.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-19

هوالغریب...


دعوتی ناگهانی و لرزیدن ِ دلی که این روزها غریب مانده در این دنیای ِ هزار رنگ...


لرزیدن دل و گفتن این حرف که شما اصلا منو نگاهم نمی کنید چه برسه به این که بخواین بهم عیدی بدین...و بعد در کمتر از چند ساعت دعوت شدن به حرمش... کریمه ی اهل بیت را می گویم...


در روز تولدشان من بودم و این حرف ها و یک بغض ِ بی نهایت در روز تولدشان و بعد هم دعوتی ناگهانی به قم در روز ِ بعد از تولدشان...



سلام خوب ترین...


سلام بر یگانه منجی ِ دنیا


سلام یگانه امام و رهبر دنیایمان


امروز صبح که مهمان ِ جمکران بودم و دلم که عجیب با دیدن آن گنبد فیروزه ای لرزید که درست شهریور سال قبل چشمم به آن افتاده بود و حال بعد از یک سال مهمان ِ جمکران بودم ...


از صبح که عازم ِ قم شدم با دلم عهد بستم جمعه ام را وقتی بنویسم که برگشته باشم و حال آمده ام تا حرف های امروزم را ثبت کنم...


و آن حالی که عجیب بود وقتی در گوشه ی مسجد نمازتان را می خواندم و با تسبیح ِ سبزی که مدت هاست مهمان دستانم است ایاک نعبد می گفتم و با هر ایاک نعبد دلم می رفت تا حضور ِ شما... و چه لرزش عجیبی بر جانم افتاد وقتی با نهایت التماس تا محراب مسجد آمدم...


انگار دل ِ مانده ام حضورتان را می خواست... سر بر محراب گذاشتم و برایتان حرف زدم... کوتاه بود...خیلی هم کوتاه...چرا که مجال ِ ماندن خیلی کم بود...آنقدر کم که تمام ِ حرف هایم را نگفتم اما دلم قرص است که نگفته تمامشان را می دانید...


آقای خوبم...


نمی دانم چه بگویم...اما همین که با این دعوت ناگهانی نشانم دادید که حواستان به این کمترین هست دلم می لرزد...

و دلم که در تمنایی عجیب ماند که ساعت ها با شما بشیند و خلوت کند...به قدر ساعت ها حرف داشتم...دلم پر تر از این حرف ها بود اما چه کنم که نه آمدنم دست خودم بود و نه حتی رفتنم... آمدنم که دعوت محض شما بود و کریمه ی اهل بیت و رفتنم هم اجباری تلخ ...


اما همین که چشمم دید...همین که فضای مسجدتان را نفس کشیدم... همین که سر بر محراب مسجد گذاشتم و اشک هایم اندکی رها شدند همین قدر هم که اجازه ام دادید برای این کمترین اکسیژن خالص بود در این روزها که زندگی روی همان چهره ی لج در آور و غریب خودش است...


همین که در شلوغی ِ محض قم نماز جمعه ای مهمان کریمه ی اهل بیت بودم و چشمی که تا به ضریح افتاد مثل باران بارید و باز هم حرف های دلم به دلم ماند... باز هم اجبار ِ رفتن بود و تنها به کریمه ی اهل بیت گفتم که هنوز خیلی نشده که مهمان ِ برادرتان بودم و حرف هایی که بهتر است بماند... بماند برای همان شلوغی محض ِ قم و اشک هایی که میان زمین و هوا ریخته میشدند ...


و حال من نشسته ام که برایتان بگویم...با همان اشک چشم ها... با همان بغض ِ بی نهایت... با همان حال... تنها دلم اندکی قرار گرفته است... آخر این روزها عجیب بی قرار مانده بود خوب ترین... آنقدر بی قرار که حکایت همان ماهی قرمزی را داشت که از آب گرفته باشند و با لب هایش تمنای ِ قطره ی آب بزند...


آقای خوبم


مهربان ِ مولایم


تا بحال دلم نتوانسته بود در غروب جمعه ای برایتان بنویسد...از ترس دلتنگی بی حد غروب جمعه ها دست به فلم نمیشدم...


اما امروز باز هم دست خودم نبود... 


در این غروب جمعه

در این لحظه های دلتنگی ِ بی حد


من هستم و دنیایی حرف که امروز با دیدن ِ گنبد ِ مسجدتان تنها به یک السلام عیلک یا صاحب الزمان تبدیل شد و بعد هم سرازیری و همان ریز گذر معروف ِ راه جمکران که برای چند ثانیه گنبد را از نگاهت می گیرد و بعد دوباره گنبد ِ فیروزه ای مهمان ِ چشمانت می شود...         و آخ که من دیوانه ی آن سرازیری ام...


برای چند ثانیه گنبد خودش را به رخ ِ چشمانت می کشد و بعد خودش را از نگاهت می دزدد و دوباره مهمان می شود.... اصلا آن زیر گذر بد جور همیشه با دل ِ من بازی کرده است...


و امروز باز هم من بودم و همان زیر گذر و همان بازی با دلم... و در لحظه ی رفتن هم باز هم همان زیر گذر و تابلوی ِ بالایش که تمام زائرین را به شما می سپارد خوب ترین...


میشود در این روزهای غریب بیشتر از همیشه مراقبمان باشید که من و تمام ِ جوانی هایم به فدای ِ شما یگانه خوب ترین ِ دنیای دخترانه ام؟


                                   میشود خوب ترین؟!



     اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج  



+ روزی هزار بار دلت را شکسته ام

بیخود به انتظار ِ وصالت نشسته ام


هر بار این تویی که رسیدی و در زدی

هر بار این منم که در خانه بسته ام


هر جمعه قول میدم آدم شوم ولی

ولی هم عهد خویش هم دلت را شکسته ام



+ مسجد جمکران همین امروز و این عکس که شد مهمان قاب چشمان من و ثبت شده در گوشی ِ همراهم...

نظرات 9 + ارسال نظر
رهــ گذر جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 22:52

سلام
زیارت قبول،چه عیدی ِ قشنگی، روزتم مبارک
شعرت هم قشنگه

چهری لج در آور زندگی! آره واقعا! لج درآور، چون می دونه دست رو کدوم نقطه ضعفا بزاره...

زیرگذری که نوشتی یادم اومد، به خاطر اون تابلو

سلام خانووووم

قبول حق...ممنون روز شمام مبارک + تموم حرفایی که به خودت گفتم که سال دیگه چی و سال بعدش چی

اوهوم...دقیقا...نقطه ضعفو خوب شناخته و درست از همون نقطه هم داره اذیت می کنه و لج در میاره...

مث بچه ای که بهش می گی به این دست نزن...بعد ی خنده تحویلت می ده و جوری که لجت رو در بیاره دقیقا دست می زنه به همون چیزی که بهش گفتی دست نزن

اوهوم...اون زیر گذر رو خیلی دوس دارم...به خاطر این گرفتن و دادن تصویر گنبد به آدم...
تو شب خیلی محشر میشه این تصویر...

نازنین جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 23:45

قم جمکران
آخرین بار چند ماهِ پیش بود
چی از این عیدی بهتر؟!

قبول باشه خانوم
معلوم که حواسشون بهت هست : )

اوهوم...عیدی خیلی خوبی بود...
به یاد همتون هم بودما

قبول حق همزاد خانوم

حواسشون به هممون هست

نازی شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 01:10

تا حالا جمکران نرفتم...
دلم خیلی میخواد برم
اما حیف و صد حیف که افسار زندگیم دست خودم نیست

التماس دعا فاطمه جان

اللهم عجل لولیک الفرج

ان شالله که خیلی زود قسمتت میشه و میری...

افسار زندگی ِ ماها دست خودمون نیست متاسفانه...

محتاجم به دعا مهرناز...

آمین

فریناز شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 09:53

سلااااام
زیارتت قبول باشه ماهی کوچولو
چقدر از ته ته ته ته دل نوشته شده بود اینقد که چشام پره اشک شد

بهترییییییییین عیدی رو گرفتی و مبارک وجود پاکت باشه ایشالله

همینشم خوب بود هرچند کوتاه ولی بازم عالی بود
ما با کاروان که میریم همش تو راهیم. اصن یک ساعت کمتر تو قمیم و دوساعتیم جمکران...باز خیلی خوب بود همین قدم

دیگه فقط میگم اللهم عجل لولیک الفرج

سلاااااام فریناز خانوم ِ گلم

قبول حق باشه

اوهوم...از ته تهای دلم بود دقیقا...

اوهوم..خوب بود...حتی با این که خیلی کوتاه بود...
خب تهران تا قم صدو خورده ایه ولی تهران تا اصفهان چهارصدو خورده ای...
ولی خب اون روز دقیقا تو دور برگردون اتوبان زده بود اصفهان 395...
بهت نگفتم ولی...

آمین

فریناز شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 09:54

تا چشاما وا کردم با گوشی اومدما نظرما نوشتم

ممنون که اومدی ...

رهــ گذر شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 23:11

مثال بچه چقدر میومد به این زندگی ِ لج درار ما
همیشه به خدا میگم فقط تو می دونی که این موضوع چقدر برام مهمه، چرا این طوری داری امتحانم می کنی!!! انقدر سخت و ...!!!

اون آرزوها رو واسه خودت دارم، خیلی هم از نوع خبیثانه

اوهوم...میومد

آره...سخت... تو خلوتم منم بهش میگم همش...

منم که تموم این آرزوها رو واسه خودت کرده بودم اونم از نوع خبثانش

مژگـــان یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 17:35 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

سلام فاطمه
قبول باشه عیدی ای که گرفتی

همین نشونه های کوچیک که میخواد نشونمون بده که حواسشون بهمون هست ، دل آدمو قرص میکنه ، قرص میکنه به زندگی و کورسوی امید ته دلت میشه دسته ای نور که کل وجودتو روشن میکنه و میلرزی و میشه یه تلنگر...
فاطمه ، من میدونم که این ماهی دریای تنها هم میتونه لج روزگارو در بیاره ، با صبوری و آرامشت بهش نشون دادی و میدی که دلت با همه دخترونگی و نجابتش قرص ِ یه ماهه ، ماه آسمون گنبد فیروزه ای

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

قبول حق باشه بانو

اوهوم...دقیقا همینه...

فعلا که این ماهی بدجور غریب مونده و تنها...
و صبور ...

آروم نشسته ی گوشه زندگیشو می کنه...

جمله ی آخرت چقدر به دلم نشست...دلی که با همه ی دخترونگیش قرصه ی ماهه

ممنون ازت...

آمین

فریناز دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 23:32

آقااااااا من یادم نبود اون روز صب خاب آلود اومدم اینجا نظرمم گفتم حتی
اصن حال کنا می گم دارم به آلزایمر نزدیک می شم بم فش نده

هه...
پس فکر کرده بودی نیومدی؟!
چه باحال!!!

پس خوب شد اومده بودی همون روز وگرنه نمیومدی حالا حالاها برای نظر دادن

یک سبد سیب سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 11:34

زیارت قبول بانو

بازم سعادت دیدنت رو نداشتم!

قبول حق بانو

این چه حرفیه لیلا جون.ازین حرفا نزن دختر خوب...
اتفاقا هم تو قم هم جمکران به یادت بودم... حتی وقتی طبقه ی بالای مصلی بودم واسه نماز جمعه فکر می کردم شاید تو هم بین تموم این آدما باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.