.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پدر بزرگ

 

هوالغریب... 

 

روز به روز دردها و زجر هایت بیشتر میشد و همه تنها شاهد دردهای تو بودند...آخر کاری از دستشان بر نمی آمد...همه تنها شاهد نگاه های عجیب تو بودند...مخصوصا آن روزها که حرف نمی زدی... 


بارها شد که به تک تک اعضا خانواده تنها نگاه کردی و اشک هایت آمد...آن روزها چه مظلوم شده بودی... 


یک بار که به دیدنت آمدم را یادت هست؟!! آن روزها حالت مثل این اواخر نبود...کمابیش حرف می زدی...از کربلا که آمدم را می گویم...روبه رویت نشستم و تو باز نگاه کردی...چرا تو آن روزها سراپا نگاه شده بودی؟!!  


من به نگاه آدم ها حساسم...گاهی با نگاهی جان می گیرم و گاهی هم ویران میشوم... 


عمق حرف های آدم ها را در نگاهشان می بینم... 


نگاه کردی و نگاه کردی...ناگهان تنها گفتی فاطمه...هنوز صدایت در گوشم است...با صدایی لرزان تنها اسمم را گفتی و دستانت را به سمتم دراز کردی...پدرم گفت  که منظورت این است که دستانت را بگیرم...آمدم جلو و دستت را گرفتم... 


آخر تا بحال نشده بود که بخواهی دستت را بگیرم و نگاهت کنم...به دستانت نگاه کردم...با دستان مردانه ات دستم را گرفته بودی و به چشمانم نگاه می کردی و اشک هایت می آمد...دیگر هیچ نگفتی...چه چیز پشت نگاه هایت مخفی کرده بودی که تنها اشک می توانست آن ها را بیان کند؟!! 


تا موقع رفتن دستم را رها نکردی...موقع رفتن بابا آمد و دستت را از دستم جدا کرد...سفت گرفته بودیشان...هنوز دستانت صلابت مردانه اش را داشت حتی با وجود تمام دردهایت... 


راستش را بخواهی تنها خاطره ملموسی که از تو دارم همین است... 


 صلابت مردانه ای که داشتی برایم خاطره نگذاشت... 


در بیمارستان دو بار دیدمت...یک بار باز هم تنها نگاه های تو بود که ما را میدیدی...فرزندان و نوه هایت را...و باز اشک هایت... 


بار آخر که دیدمت دیگر چشمانت بسته بود...خواب بودی...نگاه نکردی و اشک نریختی... 


و چند روز بعد هم برای همیشه رفتی و شدی یک خاطره... 

تو برای همیشه خوب شدی... 

خوش بحالت که برای همیشه خوب شدی... 

آسوده بخواب پدربزرگم که دیگر دردهای این دنیا تمام شد....خدا حافظت باشد مردِ پر از صلابت و غرور بچگی هایم... 

تو رفتی و ما ماندیم و یک دنیا دردِ تجربه نکرده....دعایمان کن...تنها همین... 

 

 

 ... 

... 

بوی سیب

  

هوالغریب... 

شواهد خبر از آمدن حادثه ای غریب می دهد... 


حادثه ای که یاد آوریش می سوزاند و خاکستر می کند هر وجودی را.....صدای پای عاشورا نزدیک و نزدیک تر شده است...می شنوم صدایش را...استشمام می کنم بویش را...همان بوی سیبی که حرم شش گوشه اش با این بو معروف است و صبح ها عجیب بویش آسمانی ات می کند...چشمانم را که می بندم هنوز هم بویش پر می کند تمام وجودم را... 


راستش امسال برایم نوشتن از کربلا سخت شده است...امسال غرق سکوتم...سال پیش با شنیده هایم نوشتم اما حال چگونه توصیف کنم تمام آنچه که دیده ام؟ از این بگویم که برای بار اول که چشمم به گنبد طلایی رنگش افتاد در جایم خشک شدم و جرئت نزدیک شدن پیدا نکردم؟یا ازین که در لحظه ی خداحافظی چشمانم حتی در اشک ریختن هم یاری ام نکردند و رفیق نیمه راه شدند؟ 

 

یا از وقت هایی که در گوشه ای از حرمش می نشستم و غرق نگاه می شدم و گریه...غرق حرف و درددل...غرق بغض و دردهای کهنه و قدیمی...غرق نگاه و نفس های عمیق؟یا از آن لحظه ای که برای بار اول در حرمت آنقدر آرام قدم می زدم که مبادا قلبم از حرکت بیاستد؟یا از وقتی که تمام وجودم لرزید وقتی که حتی در کربلای تو هم پر شده از نشانه های شیطان پرستی؟چیزی که عجیب دلم را به درد آورد... و با از وقتی که .... 


... 


از آنجا حس ها و حرف های نگفته ی زیادی بر دلم مانده...هر بار هم که خواستم بگویم زبانم یاری ام نکرد و غرق سکوت شدم... 


عاشورا مظلومیت نیست...این باور من است...عاشورا تنها شکوه است و عظمت... 

عاشورا اوج بندگیست...تنها همین... 


گذشتن در راه محبوب و بندگی کردن...عاشورا یعنی به جا آوردن رسم بندگی... و چقدر ما کوچکیم اگر این گونه به عاشورا نگاه کنیم.... 


تو چه کردی با دلم؟! چرا دلم این گونه دیوانه ی حرمت شده؟چرا این همه بی تابی می کند؟چرا هر بار که تلوزیون حرمت را نشان می دهد تنها اشک مهمان چشمانم می شود؟ 


با دلم چه کردی؟ 


دلکِ تنهای من این روزها که منتظر معجزه ای تا زنده بمانی بیشتر از همیشه درکت می کنم...شاید به این خاطر که در مقابل چشمانم در حال جان دادنی و من هم شاهد جان دادنت...
 

تو را می بینم که تنها در گوشه ی همان شش گوشه در حال جان دادنی ... 


دلکم زنده بمان که معجزه شاید بیاید...ایمان دارم که می آید...

 

... 

....  

حرم امام حسین(ع)

 

 

**** 

 

حرم حضرت ابوالفضل(ع) 

 


***از کربلا فرصت نشده بود عکس هایی که گرفتم رو بزارم...این هم عکسی از حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل...از شکل گنبد ها کاملا معلومه اما عکس اول حرم امام حسین هستش و  دومی هم حرم حضرت ابوالفضل....
 

 

**التماس دعا...تنها همین... 

 

پسرک...

 

هو الغریب...

پسرک از چهره اش خستگی می بارید...خسته و تنها در میان انبوهی زباله می گشت...به زور سنش به 10 می رسید...با دستان کوچکش که سیاه بود می گشت...معصومیت در چشمانش موج می زد...دیدنش دلم را به درد آورد...آخر تو این جا چه می کنی پسرک؟! جای تو در مدرسه است نه بین این همه سیاهی...تو پاکی...تو را بین این همه سیاهی جایی نیست... 

 

اما تو این جایی... 


تو این جایی و خیلی ها در این مملکت هستند که از بس دارند نمی دانند چه کنند...تو این جایی و آن وقت خیلی ها یک بار یک لباس را می پوشند و دور می اندازند...تو این جایی زیر این برف...با لباسی که نمی تواند تو را در برابر سرما محافظت کند... 


دلم را به درد آوردی پسرک... 


تو این جایی...در کشوری که زمان حالش تمام تاریخ 2500ساله اش را زیر سوال برده با آن اختلاس...آن وقت تو حتی یک لباس گرم نداری که تن نحیفت را بپوشاند در برابر سوز این سرما...
تو این جایی...در این پایتخت زندگی می کنی...کشوری که رئیس جمهورش ادعا می کند که تورم نیست،گرانی نیست...حتی می گوید که از محل آن ها خرید کنیم که قیمت ها ارزان است!!!! 

 

نکند تو هم خس و خاشاکی که کسی کاری برایت نمی کند؟؟؟!!!! 


تو این جایی...در شهری که بارِ بی غیرتی مردانش را به دوش می کشد... 


تو این جایی و دل پر دردِ من بر لب شعر زمستانِ اخوان ثالث می خواند....ناگهان یاد او می افتم و سرمای وجودم کم می شود... 


....
...
خدایا با این برف زمستان را زودتر آوردی...شکر...زمستانِ نجیب من زودتر از همیشه اش رسید...
 

خدایا تو پناه پسرک باش...بندگانت خیرشان به هم نمی رسد...
و این میان تو غریب می مانی... 


...
          .... 

                    ....

 

***امروز در این پایتخت اولین برف بارید اما پسرک با این که از سرما می لرزید گفت که برف چقدر زیباست...انصافا که بچه ها معصوم اند... خدایا دیدی بر سرت غر نزد که چرا برف آمد...
مثل همانی که امروز داشت بر سرت غر می زد که ای وای لباسم کثیف شد!!آن قدر بلند گفت که شنیدم!! 

**پسرک!تو که هیچ گاه این جا را نخواهی خواند اما یادت باشد که امروز دخترکی که به او گفتی کوچک است اما مردِ خانه اشان است برایت ساعت ها گریست و دنیا دنیا برای تو مردِ بزرگ آرزوی خوب کرد... 

 


فردا برای توست پسرک... 


مرد بمان...فقط همین...

 
 

... 

...

پایـــــیز

 

هو الغریب... 

 

 از وقتی به یاد می آورم از آمدن پاییز به وجد نمی آمدم...همیشه برایم پر بوده از دلتنگی و استرس...از آمدنش همیشه دلم یک جوری شده...آن قدیم تر ها استرسش به خاطر باز شدن مدرسه ها بود و حال که چند سالیست از مدرسه رفتنم می گذرد نوبت این رسیده که پاییز برایم دلتنگی بیاورد...تنها خوبی اش برایم باران هایش بوده...باران هایی که حتی آن ها هم بوی دلتنگی می دهند...باران برایم پر است از نشانه...نشانه هایی که وقتی می آیند زنده ام می کنند...و یادم می آورند که امید هست هنوز...حتی در اوج نا امیدی... 


زیبایی زیاد دارد اما بادهای پاییزی همیشه دلم را یک جوری می کند....  

 یک جور ِ پر از دلتنگی... 


مینویسم آن هم با صدای زوزه های باد...باد می خواند و من می نویسم... 


چه قدر حرف هایم به صدای باد می آید...چه خوب!!! 


ترجیح میدهم قدم بزنم...در پارکی که همیشه شاهد قدم زدن های من بوده...در پارکی که همیشه عاشق درخت های بید مجنونش بودم و هستم...قدم می زنم در بادی پاییزی...بادی که خشک می کند درختان سبز را...و زیر لب زمزمه می کنم همین آهنگ را... 


پاییز ِ پر از دلتنگی من! زود تر تمام شو...دیگر دلم تاب این همه دلتنگی را ندارد... 


در پس این روزها منتظرم تا زمستان برسد...فصل مورد علاقه ام...زمستان نجیب و سپیدم زودتر بیا که من تنها امیدم به آمدن توست تا با آمدنت تمام کتی تمام دلتنگی های مرا و مثل تو سپید شوم... 


سپیدی رنگ فصل من است...من هم در شبی سپید به این دنیا آمدم... 


زمستانِ نجیبِ من امسال از همیشه ات زود تر بیا... 


منتظرم زمستانم...   

                                منتظر...

 

 




***نوشته شده در غروب یکی از همین روزهای پر از دلتنگی پاییزی... 


این هم عکس پارک پر از بید مجنونی که چند سالی است شاهد قدم زدن های من بوده... 

 


**وب عزیزم...سنگ صبور من سه ساله شدنت مبارک...دیروز یعنی 28 مهر سنگ صبور من سه ساله شد... 

 

**یک شنبه روز دحوالارض هستش...در حق هم دعا کنیم...مخصوصا همه ی بیمارها... 

التماس دعا....

سفر عشق...

 

هوالغریب
 


 گاهی نوشتن چه سخت میشود...همین ابتدا می گویم که این بار نوشتن برایم از تمام وقت های دیگر سخت تر شده است...زیرا از همین ابتدا با دستانی سرد و لرزان می نویسم از احساسم...باور آن چه می گویم برای خودم هم سخت است...امسال در همین ماه رمضانی که گذشت و درست در شب 21 ماه رمضان به سفری دعوت شدم که مدت هاست هوای رفتنش دلم را حسابی درگیر کرده...آن هم درست در شرایطی که امبدی به این سفر نداشتم...چون دوبار از این سفر باز مانده بودم هر بار به یک دلیل...اما این بار دیگر همه چیز جدی شده است و من مهمان 6گوشه ی حرم او خواهم شد... 


تا نبینم باور نخواهم کرد که رفته ام...برای همین هم حتی به خودم جرائت نمی دهم که بگویم که عازم کربلایم...هر گاه دیدم با همین دوچشمم باور خواهم کرد که دعوت شده ام به 6گوشه اش... 


همین سه شنبه عازم این سفر خواهم شد تا با چشمان ناتوانم تمام شنیده هایم را ببینم و به آن ها باور حقیقت بدهم...ببینم و باوری بدهم به اعتقاداتم از جنس ایثار،از جنس عشق...از جنس مردانگی...چیزی که این روزها یافتنش چه سخت است در بین این همه نامردی.... 


و ایمان بیاورم به این گفته که در کربلا چیزی جز عشق نبوده و نیست... 


اوج عشق بازی با محبوب و گذشتن از همه چیز در راه محبوب... 

این ها هنوز خیلی زود است درکش برای ذهن من...حتی گفتنش هم دلم آدم را می لرزاند که بخواهی این گونه با معشوقت عشق بازی کنی چه برسد به این که در حقیقت این گونه عشق بورزی... 


در مورد این می توان کتاب ها نوشت و باز هم حق مطلب را نمی توان ادا کرد...ولی نه با زبان کم توان من... 


به راستی که زبانم بند آمده و نمی دانم چه بگویم از احساسم...کم آوردم در مقابل بیان احساس نابی که تا بحال تحربه نکرده بودمش...چه کم آوردن شیرینی!! 


شاید بهتر باشد همین طور ناب بماند... 


و به راستی که چقدر بیزارم از این که عقده ای ظاهر بین سعی می کند که این واقعه را اوج مظلومیت جلوه بدهند...و با تکیه بر این سعی کنند که مردم را به گریه بیندازند شاید از یاد برده اند که عاشورا شکوه است و عظمت... 


باید قد راست کرد و سر بالا گرفت و با عظمت از این همه شکوه حرف زد...آن وقت این شکوه است که اشک به دیدگان می آورد...این که ما چقدر کمیم در برابر این عظمت...
 

نه این که بشینیم و  بر این اشک بریزیم که امام حسین را در اوج مظلومیت به شهادت رساندند و بر نحوه ی شهادت آن حضرت اشک بریزیم... 


حرف ها زیاد است ولی شاید بهترین چاره سکوت باشد در مقابل این همه عظمت... 


تنها می توانم بگویم که دوستان حلالم کنید... 


به یادتان خواهم بود اگر لیاقت داشته باشم...  

  

 

karbala


‌***شرمنده که نشد برای خداحافظی به تک تک وب ها بیام...اما به یادتون خواهم بود...کمی با عجله آماده شدم برای رفتن...و این که سرم شلوغ شده بود...ببخشید... 

اما به یادتون خواهم بود به یاد بانو فریناز عزیز..بانو نازنین...بانو گل مریم...و تمامی دوستان این دنیای مجازی... 

... 

...