.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

مرزها باریک ترین اند!!!

هوالغریب....



فاصله ها کم اند!!

اصلا چه کسی گفته است فاصله ها زیاد است؟!


مرزها باریک اند...ما آدم ها گنده اش کرده ایم...

برای من مرزها باریک اند...


من با چشمانم دیده ام که مرزها باریک اند...


مثل همان روز...که دخترکی که هم سن  من بود با نهایت عشق داشت نخود ِ سه ماهه اش را در ال سی دی می دید و من صدای قلبش را می شنیدم و بعد صدایم زد که بروم پیش اش... قبل اش با هم حرف زده بودیم...در نوبت انتظار... دکتر ِ مهربانی بود... اجازه داد بروم و نخود ِ آن دخترک را ببینم... در شکم اش دست و پا می زد و من زل زده بودم به آن ال سی دی... برای خودش می جمبید و من حظ می کردم از این همه زندگی... حظ می کردم از این قدرت نمایی خداوند... و دخترک حظ می کرد که آن موجود توی ال سی دی در وجودش بازی می کند...


چشمانش داد می زد که حظ می کند ازین که نخوداش سالم است و من خدا را شکر می کردم و برای او و کودک اش بهترین ها را می خواستم...با این که دیگر آن ها را نخواهم دید...


داشتم چه می گفتم؟!


آهان... داشتم می گفتم مرزها باریک اند... و آن روز دیدم...با همین جفت چشمانم دیدم که مرزها باریک اند... همان روز صدای قلب کودکی را شنیدم که بوی محض ِ زندگی می داد... و این حس را نسبت به زینب کوچک هم تجربه کرده بودم... یک سال و نیم پیش...همان وقتی که برای اولین بار روی ِ ال سی دی سونوگرافی دیدم اش... و دلم برایش ضعف رفت که این بچه ی برادر من است...


صدای قلبش را شنیدم و او الان دارد تلاش می کند راه برود... روزی صد بار می افتد تا بالاخره یاد بگیرد که راه برود...سفت شود... و بعد که دو قدم راه می رود انتظار دارد بغل اش کنی و او که این روزا تنها آدم مهربان با من است عمه اش را می بوسد... مهربان است چون هیچ چیز از نخودی که سر و کله اش در وجودم پیدا شده نمی داند... بخاطر خودم با من مهربان است... دلش برای جوانی ام نمی سوزد ... با من مهربان است چون عشق می کند وقتی با گوشی ام برایش حسنی پخش می کنم و او هم عمه اش را با گوشی اش می شناسد !!!


مرزها به راستی که باریک اند ... باریک تر از مو!!!


در عرض ثانیه ای می شود همه چیز عوض شود اگر آن بالایی بخواهد...



+ دلم قطاری می خواهد بدون مقصد... مثل آن روز که در اینستاگرامم نوشتم...

اما چه کنم که قطارهای این شهر هنوز حرکت نکرده مقصد بعدی اشان اعلام میشود...


ایستگاه بعد ...


و در دلم یواش می گویم اصلا قطاری نخواهد آمد... ایستگاه من تا ابد متروک است...



+ اصلا فاز ِ غم بر نداشته ام... حس ِ مرگ هم ندارم...آدم ضعیفی هم نیستم که بخواهم حرف مرگ بزنم... لطفا نصیحت نکنید دوستان!!! اگر هم خاطرتان را آزرده می کند حرف هایم...لطفا نوشته هایم را بو نکنید... تنها بخوانید و رد شوید از این ایستگاه...

امروز برف آمد!!!

هوالغریب...



در گریه سوختن میدانی چیست؟!

پلک های باد کرده و بی خواب میدانی چیست؟!


چشمان یخ زده میدانی چیست؟!

صورت ِ یخ زده میدانی چیست؟!


راه رفتن و راه رفتن میدانی چیست؟


زدن به دل ِ خیابان ها و خیس شدن در زیر آخرین تلاش های این زمستان بی بخار میدانی چیست؟!


زمستان در آخرین روزهایش تصمیم گرفت خودی نشان بدهد...


امروز برف آمد!!!


و من زدم به دل ِ خیابان ها... یک ساعت مانده به کلاس هایم...آنقدر راه رفتم که روی چادرم برف بنشیند و سیاهی چادرم تبدیل به سپیدی شود!!!


آخرین تلاش های زمستان به بار نشست و من دلم می رفت پی ِ شکوفه های بینوا !!!


به امید بهار به شکوفه نشسته بودند که این گونه یخ زدند!!!

و امسال باید قید به بار نشستن هایشان را زد...


بیچاره درخت ِ هلوی ِ پشت بام!!!

امسال پر از شکوفه شده بود که اینگونه مُرد... و میوه هایش هم تمام شدند...


اما من به خدایم ایمان دارم!!

خدای این دانه های برف ، خدای همان شکوفه های بینوا هم هست...


میروم آرام گوشه ای می نشینم...

خیره میشوم به آکواریوم بزرگی که در آموزشگاه داریم...و من ساعت های بیکاری روبه روشان می نشینم و زل میزنم به آن ها...


همه شان دیگر می دانند من آکواریوم دارم و خوب از دنیای ماهی ها حالی ام میشود!!! آن ها زل زدن های من به ماهی های آموزشگاه را دیده اند...


چقدر این روزها حس می کنم سرد شده ام... نسبت به همه چیز و همه کس سرد شده ام... یخ زده ام... دلم یک لیوان گرم میخواست... ی لیوان چای با طعم ِ ...


در حسرتش سوختم و دنیا و دانه به دانه آدم هایش از من دریغ کردند...


آدم است دیگر...گاهی دیوانه می شود...

دلش می خواهد کسی بیاید بگوید دیوانه شده ای که شده ای...

به درک!!!


آنقدر دیوانه شو که بمیری...

و بعد بخندد و بگوید اگه تونستی بی من بمیر!!!


و بعد تو بمانی و یک حرف...

تو بمانی و یک حس  در ته دلت...


تو بمانی و یک لبخند روی ِ لب هایت... این لبخندها گاهی به دنیایی می ارزند...


تو بمانی و یک دریا ...

یک دریا به عمق یک دوستی ِ عمیق...


تو بمانی و دریایی که حسرت ِ دیدنش اش به دلم مانده است... بدجور هم مانده!!!


مثل آخر باری که دیدمش...طوفانی شد... خودش را می کوبید به ساحل و من حظ می کردم از قدرت نمایی اش... از ابهت اش...


دلم می خواست دل به دریا بزنم ...


رفتم و مقابل اش ایستادم... ایستادم و در دلم گفتم اگر می توانی ببر... 


و بعد حرص خوردن های مادرم که آخرش خودتو می کشی...و من بی تفاوت به حرف هایش روبه روی دریا بیاستم که اگر می توانی ببر...


و بعد یاد حرف پدرم بیفتم که همیشه می گوید دریای ِ طوفانی نامرد است... جوری می برد که بمانی...و او این حرفش را از آن سال هایی می زند که من هنوز نبوده ام و آن ها با اولین بچه شان دو سالی را در جنوب کشور زندگی کرده اند...


و من بگویم که من هیچ گاه نامردی اش را ندیده ام...دریای من خوب است... اصلا دریا همیشه خوب است...



چقدر پراکنده حرف زدم!!!


دنیاست دیگر...


مثل همین دریا...

یک روزش مثل امروز در عین سختی هایش سفید میشود...


اما روزهای بد و خوب ِ من هر دوشان یک خدا دارند!!!

خدای ِ روزهای سخت من ، خدای روز های خوب ِ من هم هست!!!


تنها چیزی که این روزها خوب می دانم همین است...



خدای ِ من

تا ابد خدای من است...

و مهربان ترین است برای فاطمه...




+ این شب ها من هستم و خانه ی سبزی که شبکه ی دو هوس کرده است که دوباره پخش اش کند و صدای جادویی خسرو شکیبایی...
اصلا این مرد و صدایش میشود یک حس خوب برای شب ها که بتوانم بخوابم!!!

چقدر درد دارد آدمی به اینجا برسد!!!


+ خدایا می دانم که مثل همین دانه های پاکی که بالاخره نشانم دادی حواست هست... می دانم که نگاهم می کنی!!! میدانم...

اما به خودت قسم که من شانه هایم دیگر نمی کشد... به خودت قسم که از تمام این مقاوم بودن ها هم خسته ام!!!
به خودت قسم خسته ام... برایم دیگر مهم نیست آدم هایت این را می فهمند یا نه ...

خدایا بغلم کن...باشه؟!

شدم ی دیوونه!!!

هوالغریب...



این روزها آنقدر عجیب و غریب اند که نمی دانم و نمی فهمم که کی روز می رسد و کی شب می شود و من بعد از کلی  کش و قوس بالاخره خواب به چشمانم می آید و خواب های عجیبم در این روزها که تنها همین خواب هاست که مرا جدا کرده است از تمام سختی های این روزها...ساعت های بیداری هایم عجیب فخر می فروشند به ساعت هایی که خوابم!!!


اصلا مانده ام در گذر این روزها... و خستگی های عجیبم در این روزها... که گاهی میان کلاس دیگر صدایم در نمی آید... تنها می روم سراغ آشپزخانه و کمی آب گرم صدایم را بر می گرداند...


این روزها هوا هم دل به دلم داده....می بارد ... می بارد...می بارد...


نیمه های شب با صدایش از خواب بیدار می شوم... صدای مسجد می آید و نور مسجد که می تابد تا اتاقم... آخر بعد از چندین سال معماری بالاخره گنبد فیروزه ای تکمیل شده و چراغانی هایش که می تابد تا اتاقم...و خیلی شب ها با صدای اذانش مرا از خواب بیدار می کند... نمی دانی این کار خدا چقدر به جانم می نشیند... خدا هنوز دوستم دارد!!!


باران می بارد و پناه می برم تا خدایم... تا اشک هایم در دل ِ شب...وقتی همه خواب اند و چشم هایم به درگاه خداست...


آخ که هیچ کس جز خدا و ماهی هایم شاهد من نیست... روزی اگر از این زندگی با تمام رنج هایش رها شدم دلم برای ماهی هایم تنگ می شود... برای آن وقت ها که دستم را می کشم روی شیشه و با چشمانشان زل می زنند به من و من برایشان حرف می زنم...حرف می زنم...آنقدر می گویم که در آخر بلند بلند ضجه بزنم و راحت شوم از دست این بغض های لعنتی که تمام وجود دخترانه ام را خم کرده است...


خم شدم و کسی نفهمید ...


می دانی ... دلم لک زده برای دریا... برای آرامش بدون مرز اش... دلم لک زده برای صدای موج هایش... دلم لک زده برایش.... چندین سال است که ندیدم اش... دریایی که خانه ی ابدی ِ من است...


بار آخر من بودم و یک جاده ی باریک که میرسید به ساحل محمود آباد... پاییز بود... هوا هم خنک بود ... شب قبلش اش تا صبح آسمان باریده بود... و هنوز آن پُستی که در اینجا بعد از آن سفر نوشتم را خوب به یاد دارم...


چقدر زندگی عجیب است... اصلا هر روز که می گذرد بیشتر می مانم در حکایت و توصیف ِ این روزها... امروز که برای بعضی از کلاس هایم جبرانی داشتم باز هم من بودم و بن بست همیشه بهاری که برعکس زندگی ام همیشه پاییز است...


اصلا بگذار نگاه کنم...


از درد و دل کردن هم خیری ندیده ام...



شده ام یک دیوانه ی تمام عیار...


یک دیوانه ی تمام عیار که انگلیسی درس می دهد و فرانسه حرف می زند!!!!  همین نشان می دهد که دیوانه ام!!!




+ این عکس مرا می برد تا آن وقت که دیوانه میشوم و یاد آن جوانکی می افتم که آنقدر دیوانه شد و خودش را انداخت جلوی مترو کرج و برای همیشه تمام شد و مدت ها فیلم اش بین مردم می چرخید... مدت ها زل زدم به این عکس... زل زدم و با خنده به تمام دیوانگی هایم خندیدم...    چقدر دردم آمد!!!


                              باور کن دردم آمد!!!

ماهی ِ سرخ

هوالغریب...



ماهی دلش گرفته بود


ماهی در دلش می گفت کاش هیچ کس در دنیایش تنها نباشد...


ماهی اشک هایش را به آب می سپرد...


ماهی دلش تنگ بود...


فصل ماهی های ِ سرخ رسیده است... حواست هست؟!



ماهی های سرخ عاشق ترینند!!!




+ دیروز که دیدم ماهی سرخ ِ عید از حالا آمده اند... دلم یک جوری شد!!! این ماهی ها همیشه برای من یک دنیا حرف بوده اند.... دلم ماهی است... کاش دستی بود که می گذاشت این ماهی نمیرد!!!!


+ پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی


(باز من هستم و این آهنگ... ماه و ماهی***حجت اشرف زاده)

گل سنگ....

هوالغریب...



یادمه اون قدیم ترها...اون وقتا که دلم پره آرزوهای جوونی بود... دقیق بگم شونزده سالم بود... همون وقتا که به قول یکی از بچه های دبیرستان که چن شب پیشا تو گروهی که تو وایبر داریم بهم گفت یادته به سوراخ دیوار هم می خندیدی؟ منم یکی از شکلک های خنده ی وایبر رو براش فرستادم گفتم هنوزم نیشم تا بنا گوشم بازه... و بعد بدون اینکه هیچ کی بفهمه چشمام پر از اشک بشه!!!!


یادمه اون وقتام مث حالا سرم با کلی کتاب زبان گرم بود!! الان دیگه شده سر و کله زدن با بچه های ترجمه و تافل و فرانسه ای که میون تموم کارام و ترجمه هام دارم با جدیت تموم دنبالش می کنم تا بهش مسلط شم... یادمه ی معلم داشتیم...معلم جغرافیمون بود!!! منم رشته ی دبیرستانم انسانی بود!!! آخ که من هنوزم دیوونه ی ادبیاتم... هفده نفر بودیم توی کلاسمون... به ترک روی دیوار هم می خندیدیم... منم که رئیس خلا... چقد معلم هامون خوب بودن بامون... همین معلم جغرافیمون هر وقت درسش تموم میشد برامون آواز میخوند... صداش انصافا خوب بود... برامون هرچی هایده و حمیرا بود میخوند... منم که از هر چی خواننده ی زن متنفر!!!


و هیچ وقت هم نتونستم و نمی تونم صدای خواننده های زن ایرانی رو از هم تشخیص بدم... یاد فریناز افتادم که این حس رو داره... ولی خب بچم این حس رو نسبت به همه داره:دی


ی شعر بود که معلممون میگفت از هایده اس...اسمش گل سنگم بود... شعرش رو که میخوند خیلی دوس داشتم و از همون وقتا هر وفت زیادی میزد به سرم میشد زمزمه ی روی لبم... امروز که دیدم دارم این شعر رو میخونم خیلی ناخوداگاه، یاد اون روزا افتادم... ی دفه همه چی ، همه ی اون روزا مث ی فیلم از جلوی چشمام رد شد... حتی چهره ی معلم جغرافیمون!!!


انقدر باهامون راحت بود که هر وقت حالش بد بود بهمون میگفت مام بهش مفنامیک اسید میدادیم...خدا منو ببخشه بابت تموم مفنامیک اسید هایی که خالی میکردم و فقط کپسول خالیش رو بهش میدادم میخورد و اونم ساعت بعدش میگفت دستت درد نکنه خوب شدم!!! از همون وقتام خل و چل بودم.... شاید ی روز برم و پیداش کنم و بهش بگم منو ببخش که بهت هیچ قرصی ندادم...سعی کردم با تلقین خوب شی...


جدا که یادش بخیر... چه کارا که نکردیم... حالا تموم اون دخترا بزرگ شدن... یکی داره تو اورژانس اجتماعی کار می کنه و هر روز از مورد هایی که داره میگه و من چهار ستون بدنم میلرزه از حرفاش...یکی سرش حسابی گرم بچه اش شده...یکی داره دکتراشو میگیره... یکی صب تا شب بیکار نشسته تو وایبر و هی میگه شوهرم میگه این گوشیت هووی منه و منم بهش میگم من اگه شوهرت بودم ظلاقت میدادم... دو زار زَنییَت گیری نشون بده واسه اون شوهر بدبختت و باز همشون غش کنن از چرت و پرتای من که تمومی نداره...



اصا یادم نیس چی میخواستم بگم حتی!!!!

فک کنم اولین باره که دارم تو سنگ صبورم این مدلی حرف می زنم... انگار همتون نشستین منم رفتم بالای منبر:دی


شمایی که اون وسط مجلس نشستی دل بده به حرفام:دی


داشتم عرض می کردم:دی


ی آهنگ هایده شد بهونه ی تموم این حرفای من... هنوزم نمی تونم صدای خواننده ی زن ایرانی رو تحمل کنم ... و حتی هیچ گونه تصوری از صدای هایده ندارم....فقط میدونم یه آهنگ داره اسمش گل سنگم ِ...این آهنگ منو میبره تا همون وقتا که وقتی حالم ُ نمی تونستم هیچ کاری کنم با خودم میخوندمش...


می زدم زیر آواز و میخوندم... ی بار واسه بچه های دبیرستان خوندم... اردوی مشهد بودیم ... هنوز عکساشو دارم... بعد من همین آهنگ ُ خوندم براشون ... یادمه دوتاشون گریه شون گرفت:دی


حتی هنوز که هنوز ِ تو گروه وایبر میگن باید بخونی برامون و من میگم همون ی بارم نباید میخوندم براتون:دی


اما امروز زدم زیر آواز... کسی نبود... خودم واسه خودم میخوندم... جز خودم و خدا و ماهیای اتاقم هیچ کی نبود ...



گل سنگم گل سنگم

چـــــــی بگم از دل تنگم


مث آفتاب اگه بر من

نتابی سردم ُ بی رنگم


همه آهم همه دَردم

مث طوفان پر گردَم



+ این آهنگ رو اصلا با صدای هایده نشنیدم و دوسم ندارم بشنوم...فقط ی آهنگ داشتم تو لپ تاپم که همین آهنگو خونده... گوشش کنین...



+ این عکس مرا برد تا دخترانگی هایی که خوابانده ام...