.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پست های وسط کلاس...

هوالغریب....


دارن امتحان میدن ...

بچه ها رو میگم...

منم نشستم روبه روشون و دارم با لپ تاپم پست می زارم!!

جالبه ها!!


ی معلم وسط امتحان بچه هاش...

این تکنولوژی هر چی پیش میره ماها رو تنهاتر می کنه...

ی مودم فورجی ایرانسل که پرسرعت ترین اینترنت کشور رو داره...

ولی ی دختر که تنها ترین آدم دنیاشه!!!

خیلی مسخره اس!!


باید یکی مث من باشی تا بدونی این حرف یعنی چی!

بدونی هر روز توی خودت فرو رفتن یعنی چی...

بدونی هر روز تنها شدن یعنی چی.

بدونی هر روز له کردن تموم حس های دخترونت یعنی چی...


وقتی به این شاگردام نگاه می کنم دلم می سوزه...

اینا شبیه چندین سال پیش منن!

دبیرستان...

ولی دنیاشون چقدر با من فرق داره... چقد حس می کنم غریبه ام باهاشون...چقدر دورم ازشون...


مگه چند سال گذشته؟

چرا ماها انقدر تنهاییم؟


خدایا بگو چرا...

چرا فقط نگام می کنی؟!


ازین همه رباط بودن خسته ام

ازین همه سنگ بودن

ازین همه نقض کردن حس هام


خدایا تو دوستم داشته باش

بهتره ادامه ندم...همین الانم اشکام پنهونی می ریزن!!!


باید جای من باشی

بدونی وسط ی عالمه دختر این حرفارو نوشتن و اشک ریختن چه اندوهی داره...



+ دخترها زیادی تنهایند...

و شاید هم زیادی مظلوم...

وقتی که دلشان از همه چیز بگیرد و حس کنند دنیا دارد تمام دخترانگی هاشان را دفن می کند

سنگ می شوند

و عین رباط فقط کار می کنند.

درست مثل من!


Time's up+

دارم میخندم!

هوالغریب...


سرما یک جوری است...درک کردنش برایم سخت شده است در این روزها که خیلی نمی فهمم چگونه می گذرند...

این روزها زیادی نامهربان اند...


یک زمان هایی عاشق سرما بودم... عاشق زمستان نجیب ام... عاشق برف... و حتی عاشق دی ماه!

بگذریم که گذر روزها چه ها که نکرد...

بگذریم که گذر سال ها ازعلایق و آرزوهای من چه ساخت...

بگذریم که این دنیا اگر اراده کند می تواند تو را از روز تولدت هم متنفر کند...


و تو در آن روز جنونی را بچشی که خودت هم نفهمی چرا این گونه شده ای!

و همه و همه از تو انتظار داشته باشند که بخندی!!


می دانی؟

به نتیجه ای رسیدم!

آن هم اینکه هیچ کس دیگر حوصله ای برای درد ها و غصه ها ندارد... هیچ کس دیگر حوصله اش نمی گیرد که حتی پای حرف های کسی بنشیند!

همه فقط می گویند چرا شاد نیستی!

چرا نمی خندی!


این آدم ها کجا بودند که ببیند من سال هاست دارم آن ها را گول میزنم و می خندم!

حالا که این روزها تابم رفته است می گویند چرا دیگر نمی خندی!


بگذریم...


حس می کنم هرچه می گذرد ما آدم ها تنها تر می شویم...

هر کس تنهایی ای دارد که عمق دارد..

عمق اش به تعداد روزها و لحظه هایی است که در خلوت اشک ریخته است...


اگر در خلوتت زیاد اشک ریخته ای بدان که عمق تنهایی ات زیاد است.

اگر در میان خنده هایت خیلی شده که ناگهان چشم هایت به اشک بنشیند و تو بگویی واسه خنده ی زیاده ، این یعنی عمق فاجعه ی تنهایی ات!

و هزار جور اگر دیگر که بخواهم بگویم برای خودش دیالوگ های ماندگاری می شود...


دارم خیلی چیزها را یاد می گیرم...

کار کردن و سر و کله زدن با آدم های مختلف در طول روز دارد به من یاد می دهد که

این دنیا گرگ میخواهد

این دنیا یک عوضی میخواهد

یک تکه سنگ...

و من این روزها هر چه می جنگم که خودم بمانم نمی شود...


این روزها خنثی شده ام

نه خوب

نه بد


در خلائی مانده ام که خودم هم حال خودم را نمی فهمم

فقط به کلاس هایم  خوب می رسم...

و خوب کار می کنم...


این روزها من هم دارم یاد می گیرم که سنگ شوم و عین آدم های کوکی بخندم...


   بخندم

                   بخندم

                                     بخندم

                                                        بخندم

                                                                         بخندم



+ به ماه نگاه کن و برای حال و روز من دعا کن...نمی دانم تو که داری این ها را می خوانی که هستی...

ولی اگر ماه را دیدی برای حال و روز من و دخترکانی که شبیه من اند... دعا کن!!!

این وبلاگ دیگر مثل قدیم هایش شلوغ نیست... اما آمارش می گوید هنوز هم عده ای در روز به آن سر می زنند...


برای حال و روزم دعا کن...


جنون را چشیده ام!

هوالغریب...


یک زمان هایی آدم چندین و چند سال زندگی می کند اما شاید هیچ چیز آدمی را به خود جنون محض نرساند... شاید تا نزدیکی هایش بروی...

اما در لحظه ای همه چیز عوض می شود و تو دقیقا جنونی را می چشی که همیشه می گفتی مگر می شود آدم به این حد برسد!


اما تو می رسی!!


بلند بلند فریاد می کشی... همان فریادهایی که ماه هاست در وجودت رخنه کرده اند!

اما نه... به خودت که می آیی می بینی چقدر خالی نشده ای  از تمام آن فریاد ها!


آدم گاهی تمام دردهایش را بالا می آورد...

آدم گاهی تمام دردهایش را فریاد می زند و  پر از همه ی دردهایی می شود که دارد پیر می کند و می لرزاند...


آدم گاهی تمام قد دیوانه می شود تا بداند جنون محض و نفهمیدن یعنی چه...

آدم گاهی تمام قد به جنون می رسد و بعد در گوشه ی تنهایی اش آرام و بی صدا می شکند!!



آخ که در تنهایی شکستن صد برابر بد است از تمام این جنون ها!!!


خدا نکند آدمی در تنهایی اش فرو بریزد...


+ مرا به بند می کشی ازین رهاترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلا ترم کنی

از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

( آهنگ شکنجه گر *** داریوش)


++ هر وقت زیادی کم می آورم موسیقی هایم می شود داریوش و علی زند وکیلی... بلند بلند گوش می دهم و آرام آرام در خود فرو می روم!

این هم خاصیت ترجمه کردن ها و ویراستاری های زیادم است... دیگر به دو پهلو حرف زدن و غرق شدن در نامفهوم نویسی خو کرده ام!

چقدر دلگیرم من این روزها

هوالغریب...


عمیق شدن خوب است... زیادی هم خوب است... اما همیشه تاوانی که بابتش می دهی سنگین است...

باید یک چیزهایی را این میان قربانی کنی تا عمیق شوی... انگار که این حس ها مث شاخه هایی در هم تنیده در آسمان باشند و تو برای بالا رفتن مجبوری که این شاخه های اضافی  را قطع کنی...


شاخه هایی که بخشی از زندگی اند!!!  نمی دانم این حرفا که می گویم را تا چه حد می فهمی... اما در سرنوشتی که خدا برای من رقم زده این بهترین کار است...


باید یک حس هایی را آدم بکشد... باید چاقو برداری و یک حس هایی را تا ابد بکشی... بکشی و به روی خودت هم نیاوری که چه کرده ای!!!


حس می کنم دارم این روزها زیادی تر از همیشه امتحان می شوم!!!

کاش لااقل در این میان پناهی داشتم ... یک پناهگاه مذهبی...


وقتی خدا بخواهد بگیرد همه چیز را باهم می گیرد...




+ پاییز آمد... با باران های چند روز اولش خوب ثابت کرد آمدنش را ...
اما کاش زمستان نیاید... من از زمستان بیست و هفت سالگی ام میترسم!!



++ یک حرف هایی را نمی شود گفت... تمام اش را می ریزی لابه لای کلمانی که خودت هم گاهی نمی فهمی... اصلا تا به حال شده معلمی را ببنی که سر کلاس هایش یواشکی اشک بریزد؟!  اگر باورت نمی شود باور کن...

خدایا... تنهایم نگذار...

من این روزها زیادی می ترسم...

+ یا به زوال می روم
یا به کمال می رسم
یک سره کن کار مرا

( این آهنگ عشق است مرحوم عبداللهی یک جور خاصی خوب است. )


بعدا اضافه شد: وقتی تاریخ آخرین پستم را دیدم تعجب کردم... یک ماه است که نیستم!!!! یک ماه دوری از خانه ی دلم...
یک ماه گذشت و ماهی هایم برای همیشه با اتاق من خداحاظی کردند و من حتی ننوشتم که ماهی هایی که عاشقانه دوستشان داشتم را دیگر ندارم...
یک ماه گذشت و من اینجا هیچ کدامشان را ثبت نکردم... چقدر حرف ننوشته دارم برای سنگ صبور کوچکم که همین روزهاست که هفت ساله شود...

دلم هیچ چیز نمی خواهد!!!

هوالغریب...



دلم نخواستن می خواهد... اصلا دیگر هر چه که فکر می کنم به هیچ نتیجه ای نمی رسم... به هیچ نتیجه ای!!!


به نخواستن رسیده ام... به بی تفاوتی محض... دیگر هیچ احساسی در دلم جای ندارد و من مرده ترین ماهی ِ دنیایم!!!


دلم دیگر هیچ نمی خواهد...


دیگر حتی ماهی های اتاقم را هم دوست ندارم و گذاشتمشان برای فروش... می خواهم دیگر بی ماهی هایم زندگی کنم!!!

از وقتی دانه دانه مردند و از آن همه ماهی فقط چهار ماهی برایم ماند دلم دیگر نخواست شاهد مرگشان باشد!!!



+ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ !
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺎﻥ
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !

ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍد


+ بسته بودن نظرات هم برای این هست که دلم حتی نظر هم نمی خواهد!!! مرا مثل همین آهنگ وبلاگم شاعر ِ مرده بخوان!


خدایا شکرت