما حتی به قدر ِ یک جواب سلام برای این کمترین بس است به فدایتان شوم...


             میشود خوب ترین؟!





     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ هرچند کمی فرج تمنا کردیم

آقا ز سَر ِ خویش تو را وا کردیم


شرمنده ولی خلاصه تر می گویم

با واژه ی انتظار بد تا کردیم




+ مهربانم! عالم از توست!!

                                      چرا غریبانه می گردی؟!

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-19

هوالغریب...


دعوتی ناگهانی و لرزیدن ِ دلی که این روزها غریب مانده در این دنیای ِ هزار رنگ...


لرزیدن دل و گفتن این حرف که شما اصلا منو نگاهم نمی کنید چه برسه به این که بخواین بهم عیدی بدین...و بعد در کمتر از چند ساعت دعوت شدن به حرمش... کریمه ی اهل بیت را می گویم...


در روز تولدشان من بودم و این حرف ها و یک بغض ِ بی نهایت در روز تولدشان و بعد هم دعوتی ناگهانی به قم در روز ِ بعد از تولدشان...



سلام خوب ترین...


سلام بر یگانه منجی ِ دنیا


سلام یگانه امام و رهبر دنیایمان


امروز صبح که مهمان ِ جمکران بودم و دلم که عجیب با دیدن آن گنبد فیروزه ای لرزید که درست شهریور سال قبل چشمم به آن افتاده بود و حال بعد از یک سال مهمان ِ جمکران بودم ...


از صبح که عازم ِ قم شدم با دلم عهد بستم جمعه ام را وقتی بنویسم که برگشته باشم و حال آمده ام تا حرف های امروزم را ثبت کنم...


و آن حالی که عجیب بود وقتی در گوشه ی مسجد نمازتان را می خواندم و با تسبیح ِ سبزی که مدت هاست مهمان دستانم است ایاک نعبد می گفتم و با هر ایاک نعبد دلم می رفت تا حضور ِ شما... و چه لرزش عجیبی بر جانم افتاد وقتی با نهایت التماس تا محراب مسجد آمدم...


انگار دل ِ مانده ام حضورتان را می خواست... سر بر محراب گذاشتم و برایتان حرف زدم... کوتاه بود...خیلی هم کوتاه...چرا که مجال ِ ماندن خیلی کم بود...آنقدر کم که تمام ِ حرف هایم را نگفتم اما دلم قرص است که نگفته تمامشان را می دانید...


آقای خوبم...


نمی دانم چه بگویم...اما همین که با این دعوت ناگهانی نشانم دادید که حواستان به این کمترین هست دلم می لرزد...

و دلم که در تمنایی عجیب ماند که ساعت ها با شما بشیند و خلوت کند...به قدر ساعت ها حرف داشتم...دلم پر تر از این حرف ها بود اما چه کنم که نه آمدنم دست خودم بود و نه حتی رفتنم... آمدنم که دعوت محض شما بود و کریمه ی اهل بیت و رفتنم هم اجباری تلخ ...


اما همین که چشمم دید...همین که فضای مسجدتان را نفس کشیدم... همین که سر بر محراب مسجد گذاشتم و اشک هایم اندکی رها شدند همین قدر هم که اجازه ام دادید برای این کمترین اکسیژن خالص بود در این روزها که زندگی روی همان چهره ی لج در آور و غریب خودش است...


همین که در شلوغی ِ محض قم نماز جمعه ای مهمان کریمه ی اهل بیت بودم و چشمی که تا به ضریح افتاد مثل باران بارید و باز هم حرف های دلم به دلم ماند... باز هم اجبار ِ رفتن بود و تنها به کریمه ی اهل بیت گفتم که هنوز خیلی نشده که مهمان ِ برادرتان بودم و حرف هایی که بهتر است بماند... بماند برای همان شلوغی محض ِ قم و اشک هایی که میان زمین و هوا ریخته میشدند ...


و حال من نشسته ام که برایتان بگویم...با همان اشک چشم ها... با همان بغض ِ بی نهایت... با همان حال... تنها دلم اندکی قرار گرفته است... آخر این روزها عجیب بی قرار مانده بود خوب ترین... آنقدر بی قرار که حکایت همان ماهی قرمزی را داشت که از آب گرفته باشند و با لب هایش تمنای ِ قطره ی آب بزند...


آقای خوبم


مهربان ِ مولایم


تا بحال دلم نتوانسته بود در غروب جمعه ای برایتان بنویسد...از ترس دلتنگی بی حد غروب جمعه ها دست به فلم نمیشدم...


اما امروز باز هم دست خودم نبود... 


در این غروب جمعه

در این لحظه های دلتنگی ِ بی حد


من هستم و دنیایی حرف که امروز با دیدن ِ گنبد ِ مسجدتان تنها به یک السلام عیلک یا صاحب الزمان تبدیل شد و بعد هم سرازیری و همان ریز گذر معروف ِ راه جمکران که برای چند ثانیه گنبد را از نگاهت می گیرد و بعد دوباره گنبد ِ فیروزه ای مهمان ِ چشمانت می شود...         و آخ که من دیوانه ی آن سرازیری ام...


برای چند ثانیه گنبد خودش را به رخ ِ چشمانت می کشد و بعد خودش را از نگاهت می دزدد و دوباره مهمان می شود.... اصلا آن زیر گذر بد جور همیشه با دل ِ من بازی کرده است...


و امروز باز هم من بودم و همان زیر گذر و همان بازی با دلم... و در لحظه ی رفتن هم باز هم همان زیر گذر و تابلوی ِ بالایش که تمام زائرین را به شما می سپارد خوب ترین...


میشود در این روزهای غریب بیشتر از همیشه مراقبمان باشید که من و تمام ِ جوانی هایم به فدای ِ شما یگانه خوب ترین ِ دنیای دخترانه ام؟


                                   میشود خوب ترین؟!



     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ روزی هزار بار دلت را شکسته ام

بیخود به انتظار ِ وصالت نشسته ام


هر بار این تویی که رسیدی و در زدی

هر بار این منم که در خانه بسته ام


هر جمعه قول میدم آدم شوم ولی

ولی هم عهد خویش هم دلت را شکسته ام



+ مسجد جمکران همین امروز و این عکس که شد مهمان قاب چشمان من و ثبت شده در گوشی ِ همراهم...

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-18

هوالغریب...



شهادت امام جعفر صادق علیه السلام


دلم ناخودآگاه پر می کشد...می رود تــــــــــــــــــــا کربلا... تا کربلایی که در روز شهادت امام صادق دیدمش... و باز اسم کربلا می آید و دلم به جنون محض می رسد...


سلام خوب ترین


سلام یگانه امام و مولای ِ دنیایمان


زبان به قصور ِ محض می رسد وقتی حرف از شیعه به میان می آید... آن هم روز ِ شهادت ِ امام صادق...


در روزهایی که شیعه عجیب غریب شده است و دنیا به هزار فرقه و درد دچار شده خوب ترین...


مهدی جانم...

دستمان را بگیرید که جز شما هیچ راهنما و مرجعی نداریم...دستمان را بگیرید که این روزها خیلی ها از شما می گویند اما آمدنتان نمی رسد!!!


پس حتما مشکل از ماست که حال و روزمان حال و روز همان مسلمان نماهای زمان امام حسین و یا مسلمان نماهای جنگ صفین شده است...


همه از خدا می گوییم و شما... اما روز به روز غریب تر می شوید...


و این مدارا کردن ها...


بیایید خوب ترین...


دنیای ِ پر از زشتی مان شما را کم دارد...


در این روزها همه مان از خدا می گوییم درست مثل همان مسلمان نماهای ِ زمان امام حسین... در مقابل جد بزرگوارتان ایستادند و به نام خدا و قرآن چه ها که نکردند... آن ها هم نام ِ مسلمانی داشتند... درست مثل ما که نام مسلمانی داریم... نام شیعه بودن داریم... و برای همین هم شیعه روز به روز غریب ترین لغتی می شود که می شناسم!


در غربت شیعه تنها یک کلمه کافیست و آن هم بقیع است... غربت ازین بالاتر که بقیع باشد و یک دنیا خاموشی!!!یک دنیا سکوت... بقیع نهایت غربت ِ شیعه است!!


مولای ِ من...

به راستی که مرز ایمان و کفر به قدر مو باریک است... به قدر یک تار ِ مو... شمر لعنت الله کسی بود که نمازش ترک نمی شد... اما چه شد؟!


درست به فاصله ی یک تار ِ مو می توان کافر شد!!! می توان تا ابد لعین شد!!

اما در این میان دلم به مهری که از شما و مهربان ارباب و اهل بیت در دل دارد خوش است... کمکم کنید که جاودان شود این محبت در دلم خوب ترین


و در این میان وقتی حدیثی از پیامبر می خوانم ک: مردمان آخر الزمان من بهترین امت من هستند.امامشان را ندیده اند . فقط شنیده اند ولی ایمان آوردند...


دلم می لرزد...


دلم می لرزد که تنها نیستیم...


نیامدن ِ شما به واسطه ی گناهان ِ خود ماست که آمدنتان را به تاخیر می اندازد...


اما شما دستمان را بگیرید...مثل همیشه...


دستم را بگیرید که تمام ِ جوانی ام فدای ِ یک نگاه ِ شما...



بیایید خوب ترین...


                             می شود فاطمه تر شوم مهدی جانم؟!





     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ عصریست غریب و آسمان دلگیر است
افسوس برای دل سپردن دیر است

هر روز بهانه ای گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست عشق بی تقصیر است


+امام جعفر صادق (ع) :

میان ایمان و کفر فاصله ای جز کم عقلی نیست . عرض شد : چگونه ای پسر پیامبر؟! فرمود : بنده ی  خدا در حاجت خود متوجه مخلوق می شود ، در صورتی که اگر با خلوص نیت متوجه خدا شود آنچه خواهد در نزدیکتر از آن وقت به او رسد .

 اصول کافی ، ج 1 ، ص 32 

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش- 17

هوالغریب...




سلام خوب ترین


سلام مهدی جانم


هفت سال گذشته است...هفت سال شد که نوری دوباره به چشمانم برگشت...و حال عجیب به دنبال نور می گردم در زندگی ام...در کل ِ زندگی ام...


این روزها که در پی ِ نورم دلم می دود پی ِ شما...پی ِ شما که خوب ترینید...


آخر مهری که از شما به جانم نشسته است در این روزهای سخت راه نجات است... دلخوشم به همین جمعه ها... دلخوشم به همین جمعه ها که تمام خودم را جمع می کنم و می آورم و می نویسم ...تنها به عشق ِ شما...


در این روزها که همه جا پر شده از سِحر هایی که تاریک است...بوی ِ محض ِ شیطان می دهد دلم می گیرد... دلم می لرزد و محکم ایستاده ام و دلم به شما گرم است...آخر تمام ِ جوانی های ناقابلم را فدای ِ وجودتان کرده ام خوب ترین...


 در این روزها که پناهم شده جمکران ِ پشت بام ِ خانه مان، دلم گرم است به شما خوب ترین...


مهدی جانم...


دارد می رود... جوانی دارد می گذرد و من مانده ام و دنیایی از جوانی که نمی دانم کجای ِ این هستی گم اش کرده ام که حتی دیگر دلم هم پی اش نمی رود...


آقای خوبم

دنیایمان ناجی اش را عجیب کم دارد...نور ِ محض ِ شما را عجیب کم دارد...


دنیایمان محتاج نور ِ محض ِ شماست ...


بیایید خوب ترین که دنیا عجیب پر شده از سحر و جادو هایی که هنوز هم پر از سوالم برای تک به تک ِ آن ها...


هنوز لبریزم از سوال های بی جواب و تمام سال هایی که نمی دانم چرا این گونه گذشتند...


ناجی ِ دنیایمان

خوب ترین ِ دنیایمان


بیایید که ما آدم ها خلیفه های خوبی نبودیم و دنیا را پر کرده ایم از سحر و جادو...



محتاج ِ اندکی نورم...


                                میشود خوب ترین؟!




     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  


+ از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم

تا ساحل ِ چشمان تو تکثیر شدیم


گفتند غروب جمعه خواهی آمد

آنقدر نیامدی که ما پیر شدیم



+ در ادامه ی مطلب نوشته ام که این هفت سال به کدام اتفاق در زندگی ام بر می گردد...


ادامه مطلب ...