.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

شیرین ترین بهای دنیا

هوالغریب...


باید دلت گرفته باشد که رو بیاوری به نوشتن...تنها و تنها نوشتن...


باید آن قدر پر شده باشی که احساس لیوانی سر پر را داشته باشی که هر لحظه امکان دارد آب از سر لیوان بریزد...


باید شب باشد و تو باشی و اتاقی پر از جای خالی ِ تو...


باید خدا باشد و نمازی عجیب و پر از اشک از سر دلتنگی برای تو...


باید تو باشی و سرمایی بی حد که حتی با وجود رفتن زیر دوش آب داغ هم درمان نشود...


باید تو باشی و لب هایی کبود شده از سرما ولی دستانی قرمز شده و کمی سوخته از شدت داغ بودن آب...


باید تو باشی و یک عالمه تناقض بین داغی آبی که انگار سرد ترین آب دنیاست...


باید تو باشی و یک عالمه جای خالی ِ دستانش بین دستانت...


باید تو باشی و عطر ِ تو بین حجم سنگین شده ی اتاق...


باید تو باشی و یک عالمه دلتنگی و اشک های پنهانی ات وقت برگشت از امتحان دانشگاه...


باید تو باشی و پر کشیدن ناگهانی دلت برای او آن هم درست موقع امتحان...


باید تو باشی و یک عالمه حس خوبی که نمی دانی چطور ولی می آیند تا تو تمام آنچه را که خوانده ای را در برگه ات بنویسی و امتحانت را خوب ِ خوب بدهی...و حتی دخترکی که نا امید شده از قبولی اش تمام دانسته های تو را بنویسد و بعد از امتحان برای تو یک عالمه  دعای خوب کند...


باید تو باشی و تمام روزی که از لحظه به لحظه اش دلتنگی بارید و بارید و بارید...


باید تو باشی و باران ِ ناگهانی دیروز عصر...بارانی ناگهانی آن هم وقتی که در تریا نشسته ای زیر سایه ی درختی و امتحانت را می خوانی...هنوز یک ساعتی به امتحان وقت داری می خوانی...ناگهان باد می وزد و در عرض کمتر از ده دقیقه هوا هم مثل تو دلش می گیرد و در آن گرمای جان سوز هوس باریدن می کند...حتی اگر این هوس قدر چند قطره باشد...مهم این است که صورت تو را اندکی خیس می کند....


آخر تو خوب می دانی که باران نشانه ی تو و اوست....


و این باران می شود همان چیزی که متظرش بودی...


باران آن هم وقتی که هوا گرم تر از همیشه است و تو انتظارش را نداری....حتی اگر چند قطره باشد...



باید خدا باشد و ماهیانی که گواهند و شاهد که بر تو چه گذشته...



باید همه ی این ها باشد و تو نباشی...


...



می دانی این یعنی چه؟!


تنها یکی از این ها کافیست برای به گریه انداختن دخترکی که در دید خیلی ها محکم تر ازین حرف هاست...


دخترکی که تمام همکاران گذشته اش او را به شوخ طبعی هایش می شناسند و به خالی بودن دلش از هر گونه غصه....


وقتی تمام این ها با هم بیاید سراغت دیگر تو میشوی همان دختر بچه ی کوچکی که دلش تنها یک بغل آغوش گرم می خواهد و یک دنیا آرامش ِ وجود تو...


ولی تو با دستان خودت، خودت را محروم می کنی ازین آغوش پر از آرامش...


و این میان تو هستی که عاشقانه تمام این دلتنگی ها را هم دوست داری...


عاشقانه دوست داری که دلتنگش شوی...



زیرا به تو یادآوری میشود که تو برای خودت نیستی...




تو فاطمه ی اویی...




همین جمله کافیست برای تو...بهایش هر چه می خواهد باشد...هر چه...



تو با همین جمله تمام زندگی ات را در دستانت گرفته ای و تنها به سوی او می دَوی...



این ها کم حرف هایی نیستند...



این که تمام زندگی و هستی ات را در دستانت بگیری و تنها و تنها به عشق ِ او بدوی...


مقصد اوست...



تو با اذن ِ خدایت می دوی...



پس بهایش هر چه بود،بود...  



   شیرین ترین بهای دنیاست برای تو...




من با سر می دَوَم رو به سوی تو خوبِ من...







+ تو رو به دنیا نمی دم


                  بسه هر چی سختی دیدم

                        

                                     ای تو از همه خودی تر


                                                           با تو از قفس پریدم...



                                                   



من قول تو را داده ام...

هوالغریب....


چقدر غرقم من این روزها در وجود تو...

چقدر این روزها در تمام زندگی ام هستی...

چقدر این روزها حست می کنم بیشتر از همیشه..


اتاق کوچکم همه جایش گویی عجین شده با وجود پر از زیبایی تو... 


انگار ســـــــــــــــال ها وجود تو را نفس کشیده که این چنین تمنای بودنت را می کند...


چقدر همه چیز در من این روزها بهانه ی وجود تو را میگیرد ...من را دعوا نکن...


بگذار حقیقتی را بگویم و اعتراف کنم... من قول تو را داده ام به تمامشان...


گفته ام که می آیی دوباره ...این بار برای همیشه...


می شود بیایی تا من پیششان بد قول نشوم؟


به خاطر فاطمه ات بیا... زود بیا...



می بینی که این روزها به همه چیز و همه کس آرام تر از همیشه نگاه می کنم و لبخند می زنم...این روزها با وجود تمام بی قراری ها آرامشی عجیب در سراسر وجودم ریخته شده است...


و من عجیب شکر گذارم بابت این آرامش...


آرامشی که درست است مرا ساکت کرده و به قول برادرم مظلوم اما راضی ام...


من این نگاه های به قول برادرم مظلوم را دوست دارم...


امروز در گوشه ی حسینیه کنار خانه مان آرام آرام اشک ریختم و دعایت کردم...سبک بال تر از همیشه...


حال این روزهایم درست عین همین آهنگ الان وبم شده است...


آرامشی از جنس رهایی...


آرامشی از جنس وارستگی...


این روزها وارسته تر از همیشه قدم بر می دارم...


تنها همین....



*امروز را نوشتم تا یادم بماند... حتی اگر تنها خودم و او بفهمیم که چه نوشتم...



*امشب شب آرزوهاست...


در حق هم بهترین ها رو آرزو کنیم...


التماس دعا...


فقط نگاه می کنم

هوالغریب...



با من باش...


                     با من بیا و بمان...


که من بدون تو


به روزگار


تلخ


سرد


اندوه وار




فقط نگاه می کنم...





باغبانی

هوالغریب....

باغبان شده ام!!! باور کن گل من...

این چندین ماهه خوب یاد گرفته ام که هر گل چه طور باید زندگی کند و محیط زندگی اش چگونه باشد...انواع و اقسام کاکتوس ها را خریده ام و مراقبشان هستم...همه جور درخت و گلی را پرورش میدهم و امروز دیدم که بالاخره غنچه های شمعدانی کوچکم باز شده است...شمعدانی سفید و قرمز....و من چقدر عاشقانه شمعدانی را دوست دارم و همه جور تقویتی به آن ها میدهم...برای همین هم زیباتر از همیشه به گل نشسته اند...

باغبانی را دوست دارم...آرامم می کند...

ولی باعث نمیشود به تو فکر نکنم محبوب من...

چقدر لابه لای تمام شمعدانی های کوچکم میدیدمت....تو حتی از تمام این شمعدانی های کوچکم نیز زیباتری...

بوی تو حتی بهتر از گل های شب بویم است که کم کم دارند غنچه میدهند و همین روزهاست که باز شوند و شب ها مست شوم از بویشان...اما بوی تو مرا مدهوش می کند محبوب من...

شاید روزی خودت فهمیدی عمق احساس مرا...

شاید...

شاید...

...

....



+به سر می شتابم رو به خانه ی تو...

که شاید بیابم نشانه ی تو...

...

بهار دلنشین...

هوالغریب...



این روزها همه سرگرم عید شده اند و سفره ی هفت سین...


راستش را بخواهید چندین صفحه حرف داشتم برای نوشتن و نوشتم اما دوست نداشتم بوی غم بگیرد این روزها این سرا...


برای همین هم سکوت کردم...


این روزها همه کار می کنم...دکتر می روم...خانه داری می کنم و خلاصه همه جور کاری که بشود و بتوانم...اما امروز از صبح بی حال بودم...با این حال به تمام کارهایم رسیدم...اما در این میان تنها به دنبال راه تسکینی می گشتم که چشمم به گرامافون گوشه ی خانه خورد که تنها مشتری اش منم...این چندین سالی که مهمان خانه ی ماست تنها مشتری ثابتش منم...با این حال که سنم به این چیزها قد نمی دهد اما دوست دارم چیزهای قدیمی را...میان تمام صفحه هایی که چند سال پیش با ذوق تمام خریدم را گشتم... روزی که این صفحه ها را خریدم را به یاد دارم...آن روز تمام صفحه های قدیمی آن مغازه ی قدیمی را در حوالی شوش که منبع این جور چیزهاست را با پدر و مادرم گشتم تا از بنان چیزی پیدا کنم که بالاخره موفق شدم....


چشمم به صفحه ی بنان خورد و گذاشتم که بخواند و شد همین آهنگی که می شنوید...


و چقدر این موسیقی جاودان است که بعد از سال ها هنوز هم تکرار نشدنیست...


و تمام حرف هایی که نوشتم و اینجا منتشر نشدند خلاصه شدند در همین آهنگ و لابه لای همین حرف ها...




**خدای خوبم...محبوب آسمانی ام...سال جدید را سالی سرشار از حال خوب و بهترین ها برای تمام عزیزانم قرار بده...

خدای خوبم تمام دعای امسالم اوست...هوایش را می دانم داری...اما می دانی که دعای منِ کمترین همیشه ی بدرقه ی راهش هست و خواهد بود...هوایش را بیشتر داشته باش...



+ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر


تا که گل باران شود  کلبه ی ویران من


تا بهار زندگی آمد بیا آرامِ جان...