.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

انتظاری به رنگ سبز...


هوالغریب...


به یکباره دلم جرئت کرد و قلم به دست گرفت تا برای شما بنویسد...از شما که تابحال قلمم لیاقت نداشته برایتان بنویسد...امروز ظهر به یکباره سراسر وجودم غرق تمنا شد...انگار از همه چیز خالی شده بود و لبریز شد از کسی که به شدت دلم شرمشار است در برابرش...دلی که هیچ گاه نفهمید انتظار یعنی چه...همیشه لبریز از سوال های بی جواب بود راجع به شما که هیچ گاه هم به جوابش نرسید و خسته شده بود از تمام جواب هایی که دیگر حتی یک کودک را هم قانع نمیکند...از جواب های تکراری همه...


از جمعه دیگر محرم هم خواهد رسید...حال دلیل این همه دلگیری این جمعه را می فهمم...دلگیری که تمام وجودم را گرفته بود...بوی محرم می آید...بویش تمام وجودم را گرفته...محرمی که با همه ی وجودم انتظار آمدنش را می کشم و نمی دانم که آیا باز هم به سان سال قبل می توانم دراینجا بگویم که: خداروشکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون یا این محرم را هیچ گاه نخواهم دید...


چقدر لبریز شورم از آمدن محرم...چقدر لبریز دردم...چقدر لبریز بغضم...و چقدر لبریز از عطش...این را که گفتم به یکباره سرد شد تمام وجودم...دستانم سرد شد اسم عطش که آمد...و اشک ها...


آقای جمعه های انتظار...گاه واقعا احساس می کنم که بودنم در کربلا خواب بود...چه خوب که عکس های من و فاطمه در بین الحرمین گواهند که من 3روز را در بین الحرمین نفس کشیدم...


نفــــــــــــــــــــــــــــــس کشیدم...


و چقدر دلم پر میکشد برای صبح آخری که در حرم ارباب خوبی ها برای نماز صبح نشسته بودیم و هردومان غرق نگاه شده بودیم و آخرین نگاه به آن گنبد شش گوش...هرچند که فاطمه از من لیاقتش بیشتر بود و باز هم چشمانش شش گوشه حرمش را دید اما من بی لیاقت بودم...


هنوز هم وقتی چشم می بندم و با تمام وجود عمیق نفس میکشم  خودم را در کنار حرمش می بینم...انگار زمان برای دلم در آن سحرگاه متوقف شده که هربار تنها آن سحرگاه در ذهنم متصور می شود...تنها آن سحرگاه و لحظه ی وداع و آخرین نگاه به آن حرم شش گوشه که عجیب مرا کند از همه چیز...مرا کند و بلندم کرد...


آقای من...می دانم که قلم زدن برای شما لیاقت می خواهد...لبریزم کن از انتظار واقعی ات...
تنها همین....


***محرم نزدیک است...یادمان باشد که باید خوب به استقبالش برویم...

**چقدر آهنگ وبم منو می بره تا بی نهایت...منو می بره تا نهایت عاشورا...


مثه موجی ام که می خواد  سر به صخره ها بکوبه....



نظرات 6 + ارسال نظر
خوده خودم جمعه 19 آبان 1391 ساعت 23:24

....

...

فریناز جمعه 19 آبان 1391 ساعت 23:52 http://delhayebarany.blogsky.com

چقدر قلمت سبـــــــــــز شده فاطمه

چقد امروز هوای محرمو داشتم...
تو سومین نفری که امروز از حال من نوشتن! هر کدوم از یه بُعد!
در نتیجه ما خودمون نمی آپیم

به قلم من بودا
این روزا خیلی ها بی صبرانه منتظرن تا محرمش بیاد
بوش که بدجور من یکیو هوایی کرده
کاش ازش استفاده کنیم
ببین من چه دوست کار راحت کنی ام...

محمدرضا شنبه 20 آبان 1391 ساعت 13:56 http://mamreza.blogsky.com


بوی بهشت می وزد از کربلای تو...
خوش به حالت.

بوی بهشت...
خوش بحال اونی که محرمشو میفهمه

محمدرضا دوشنبه 22 آبان 1391 ساعت 13:15 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
دیشب حرم حضرت معصومه(س)بودم.یادشما افتادم و براتون دعا کردم.
البته یاد بالایی ها هم بودما.
بلاخره ما ایقدرا هم بی معرفت نیستیم.راستی سلامتو به آقا بهجت رسوندم.
اومدی قم تاحالا سر قبرشون؟
یه حال و هوای خاصی داره مخصوصا اون کلمه العبد که رو سنگ مزارشون نوشته

سلام
واااای .ممنونم..
واسه همه خیلی دعا کن این دفه که رفتی
دیدم مزارشون رو
بار اول که دیدم از شدت ابهت اونجا فقط اشک ریختم
مخصوصا وقتی که چشمم به کلمه ی العبد خورد
و چقدر احساس حقارت کردم که بندگی یعنی کسایی شبیه ایشون نه من
بهرحال مرسی که اونجا به یاد همه بودی
قدر جایی که توش زندگی میکتیو بدون

فریناز دوشنبه 22 آبان 1391 ساعت 20:26

دستت درد نکنه محمدرضا
به خودمون نمی گی که ریا نشه؟
ای بابا چقد تو خوبی واقعا


مدیر وبلاگ شمام که قصد احیانا به شب شدن نداری
به سلامتی و میمنت

اره...


نیگاه به روز شدم...

محمدرضا سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 08:37 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
اگر لایق بودم چشم.
شما هم برا من دعا کنیدا.
و باز هم چشم. قدر میدونم.
فریناز فهمیدی چرا نگفتم؟باهوشیا.
نمیدونم چرا به خود خودم نرفتی.
درضمن خودت خوبی.فش دادی؟

سلام...
چشم...

شوما باز به خوده خودم گیر دادی؟

اصا چه معنی داره؟
نه خیر...بنده اصولا فحش نمیدم...دوستان در جریانن...می تونی از خوده خودم و فریناز بپرسی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.