.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

شدم ی دیوونه!!!

هوالغریب...



این روزها آنقدر عجیب و غریب اند که نمی دانم و نمی فهمم که کی روز می رسد و کی شب می شود و من بعد از کلی  کش و قوس بالاخره خواب به چشمانم می آید و خواب های عجیبم در این روزها که تنها همین خواب هاست که مرا جدا کرده است از تمام سختی های این روزها...ساعت های بیداری هایم عجیب فخر می فروشند به ساعت هایی که خوابم!!!


اصلا مانده ام در گذر این روزها... و خستگی های عجیبم در این روزها... که گاهی میان کلاس دیگر صدایم در نمی آید... تنها می روم سراغ آشپزخانه و کمی آب گرم صدایم را بر می گرداند...


این روزها هوا هم دل به دلم داده....می بارد ... می بارد...می بارد...


نیمه های شب با صدایش از خواب بیدار می شوم... صدای مسجد می آید و نور مسجد که می تابد تا اتاقم... آخر بعد از چندین سال معماری بالاخره گنبد فیروزه ای تکمیل شده و چراغانی هایش که می تابد تا اتاقم...و خیلی شب ها با صدای اذانش مرا از خواب بیدار می کند... نمی دانی این کار خدا چقدر به جانم می نشیند... خدا هنوز دوستم دارد!!!


باران می بارد و پناه می برم تا خدایم... تا اشک هایم در دل ِ شب...وقتی همه خواب اند و چشم هایم به درگاه خداست...


آخ که هیچ کس جز خدا و ماهی هایم شاهد من نیست... روزی اگر از این زندگی با تمام رنج هایش رها شدم دلم برای ماهی هایم تنگ می شود... برای آن وقت ها که دستم را می کشم روی شیشه و با چشمانشان زل می زنند به من و من برایشان حرف می زنم...حرف می زنم...آنقدر می گویم که در آخر بلند بلند ضجه بزنم و راحت شوم از دست این بغض های لعنتی که تمام وجود دخترانه ام را خم کرده است...


خم شدم و کسی نفهمید ...


می دانی ... دلم لک زده برای دریا... برای آرامش بدون مرز اش... دلم لک زده برای صدای موج هایش... دلم لک زده برایش.... چندین سال است که ندیدم اش... دریایی که خانه ی ابدی ِ من است...


بار آخر من بودم و یک جاده ی باریک که میرسید به ساحل محمود آباد... پاییز بود... هوا هم خنک بود ... شب قبلش اش تا صبح آسمان باریده بود... و هنوز آن پُستی که در اینجا بعد از آن سفر نوشتم را خوب به یاد دارم...


چقدر زندگی عجیب است... اصلا هر روز که می گذرد بیشتر می مانم در حکایت و توصیف ِ این روزها... امروز که برای بعضی از کلاس هایم جبرانی داشتم باز هم من بودم و بن بست همیشه بهاری که برعکس زندگی ام همیشه پاییز است...


اصلا بگذار نگاه کنم...


از درد و دل کردن هم خیری ندیده ام...



شده ام یک دیوانه ی تمام عیار...


یک دیوانه ی تمام عیار که انگلیسی درس می دهد و فرانسه حرف می زند!!!!  همین نشان می دهد که دیوانه ام!!!




+ این عکس مرا می برد تا آن وقت که دیوانه میشوم و یاد آن جوانکی می افتم که آنقدر دیوانه شد و خودش را انداخت جلوی مترو کرج و برای همیشه تمام شد و مدت ها فیلم اش بین مردم می چرخید... مدت ها زل زدم به این عکس... زل زدم و با خنده به تمام دیوانگی هایم خندیدم...    چقدر دردم آمد!!!


                              باور کن دردم آمد!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:18

یه پستی داشتم اگه یادت باشه توش نوشته بودم: مرا دیوانه بخوانید، باکی نیست!

حالا چه کنم؟
دیوانه بخوانمت یا نه بانویِ دریاها؟!

اوهوم... یادمه اون پستت رو...

هر چی دوس داری بگو...
ماهی ِ دیوانه

ماهی دیوونه شده

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:19

چرا نوشتی خانه ی ابدیت دریاست؟

یجوری شدم وقتی خوندمش..

خب این که دریا خونه ی ابدیمه ی رازه...

فقط امیدوارم حالت بد نشده باشه وقتی خوندیش

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:20

اگه انگلیسی حرف زدی هم اشکالی نداره اما یادت باشه هیچ وقت مثل اون استکان فرانسویای قدیمی نباشی!!

اووووم

این حرفت منو برد به فکر... کلی هم بهش فکر کردم...!!!

فقط می تونم بگم مرسی بابتش... تذکر خوبی بود

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:21

چند وقت بود اول نشده بودم؟

اوووووووووووم...

خعلی وقت بود این همه نیومده بودی وبم

شرمنده شدم

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:26

عموم یه آکواریوم داشت...
از بچگی ِ من، فک کنم سوم دبستان..
باور کن من بیشتر از بچه هاش اون آکواریوم رو دوست داشتم..
سال ها داشتش..
تا پارسال پریسال که یه روز رفتم خونشون دیدم آکواریومی در کار نیست!
اصن حس کردم نصف خونه ریخته شده بیرون..
انقدر که دوسش داشتم..
میگفت بعد از سالها دیگه خسته شدم از تعویض آب و کارای سنگینش..

هر وقت میدیدمش شاید نیم ساعت خیره میموندم به اون زندگی ِ کوچیکی که کنار خونه ست!

بشدت خستگی رو بدر میکنه قبول داری؟

حرفات منو یاد وقتی انداخت که آرزوم داشتن ِ یک آکواریوم بود...

اصا نمیدونی چقدر دوس داشتم و چقد ذوق داشتم که وقتی آکواریوم خریدم...

و خب همونطور که میدونی نگهداری ازشون سخته...ماهی در کنار همه ی زیبایی هاش باید دلشم داشته باشی که مثلا تمیزشون کنی...فیلترشون رو تمیز کنی... و خیلی چیزای دیگه!!! و خب همه ی کاراشونم خودم انجام میدم...

این خیره شدن رو بارها و بارها و بارها و بارها تحربه کردم...

اوهوم....قبول دارم... بارها هم تجربه اش کردم...
این ماهیا کلی حرفای منو شنیدن

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:27

ای بابا منظورم توو اون کامنت این بود که :

اگه فرانسوی حرف زدی هم اشکالی نداره اما یادت باشه هیچ وقت مثل اون استکان فرانسویای قدیمی نباشی!!

حواس ندارم خواهر

اتفاقا فهمیدم چی گفتی خواهر...

دیگه بعد این همه مدت نگین خانوممون رو شناختیم

نگین شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 00:29

خب دیگه رکورد شکوندم..
کم پیش میاد به کسی افتخار بدم و کامنتام زیاد بشه


شبت بخیر..
به اون ماهیا هم سلام منو برسون..
یه روزی یه آکواریوم میخرم!
حتی اگه شده کوچیکشو!!

اتفاقا وقتی دیدم این همه نظر گذاشتی با خودم گفتم
یعنی نگین وب ِ من این همه نظر گذاشته؟

ذوق مرگ شدیم

شب توام بخیر باشه...

چشم خانوم...
اوهوم...حتما بگیر...
دنیاشون عجیبه نگین...

مژگــان پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 18:04 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/


امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.