.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

....I am

هوالغریب....



گاهی نفس نداری...

گاهی حوصله نداری...


گاهی بی قراری...

گاهی می لرزد تمام جانت...


گاهی...

...


خدایا این گیج شدن ها نشانه ی چیست؟

امروز یک ساعت تمام قرآنت بدون هیچ حرکتی روی قلبم بود...چه آرامشی می ریخت بر قلبم که این روزها چقدر تیر می کشد...گاهی آن قدر تیر می کشد که درجا می ایستم و قادر به حرکت نیستم...گاهی آن قدر درد دارم که می مانم شاید سنم خیلی بیشتر ازین حرف هاست و خودم خبر ندارم...


اما در این لحظه آرامم...



                                                     آرامِ آرام...



قرآنت یک ساعت روی قلب بی قرارم بود..آرامم کرد...


قرارم شد...


آرامِ جانم شد...


شکر...

شکر...


شکر برای تمام دردها...

شکر برای تمام مرهم ها...

شکر برای تمام بودن ها...


شکر برای منظم شدن تپش های قلب کوچکم...


شکر که بی نهایت دوستم داری و من هم بی نهایت عاشقت هستم یکتای بی نظیرم...

شکر که ماهی کوچکت می تواند غرق شود در وجودت...


غرقم کن...

غرق خودت...


امشب خودت بشارت این غرق شدن را به من دادی خدای خوبم...



شکر برای باران امروز...


شکر برای خیس شدن زیر بارانت...


خدایا روزی اینجا نوشتم که باران یعنی عشق بازی تو با بندگانت...


امروز با تمام وجود این عشق بازی را بر من چشاندی...



شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...




*من چقدر غرقم در وجودت محبوب آسمانی ام...

...


چقـــــــــــــــــــــــــــــــــدر سرشارم از تو...





 You came to me in that hour of need +
When I was so lost, so lonely
You came to me, took my breath away
Showed me the right way, the way to lead
You filled my heart with love, showed me the light above
Now all I want is to be with you
You are my one true love, taught me to never judge
Now all I want is to be with you



نفس های سوخته!!!

هوالغریب....




نفس نکش!!!


مواظب نفسات باش تو این هوای کثیف...خیلی...


اما هر کاری میکنی بازم سنگینی و کثیفی هوا رو با همه وجودت حس میکنی....نفس که میکشی یک دنیا گرد و غبار و کثیفیِ که وارد ریه های سوختت میشه و تو مجبوری که ادامه بدی و زندگی کنی تو این هوای کثیفی که نفساتو به شماره انداخته....


مجبوری زندگی کنی و ادامه بدی...


ادامه به چی ولی؟!! زندگی؟!!


اصا مگه تا حالا چقدر زندگی کردی که میخوای ادامش بدی؟!!


اما نه...فکر بد نه...


تو به خودت قول دادی که فکر بد نکنی حتی تو این برهوتِ فکر و دنیای خوب!!!


تو قول دادی که امیدتو از دست ندی چون وجود خیلی چیزا بهت یادآوری میکنه که باید امید داشته باشی واسه بودن واسه ادامه دادن...


میون تموم این نفسای گرفتت که آلودگی عجیب هوا خوب اونارو تو دستش گرفته و تا می تونه داره بازیت می ده تازه قدر نفس های عمیقتو می فهمی...قدر اون وقتی که نفس می کشی و با همه ی وجود میگی آخیـــــــــــــــــــــــــــــش...


ولی حالا چی؟!!

....



دنیامونم عین همین دنیا پر از زشتی...پر از حقیقتای تلخی که باید سعی کنی اونا رو به خودت یادآوری نکنی که بتونی نفس بکشی و زنده بمونی...


همین...


...

          ....



***خدایا شکر برای همه چیز...حتی برای همین نفس های بریده بریده...



**یادمه بچه که بودم تموم آرزوم این بود که تو ماه تولدم اون قدر برف بیاد که مدرسه ها تعطیل بشه ولی حالا فکر کنم تموم آرزوی بچه های این دورو زمونه این باشه که هوا اون قدر آلوده بشه که مدرسه هاشون تعطیل بشه...





بعدا اضافه شد:

دوباره من رو آوردم به سنتی گوش دادن و این هم یکی از بهترین هایی که امروز شنیدم


شعرش بی نظیره:


امیدِ دلم در بَرَم بنشین


                                 تا مگر ز ذلم غم بُرون برود


وگرنه زچشم نخفته ی من

                         

                                تا سپیده دمان جوی خون برود...



و سکوت...


خودتون بشنوید و لذت ببرید...


...



انتظاری به رنگ سبز...


هوالغریب...


به یکباره دلم جرئت کرد و قلم به دست گرفت تا برای شما بنویسد...از شما که تابحال قلمم لیاقت نداشته برایتان بنویسد...امروز ظهر به یکباره سراسر وجودم غرق تمنا شد...انگار از همه چیز خالی شده بود و لبریز شد از کسی که به شدت دلم شرمشار است در برابرش...دلی که هیچ گاه نفهمید انتظار یعنی چه...همیشه لبریز از سوال های بی جواب بود راجع به شما که هیچ گاه هم به جوابش نرسید و خسته شده بود از تمام جواب هایی که دیگر حتی یک کودک را هم قانع نمیکند...از جواب های تکراری همه...


از جمعه دیگر محرم هم خواهد رسید...حال دلیل این همه دلگیری این جمعه را می فهمم...دلگیری که تمام وجودم را گرفته بود...بوی محرم می آید...بویش تمام وجودم را گرفته...محرمی که با همه ی وجودم انتظار آمدنش را می کشم و نمی دانم که آیا باز هم به سان سال قبل می توانم دراینجا بگویم که: خداروشکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون یا این محرم را هیچ گاه نخواهم دید...


چقدر لبریز شورم از آمدن محرم...چقدر لبریز دردم...چقدر لبریز بغضم...و چقدر لبریز از عطش...این را که گفتم به یکباره سرد شد تمام وجودم...دستانم سرد شد اسم عطش که آمد...و اشک ها...


آقای جمعه های انتظار...گاه واقعا احساس می کنم که بودنم در کربلا خواب بود...چه خوب که عکس های من و فاطمه در بین الحرمین گواهند که من 3روز را در بین الحرمین نفس کشیدم...


نفــــــــــــــــــــــــــــــس کشیدم...


و چقدر دلم پر میکشد برای صبح آخری که در حرم ارباب خوبی ها برای نماز صبح نشسته بودیم و هردومان غرق نگاه شده بودیم و آخرین نگاه به آن گنبد شش گوش...هرچند که فاطمه از من لیاقتش بیشتر بود و باز هم چشمانش شش گوشه حرمش را دید اما من بی لیاقت بودم...


هنوز هم وقتی چشم می بندم و با تمام وجود عمیق نفس میکشم  خودم را در کنار حرمش می بینم...انگار زمان برای دلم در آن سحرگاه متوقف شده که هربار تنها آن سحرگاه در ذهنم متصور می شود...تنها آن سحرگاه و لحظه ی وداع و آخرین نگاه به آن حرم شش گوشه که عجیب مرا کند از همه چیز...مرا کند و بلندم کرد...


آقای من...می دانم که قلم زدن برای شما لیاقت می خواهد...لبریزم کن از انتظار واقعی ات...
تنها همین....


***محرم نزدیک است...یادمان باشد که باید خوب به استقبالش برویم...

**چقدر آهنگ وبم منو می بره تا بی نهایت...منو می بره تا نهایت عاشورا...


مثه موجی ام که می خواد  سر به صخره ها بکوبه....



سبزی بی نهایت...

هوالغریب....



بچه که بودم عادت داشتم وقتی می خواستم نباشم و خودم را مخفی کنم به زیر تختم پناه می بردم...همیشه جایگاه من بود...همیشه زیر تخت من و روی چوب هایش پر بود از یاداشت های زمان کودکی که هنوز بعضی از آن ها را به خوبی به خاطر دارم..دیگر مادرم می دانست هر وقت به یک باره ناپدید می شوم کجا پیدایم کند...از آن قدیم ها هم حسابی خل بودم...یادش بخیر...


اما چه شد که به یادش افتادم؟چندی پیش بار دیگر پناه بردم به زیر تخت...نه تخت زمان کودکی هایم...و نه حتی تخت الانم...پناه بردم به زیر تخت فاطمه...از زمان کودکی تا بحال این کار را نکرده بودم اما آن روز به یکباره به خودم که آمدم دیدم آنجایم و اصلا هم در مقابل این که فاطمه دارد دنبالم می گردد به روی خودم نمی آوردم...آن روز حالم خوب نبود و نمی دانم چه شد که به سرم زد که پناه ببرم به زیر تختش...انگار میخواستم برای همیشه گم شوم و دیگر هیچگاه پیدا نشوم...فاطمه خوب حال آن روز مرا به خاطر دارد...حتما خوب یادش هست که با گریه از خاطره های زمان کودکی ام برایش گفتم و مثل همیشه شاهد اشک ریختن ها و حرف زدن های من بود...یادت هست فاطمه ی پر از سکوتم؟!


هر آدمی برای خودش قفس تنهایی دارد...قفسی که وقتی دلزده و دلگیر شد از همه برود به آنجا...مثل فرید فیلم خانه سبز...برود در قفس تنهایی اش و ساعت ها خیره شود و با حال خوب از آن قفس بیرون بیاید...


قفس تنهایی من هم همان زیر تختم بود...


گفتم خانه سبز...یادش بخیر...آن قدر این فیلم را از کودکی خوب به خاطر دارم که حتی اکثر دیالوگ های فیلم را نیز به خاطر دارم...


یادش بخیر...این را همیشه آویزه گوشم کردم از مرحوم شکیبایی که با آن صدای جادویی اش می گفت:قهری؟


عاطفه:آره


_حرف که میزنی؟


_آره


_پس اشکالی نداره...اصا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی قهر کنه؟


یادش بخیر...

و این سبز باشید که اینجا همیشه می گویمش یادگار همان صدای جادوییست...


سبز سبزم ریشه دارم            من درختی استوارم


شور و عشق و شادی ام را                از خدایم هدیه دارم
....
....
سبد سبد ستاره از آسمون می باره      تو قلب پاک گلدون بهار خونه داره....



***بابت تمام بی ربطی نوشته های این پست شرمنده...و این بار سبز تر از همیشه در این پاییز پر از دلتنگی می گویم که سبز باشید...

قصه ی ماهی کوچک....

 

 هوالغریب... 

 

اگه قصه دوست دارید خوب گوش کنید....چون امروز میخوام براتون قصه بگم... 


....

یکی بود یکی نبود... 


.... 


ماهی کوچک هر روز کارش شده بود گریه و تحمل یک عالمه درد که از قدش بزرگ تر بود...ماهی کوچک بود ولی دردهایش بزرگ و جان سوز...برای همین هم بود که همیشه این سوزش با او بود...در تنگش آرام و تنها به بیرون نگاه می کرد و در برابر تمام ناملایمات تنها سکوت می کرد و تحمل سوزش های ناشی از دردها... 


دورو برش دیگر آب نمی دید...تمام تنگش را اشک هایش گرفته بود...زیرا شور بود...اما کسی نمی دید اشک هایش را...آخر ماهی در آب است برای همین هم اگر گریه کند کسی نمی فهمد...بیچاره ماهی کوچک... 


ماهی کوچک کم طاقت شده بود...آخر تنها بود و شانه هایش طاقت این همه درد را نداشت...آخر ماهی هنوز کوچک بود...اما باز هم ماهی به عشق رسیدن به دریایش تحمل می کرد...مثل آن کارتون که نموی کوچک آن قدر تلاش کرد تا به دریا رسید... 


اما ماهی کوچک قصه ی ما می دانست که آن قصه است...و  رسم قصه هاست که پایانش تمام آدم بدها بمیرند و دنیای هر کدام گلستان شود... 

 اما ماهی کوچک که قصه نبود...واقعیت بود... 


برای همین هم نمی توانست گول بخورد...دیگر با خواندن قصه ها گول نمی خورد که روزی شاید تمام آدم بدهای زندگی او نیز بروند و دنیای کوچکش گلستان شود... 


ماهی کوچک قصه توقعی نداشت...چیز زیادی نمی خواست از زندگی اش...تنها اندکی آرامش می خواست که آن را گم کرده بود...نشانی اش را داشت...اما راهی که باید برای رسیدن به آرامشش طی می کرد طولانی بود و ناهموار....و همین هم بیشتر زجرش می داد که نشانی آرامش را دارد اما خودش را نه...روز و شب فکرش رسیدن به آرامش بود و بس... 


اما ماهی کوچک هنوز ناتوان بود برای رسیدن به آرامش...دستان کوچکش خالیه خالی بود...و راه هم طولانی...برای همین هم سهمش یک عالمه حسرت شده بود و تنگ کوچکش هم پر از اشک... 


برای ماهی کوچک قصه دعا کنید که دستانش پر شود برای رسیدن به آرامشش... 

 

***این روزها همه جا پر شده از ماهی های کوچک سفره عید...به ماهی های کوچک تنگتان که نگاه کردید برای ماهی کوچک قصه امروز هم دعا کنید...زیرا هر ماهی برای خودش داستانی دارد... 

** راستی داستان زندگی ماهی ات را آرام بپرس ازش...ماهی تنگت حرف می زند... باور کن....
گوش هایت را بگیر و با گوش دلت پای دردهایش بنشین...حرف های زیادی برای گفتن دارد... 


تنها این که ماهی ات را هیچ گاه تنها نگذار...  

آخر می دانی که ! ماهی ها هم دلشان مثل خودشان کوچک است...   

                                                                            پشت و پناه ماهی ات باش!!!

  

 

... 

....