.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش- 17

هوالغریب...




سلام خوب ترین


سلام مهدی جانم


هفت سال گذشته است...هفت سال شد که نوری دوباره به چشمانم برگشت...و حال عجیب به دنبال نور می گردم در زندگی ام...در کل ِ زندگی ام...


این روزها که در پی ِ نورم دلم می دود پی ِ شما...پی ِ شما که خوب ترینید...


آخر مهری که از شما به جانم نشسته است در این روزهای سخت راه نجات است... دلخوشم به همین جمعه ها... دلخوشم به همین جمعه ها که تمام خودم را جمع می کنم و می آورم و می نویسم ...تنها به عشق ِ شما...


در این روزها که همه جا پر شده از سِحر هایی که تاریک است...بوی ِ محض ِ شیطان می دهد دلم می گیرد... دلم می لرزد و محکم ایستاده ام و دلم به شما گرم است...آخر تمام ِ جوانی های ناقابلم را فدای ِ وجودتان کرده ام خوب ترین...


 در این روزها که پناهم شده جمکران ِ پشت بام ِ خانه مان، دلم گرم است به شما خوب ترین...


مهدی جانم...


دارد می رود... جوانی دارد می گذرد و من مانده ام و دنیایی از جوانی که نمی دانم کجای ِ این هستی گم اش کرده ام که حتی دیگر دلم هم پی اش نمی رود...


آقای خوبم

دنیایمان ناجی اش را عجیب کم دارد...نور ِ محض ِ شما را عجیب کم دارد...


دنیایمان محتاج نور ِ محض ِ شماست ...


بیایید خوب ترین که دنیا عجیب پر شده از سحر و جادو هایی که هنوز هم پر از سوالم برای تک به تک ِ آن ها...


هنوز لبریزم از سوال های بی جواب و تمام سال هایی که نمی دانم چرا این گونه گذشتند...


ناجی ِ دنیایمان

خوب ترین ِ دنیایمان


بیایید که ما آدم ها خلیفه های خوبی نبودیم و دنیا را پر کرده ایم از سحر و جادو...



محتاج ِ اندکی نورم...


                                میشود خوب ترین؟!




     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  


+ از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم

تا ساحل ِ چشمان تو تکثیر شدیم


گفتند غروب جمعه خواهی آمد

آنقدر نیامدی که ما پیر شدیم



+ در ادامه ی مطلب نوشته ام که این هفت سال به کدام اتفاق در زندگی ام بر می گردد...


 

بیستو چهار مرداد سال 86 را هیچ گاه فراموش نمی کنم...من بودم و شانزده سال عینک زدن هایم و آن وقت ها که در اوج جوانی هایم بودم...دخترکی هجده ساله بودم... و قرار بود بعد از شانزده سال عینک زدن ، آن هم از دوسالگی تمام شود تمام ِ این سال ها...


تمام ِ خاطرات بچگی هایم با همان ِ عینک ِ بزرگ است که تمام صورتم را گرفته است...چه روزها که در مدرسه عینکم میشکست و صورتم زخم میشد و آن وقت ها مثل الان نبود که تلق باشد و شیشه ی عینک ها واقعا شیشه بود...چه روزها که در مدرسه بخاطر ِ همین عینک مسخره میشدم...و حرصم در می آمد و دور از چشم همه عینکم را به گوشه ی اتاقم پرتاب می کردم و بعد از چند دقیقه می فهمیدم که بدون آن نمیشود...و باز سراغش می رفتم و دوباره می شد مهمان ِ چشمان ِ من... عینکی که تنها شب ها موقع ِ خواب از چشمانم جدا میشد!!


اما تمام شد...


کلا حکایت عجیبیست...صبح از خواب بلند شوی و به رسم تمام سال های قبل با عینک باشی و با عشق ِ تمام درخت های ولیعصر را نگاه کنی که حتی در گرما هم خنکت می کند و بعد دکتری که سالیان سال مریضش بودی را ببینی...از همان وقتی که دخترکی شش ساله بودی و او خوب قد کشیدن تو را دیده است و بعد ترسی عجیب در گوشه کنارهای دلت نسبت  به عملی که هیچ تصوری نسبت به آن نداری بنشیند و بعد احساس کردن ِ دستان دکتر روی شانه هایم که آرامم کرد... و این شد اولین و آخرین باری که یک مرد به من آرامش داد...خوب به یاد دارم که دستانش را روی شانه هایم گذاشت و خودش که روی صندلی بالای سرم نشسته بود که راحت به چشمانم مسلط باشد و بعد گفت زود تموم میشه...فقط نترس...


و بعد نوری قرمز در چشم راست به مدت ده ثانیه و بعد هم چشم چپ...کلا در عرض همین بیست ثانیه همه چیز عوض شد...دنیا تمیز شد...اما با درد تمیز شد...


غریب تمیز شد...


و بعد کم کم دردها آمدند... خاصیت عمل بود... و دیگر لذت دیدن درخت های ولیعصر را حس نکردم...تنها درد کشیدم و درد...و فردای آن روز صبح که باید دکتر دوباره چشمانم را معاینه می کرد تا ببنید چگونه بوده عمل، زندگی یک جور دیگری بود...اصلا باید عینک زده باشی تا بفهمی که شیشه ی عینکت هر چقدر هم تمیز باشد باز دنیا آن گونه که بدون عینک شفاف است با عینک اصلا شفاف نیست...و برای همین هم وقتی روز بعد از عمل، وقتی دکتر پرسید خب اوضاع چطوره؟ بهش گفتم همه چی خیلی تمیز شده...و او تنها خندید به این تعبیر من!! و با خودش زیر لب تکرار کرد که دنیا تمیز شد!!


درد چشم ها غریب است ...


بعدش شد دنیایی دیگر... آن وقت ها مادر بزرگم تازه چند ماه بود فوت کرده بود...اردیبهشت همان سال رفته بود...مادر بزرگم همان کسی بود که همیشه غصه ی عینک مرا میخورد...و آن وقت ها که هر بار دکتر می رفتیم و مادرم غرق گریه می شد که نمی تواند دخترش را در لباس عروس و با عینک ببیند دلداری اش می داد که یک روز بالاخره خوب میشود... اما عمرش کفاف نداد که ببند آن روز آمد و عینک برای همیشه رفت...


اما آمد...آمد و من با همین چشمانم دیدمش...


وقتی که بعد از عمل رسیدیم از شدت ِ درد ِ چشمانم در گوشه ی خانه مان خوابم برد...و عجیب ترین خواب ِ عمرم را دیدم... تمام صحنه های اتاق عمل را می دیدم دوباره...با همان جزئیات...وارد اتاق عمل که شدم دیدمش...مادر بزرگم را... انگار فقط من می دیدمش... دیگر مثل این اواخر قدش خمیده نبود و تمام قد ایستاده بود... اصلا آن بار اولین باری بود که خوابش را می دیدم و تا به امروز هم هیچ گاه مثل آن روز ندیدمش در خواب...تنها گاهی حضورش را حس کردم در خواب...


اما آن روز بود...مرا نگاه می کرد...با یک لبخند ملیح که اواخر عمرش به خاطر آن سرطان ِ لعنتی از چهره اش رفته بود...حتی خوب به خاطر دارم وقتی کار ِ دکتر تمام شد و از آنجایی که از بچگی ها مریضش بودم با اسم کوچکم صدایم زد که بلند شو تمام شد...حتی همین حرف دکتر را هم در خواب دیدم و از خواب پریدم...


دیگر رفته بود...دیگر ندیدمش...برای همیشه رفت و دیگر هیچ گاه به آن واضحی ِ مهمان خواب هایم نشد...


انگار آمده بود تا خیالش راحت شود که دیگر نوه ی کوچکش عینک ندارد... انگار آمده بود تا شاهد باشد و به من بگوید که نگران است حتی اگر در این دنیا نباشد...




+ هفت سال است که چشمانم نشانه دارد ...دو نشانه ی سیاه ... و چقدر خوب که آن ها را دیده ای حتی در میان ِ تمام این روزها که خسته ای !!! اصلا یادت مانده آن نشانه ها را؟!!

+ این هم پروفایل همان دکتری که از او نوشتم ... دکتر میر آفتاب

نظرات 10 + ارسال نظر
نازی جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 00:36

یعنی تا خبرنامه رو دیدم میدونستم برای آقا مینویسی
انقد ذوق کردم وقتی دیدم درست فهمیدم

من 18 سالگی عینکی شدم اما اصلا نمیزنم عینکمو
از شکلش خوشم نمیاد

چقدر خوب که دوستایی اینجا دارم که منو می شناسن

بزن دختر جان...
اگرم از فریمش خوشت نمیاد عوضش کن ولی عینکت رو بزن اگه دکتر گفته که باید دائم بزنی...چون چشم خیلی مهم تر از اونیه که بشه فکرشو کرد

رهــ گذر جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 00:46

داشتم می بستم وبُ، با خودم گفتم این کیه مث ِ من نصف شبی پست میزاره:دی


اللهم عجل لولیک الفرج...

چه باحال:دی

من بودم ...من


آمین

رهــ گذر جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 00:51

چشم پزشکی نور
نشونه های سیاه
می شناسمشون

خدا رو شکر که دیگه مجبور نیستی تحمل کنی عینک رو...

منظورت از جادو و این چیزا چیه؟! یه بار هم نوشته بودی و منم یادمه یه چیزی نوشتم
چرا فکرتُ مشغولش کرده که دوباره نوشتی؟

چه قدر جالب!!!

این که تنها کسی بودی که به این نشونه های چشمام که نوشتم توجه کرد!!
شاید چون میشناسیشون توجه کردی بهشون...

ممنونم رهگذر

منظور خاصی ندارم...فقط چون خیلی این روزا زیاد شده...بیشتر اونی که بشه فکرشو کرد فکرمو مشغول کرده و شاید چون بابتش تاوان ستگینی دادم تو بهترین ِ سالای زندگیم که می تونستن خیلی بهتر بگذرن...

فکرم خیلی بیشتر از اونی که اینجا نوشتم ی زمانی به خودش مشغول کرده بود

نازنین جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 15:26

چشم یکی از مهم ترین و شاید مهم ترین عضو بدنِ
من چشمام یه کم ضعیف شده
میترسم بیشتر بشه
سختِ مجبور باشی دنیا رو از ژشت قاب شیشه ای ببینی...
خدا رو شکر که تموم شد : ))

پیگیری کن هز چه زودتر تا خدای نکرده بدتر نشه ی وقت...
حتما هم پیگیری کن ...چون همون طور که خودتم گفتی چشم آیینه ی بدنه...

اوهوم...سخته...مخصوصا از بچگی...هیچ زمانی رو به یاد نمیارم که عینک نداشته باشم از بچگی هام

اوهوم...شکر که تموم شد

هنوزم وقتی جایی دختر بچه ی کوچیک می بینم که عینک داره دلم ی جوری میشه

نازنین جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 15:27

اللهم عجل لولیک الفرج

پشت رو بالا اشتباهی نوشتم :دی

آمین

بعله ... اصولا تمااااام دی ماهی ها عاقلند...از جمله همزاد گل ِ خودم

s...r جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 21:49 http://fa-blog-iran.vf1.us

کاراتون خیلی خوبه امیدوارم همیشه اینجوری باشه
من زیاد بهتون سر میزنم بیشتر مطلب بزارید

8951

مطمئنید زیاد به من سر می زنید؟

کسب در آمد از نت

مژگان دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 17:59 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام ماهی دریای تنها
دلم برات تنگ شده بودا
واسه آبی این دریا هم تنگ شده بود!
من که خوبم ، تو چطوری فاطمه جونم!؟

من همه پستای قبلت که نظر نداشتم رو خوندم ، چیزی از چشمام دور نمونده ، البته تیر ماهو تو ماه رمضون خونده بودم ولی نمیشد نظر بزارم اون روز
الانم خوشحالم که اومدم ، تو یه پست نوشتم از نبودنم!

و اما عینک!!
من از دوم دبیرستان یعنی شونزده سالگی عینک میزنم! رفیق همیشگیمه و خوب میتونم درکت کنم!
البته به نوعی تجربه دنیای تمیز رو دارم ، اونم با لنز طبی
ولی نه همیشه چون چشام اذیت میشه!
فکر عمل و لیزیک هستم در آینده
الانم شیشه عینکم خط افتاده و رو اعصابمه و میخوام به کل عوض کنم فریمشو!

مواظب خودت و چشات باش مهربون
اینم یه بوس بلاگی

به به مژگان خانوم ِ گل
خوش اومدی عروس خانوم

دل من و سنگ صبورمم واسه تو تنگ شده بود!

خدارو صد هزار مرتبه شکر که خوبی...

ممنونم که خوندی و وقت گذاشتی...
اوهوم...خوندم وبتو و بی نهایت تر از اونی که فکرشو کنی خوشحالم که درگیری ِ این روزهات شیرینن

عینک...بیشتر شبیه ی عضو از بدنمه که هنوز که هنوزه گاهی دستم ناخود آگاه میره سمت صورتم که برش دارم وقتایی که میخوام وضو بگیرم یا بخوابم یا حمام واین جور وقتا...
ان شالله که اگر تصمیم عمل داری ی جای مطمئن بری و به سلامتی عمل کنی و تموم شه عینک برات...

یکی از اعصب خورد کننده ترین چیزای عینک همین خط روی شیشه عینکه که همه چی خط دار میشه
میفهم...
زودتر برو درستش کن دختر...همین باعث اذیت شدن و خدای نکرده ضعیف تر شدن چشمات میشه در آینده...


ممنونم...
توام مراقب خودت باش

من تو جواب ازین بوسا ندارم..فقط ازینا دارم

فریناز سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 20:27

وقتی گفتی هفت سال و وقتی یاد دبیرستانت افتادم و یاد خیلی چیزای دیگه و حتی تولد این وبلاگ و خودم و اولین روزی که اینجارو خوندم و اووووه خیلی چیزای دیگه! بعد همشو از 93 کم کردم دیدم جدی جدی روزا تند تر چیزی که ما فکر می کنیم دارن می گذرن و حس می کنم خیلی دست رو دست گذاشتیم
شایدم دنیا دستاشو رو دستاش گذاشته برامون!


دنیا تمیز شده
چه باحالا

اللهم عجل لولیک الفرج

دارم فکر می کنم که تو بیشتر از همه این پست و این حرفا رو می فهمی...
تولد ِ رگبارت...چقدر برام شیرین بود!!
شاید باورت نشه ولی برام خیلی شیرین بود
چون قبل ِ تو رو هم دیده بودم

به نظر من که دنیا دستاشو گذاشته رو هم!!!

اوهوم...
دنیا تمیز شد...
واقعا تمیز شد...
البته ظاهری


آمین

فریناز سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 20:29

این شعرا خیلی خوبن

می گم تو گروهم بذار خب:دی

اصن هر جمعه موظفی شعرا رو بذاری تو گروه:دی


این دستور ادمینه:دی

ممنونم

گذاشتمشون اتفاقا ادمین جون...هم گروه شما هم اون یکی گروه
منتهاش باس دقت کنین

اما چشم این هفته با تاکید بیشتر می نویسمشون
ادمین جون دستور بدن ما میگیم چشم

رهــ گذر پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 23:17

برادرم اون نشونه های سیاه رو داره
ولی هیچوقت تا زمانی که بره عمل عینک نزد!

امیدوارم خوب برات بمونن، خوب ببینن، خوبی ها رو ببینن

آها...
من شرایطم جوری بود که بدون عینک نمی تونستم اصلا...

ممنون رهگذر...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.