.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نت زندگی

هوالغریب... 

 


در اتاقم می گردم...نمی دانم دنبال چه ولی چشمانم به دنبال چیزی است که هر چه می گردم نمی یابمش...ناگهان چشمم می خورد که به سه تارم که در آن گوشه ی اتاقم بر خلاف من آرام نشسته است...ناگهان دلم برای صدایش تنگ میشود...می روم سراغش...آرام می نشینم و سه تارم را دست می گیرم و آرام شروع می کنم به زدن...هنوز بلد نیستم درست بزنم...اما از آن دست سازهای گوش خراش نیست که وقتی درست نزنی آزار دهنده باشد...بر عکس با صدایش وجود آدم را نوازش می کند...می زنم و چشمانم را می بندم...هر نتی که به ذهنم می رسد می زنم... 

 


گاهی هم نت ها را عوض می کنم و برایم هم مهم نیست که آهنگ عوض می شود...
اصلا می خواهم نت زندگی خودم را بنوازم...فکر بدی هم نیست!!! 

 


نت زندگی ام!!!

 


فکر می کنم...فکر می کنم که اگر بخواهم روزی نت زندگی ام را برای تو بنوازم چه می زنم...
مرور می کنم زندگی ام را برای زدن... 


اما نه...دوست ندارم مرور کنم...اجازه می دهم انگشتانم بدون توجه به گذشته نت حال زندگی ام را بنوازد...گذشته تمام شده و  دیگر دوست ندارم مرورش بر حالم تاثیر بگذارد... 


 پس اجازه می دهم انگشتانم زندگی حالم را بنوازد... 


بد نشد...آهنگ جدیدی شد در نوع خودش... 


دیگر می خواهم نت زندگی ام را در حال بنوازم...این گونه با تجربه تر هم میشوم و می توانم در آینده آهنگ های بهتری هم از زندگی ام بسازم...به گذشته فکر نمی کنم... 


نت زندگی ام را در حال می نوازم...چون در حال خوبم و می خواهم نت خوب بنوازم آن هم فقط برای تو...تنها تو... 


من تمام آهنگ هایم را برای تو زده ام...می خواهم تو از من شاد باشی یکتایم...پس حال که خوبم برایت می نوازم...می خواهم تا جایی که می توانم تنها برای تو خوب بنوازم... 


مخاطب تمام تو گفتن های من نت حال زندگی ام تقدیم به تو... 


گوش کن... 


                 گوش کن... 

                                     گوش کن.... 

                                                                گوش کن... 

 

... 

.... 

.  


 

 

دریا تنهاست

 

برای از نو نوشتن در اینجا حرف تازه می خواهم...هوای تازه می خواهم...حرفی که دلی را تکان دهد...اصلا این جا را برای همین ساختم که پناه تنهایی هایم شود و شاید مکانی برای تنهایی خوانندگانش...خوانندگانی که گاهی خاموشند...یعنی آمارگیر وبلاگ این را میگوید ...آی پی هایی که تکرار می شوند شاید هر روز ولی خاموش اند... همین طور خاموش بمانید زیرا سکوت سرشار از ناگفته هاست...

 

دلم می گوید که نمی تواند از اینجا دست بکشد...زیرا دلم خودش را در این دریای تنها پیدا کرد...اینجا خودش را خالی کرد...در این دریای بی کران غرق شد ماهی کوچک دلم...چند سالی است که در این دریای بی کران شنا می کند...دل های همه ی ما غرق در وجود دریای بی کرانمان است...

 

 آن وقت ها برای دریای تنهایم در آن دفتر قدیمی می نوشتم...شاید روزی نوشتم که چرا این جا شد دریا تنهاست...البته نیاز به توضیح هم ندارد...آن هایی که مطالب اینجا را خوانده اند حتما می دانند...دفتری که هنوز دارمش و صفحه ی اولش نوشته بودم مجموعه نامه هایم به دریا...و شبی یک نامه برای خدای دریایی ام می نوشتم و از روزهای سرد و تلخ سالهایی می نوشتم که در اوج جوانی شب هایم به بیدار ماندن تا نیمه شب می گذشت و ریختن اشک هایی که در طول روز به جای ریختن آن ها می خندیدم ...چه دردناک بود آن وقت ها...

 

آن روزها درست اولین باری بود که دست بردم تا بنویسم از احساساتم...تا قبل از آن فقط بلد بودم خوب انشا بنویسم...اما تا بحال از احساساتم ننوشته بودم...

 

شاید تنها خدای دریایی ام خوب آن روزها را به یاد آورد...آن روزها که دخترکی 18 ساله بودم...و حال این دخترک 22 ساله از 18سالگی اش می نویسد..تمام این حرف ها از آن جا آمد که در میان کتاب هایم برخوردم به آن دفتر که مدت ها بود سراعش نرفته بودم...با دیدنش همه آن شب ها را دوباره به یاد آوردم...اما این بار برعکس آن سال ها خندیدم به آن روزها...از ته دل خندیدم...

 

به دردهایم خندیدم...بلند هم خندیدم...  

این روزها حال دلم خوب است...می خندد بی آن که دلیلش را بداند...شاید چون دلیلی برای غم هم ندارد این روزها...و شاید هم ترجیح داده که لااقل کمی سعی کند وقتی میگوید مسلمان است واقعا باشد...غم هایش گوشه ای از وجودش بماند...سعی کردنش که ضرر ندارد... 

به قول مادر بزرگم که خدا رحتمش کند... همیشه میگفت:  

دل بی غم در این دنیا نباشد       اگر باشد بنی آدم نباشد 

 

چقدر درست می گفت... 

 

همیشه غصه و مشکل هست برای ناراحت بودن...اما خنده هیچگاه ماندنی نیست...

پس وقتی میشود خندید می خندم...غصه ها همیشه پشت پنجره منتظرند تا بر سرمان خراب شوند... 

غصه ها همیشه هستند...همیشه... 

...

هو الغریب

 

 

هو الغریب...  

به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... 

من هم غریبم مثل تو... 

 

اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی تو حرف از غربت می زنی پس ما دیگر چه بگوییم؟؟ 

 

درد غربت تو آن هم در میان آدمیانی که خود خلقشان کردی و اشرف مخلوقاتت قرارشان دادی به راستی سخت است... 

 

نمی دانم ولی من هم مثل تو این روزها احساس غربت می کنم...احساسی که یک جورهایی دارد تمام دارایی ام را به بازی می گیرد... 

 

حرف های زیادی دارم برای گفتن اما کاش قدرت کلمات بیشتر از این حرف ها بود... 

و خیلی بیشتر حرف دارم برای نگفتن... 

 

اما حال سکوت بهترین چاره است... 

 

تنها سکوت...  

                    سکوت...   

                                    سکوت...  

                                                         سکوت... 

                                                                           سکوت... 

 

می خواهم تا همیشه سبز بمانم اما...

 

 

...

..

 

قبول داشت که گاهی آنقدر دلش می گرفت که حاضر بود قید همه چیز و همه کس را بزند تا مدتی برای خودش باشد...    

ولی درست نمی دانست که چه سرّی باعث میشد دوباره بیاستد و اجازه ندهد زمین خوردن هایش نا امیدش کند...  

 

احساس خستگی می کرد ولی نا امیدی لحظه ای در دلش جا نداشت... گاهی که غم ها امانش را می برید پناه می برد به سه نقطه های نوشته هایش...   

 

سه نقطه هایی که اگر نبودند معلوم نبود حال و روزش چه میشد... چه خوب که سه نقطه ها هستند و گرنه نمی دانست چگونه غم هایش را پنهان کند تا آدم های اطرافش از او خسته نشوند...   

 

از سه نقطه های نوشته هایش راضی بود...چون سه نقطه ها باعث میشدند زندگی ای که گاهی برایش خاکستری میشد را به امید دوباره سبز شدنش تحمل کند...   

 

حرف هایش را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا غم هایش را ننویسد تا اگر روزی دوباره نوشته هایش را خواند یادش نیافتد که چه بر سر قلبش آمده...   

 

غم ها را پشت سه نقطه ها مخفی می کرد تا فراموششان کند... آن ها را نمی نوشت تا گذر زمان خیلی چیز ها را از ذهنش پاک کند ... با وجود این که می دانست که همیشه گذر زمان فراموشی نمی آورد...   

 

دلش می خواست همیشه می توانست سبز بماند اما می دانست  که همیـــــشه روزی خـــــــزان هم می رسد...   

 

ولی چه بـــــــاک از خزان!!!  

 

مدت ها بود که دلش را خزان زده بود ولی همان سرّی که نمی دانست چیست او را سر پا نگه داشته بود...  

 

او هنوز هم امید داشت که در پس هر خزان روزی دوباره سبزی مهمان دلش می شود... 

 

شاید این راز همان امید باشد... 

 

...

..

 

 

  

سلام... 

 

مدتی نیستم ... نمی دونم تا کی...شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم...  

ولی بر می گردم ...    

سبز باشید...

نقطه چین های زندگی...

 

 

چندیست از تو می گویم... درست نمی دانم که چند وقت است ...

ولی می گویمت چون باید بگویم...و حال تک دانه موی سفیدم نشانه ی توست...نشانه ی این که مرا دوست داری...

چشم می بندم تا مبادا تو را از یاد برده باشم...می دانم که بهتر از هر کسی تمام حرفهایم را از پس سیاهی چشمانم می خوانی...

پس مثل همیشه در برابرت ساکتم...این بار ساکت تر از همیشه... شاید سکوتم معنایی نداشته باشد...اما مهم این است که تو تنها کسی هستی که سکوتم برایش با معنی است...

مثل همیشه به جای تمام حرفهایی که قرار است برای تو بنویسم باز هم آن ها را بین تمام سه نقطه های نوشته هایم مخفی می کنم...مبادا کسی بفهمد که من ...

مثل همیشه می خندم...اما تو که می دانی معنای خنده هایم را... می دانی که بوی نا امیدی نمی دهد...اما می دانی معنای آن ها...

می دانی که می خندم مبادا یادم برود که هنوز هم می شود خندید...

این روزها صبور تر از همیشه منتظرم...

نه منتظر فردی ام...نه به قول آنها که می گویند از تو بت ساخته ام و زمینی ات کردم،منتظر توام...

من هیچگاه تو را زمینی نکرده و نخواهم کرد...آخر تو را با زمینی بودن چه کار؟؟؟؟؟

تو خدای منی...چه طور می توانم زمینی ات کنم...من فقط با تو ساده حرف می زنم...فقط با تو آن گونه که درکت کردم...حرف می زنم...همین...

این روزها منتظر خودم هستم...منتظر خوده خودم... خودی که می خواهم در بین این همه شلوغی فقط با او باشم...

پس بگذار این بار هم طبق عادت همیشگی ام تمام حرفهایم را پشت همین سه نقطه ها مخفی کنم...

.....

....

..

 

  

پ.ن1: خدایا...ممنونم ... به خاطر تموم نشونه های خوبت... و ممنون به خاطر این که بهم اجازه دادی که با تو باشم... 

پ.ن2: سبز باشید ...