.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دو تا چشمام

هوالغریب....


این شب ها خواب های عجیب می بینم...

درست عین همان خوابی که برایم دیده بودند... دیده بودند که دختر دارم ولی پدرش را نه... دخترم تشته بوده است و من خودم را به آب و آتش می زدم که به او آب برسانم ...


خواب های خودم هم همینقدر عجیب و غریب اند... و من گاهی صبح ها بعد از نماز از عجیب بودن همین خواب ها بیدار می مانم و نمی دانم حکمت این روزها چیست..

این روزهایی که برای اولین بار است در زندگی ام تجربه می کنم...و لحظه به لحظه می شمارم تا محرم بیاید و من هر شب که خسته بر می گردم خانه در گوشه و کنار شهر می بینم که همه جا دارد آماده می شود برای محرم... و من هم امروز خانه ام را آماده کردم برای محرم...

این آهنگی که از وبم پخش می شود را عجیب عاشقم...

وقتی می گوید زندگیم کرب و بلا شد من جان میدهم... وقتی می گوید دو تا چشمام نذر چشمات باز هم جان میدهم...


و به زندگی کرب و بلا شده ی خودم نگاه می کنم...



+ دل و جان و دیدگانم می میرد برای آن ها که از همه چیز دل می برند و پای زینب می مانند...

++ دل کوچیکمو بردار
اونو با خودت نگه دار
تو که ماه مهربونی
منو از خونت نرونی

باید کاری کنم...

هوالغریب....


امروز از آن روزهای سخت بود... از همان روزها که لحظه به لحظه اش را جان میدهی تا تمام شود ... تا استخوان هایت از فشارش خلاص شود... و تو ثانیه به ثانیه حس می کنی در قبری گیر کرده ای که هم از زمین رویت فشار است هم از آسمان... و تو لحظه به لحظه فشار را تحمل می کنی و دم نمی زنی... نمی دانم حکمت تمام این اتفاق ها چیست... من چقدر باید آب دیده شوم... چقدر باید ساخته شوم... چقدر ؟!


اصلا مگر نگفته اند که به هرکس در حد توانش میدهند؟ یعنی توان من این همه زیاد بوده است و من خبر نداشته ام؟



+ باید کاری کنم پدرم هیچ گاه نفهمد ...خیلی چیزها را نفهمد... مثلا نفهمد هر بار که ماشینش را به من میدهد من تا حد جنون می رانم ... چون می داند که با ماشین خودم نمی شود سرعت رفت... مثل همین امروز... اولین بار بود که داشتم صد و پنجاه میرفتم... آن هم با همان ماشینی که با خودش عهد کرده است روزی گل بزند برای دخترش... همیشه می گوید...این ماشین را برای دو پسرم گل زدم و حالا حتی شده برای عقد تو میخواهم گل بزنم و برای همین هم هنوز نفروختمش!! و من در دلم به این آرزویش می خندم ... و در دلم می گویم که دخترت ارزش دوست داشتن ندارد پدر خوش خیالم!!


++ یک عالمه حرف داشتم که بزنم... ولی نمی دانم چرا تا نوشتم یعنی توان من این همه بوده و من خبر نداشتم، به یک باره تمام حرف هایم ته کشید... خشک شد... یک باره لال شدم... چقدر حرف داشتم... دلم سوخت برای دلم که امشب هم باید تمام این حرف ها را با خودم بخوابانم!

بمیرم برات دلکم...

هوالغریب...


از وقتی ازت دور شدم دیگه اون فاطمه سابق نشدم...

از وقتی دیگه اینجا نیومدم دلم دل نشد...

نمی دونی چیا که ندیدم...نمی دونی چه لحظه هایی رو چشیدم ...


چرا دیگه من نیومدم و باهات حرف نزدم سنگ صبورکم؟

چرا من ازت دور شدم؟

فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم... دلم واسه دلم میسوزه...

خیلی دلم واسه دلم میسوزه...


میدونی یعنی چی؟!


کاش میشد تو رو بغل کرد... اون وقت بغلت میکردم و این چند ماه اخیر رو بلند بلند ضجه میزدم توی بغلت... انقدر گریه میکردم که سبک شم... که تموم شه این بغض لعنتی که نمی باره... که دیگه حتی اشکم نمیاد...


میدونی گریه نکردن یعنی چی؟

اینکه هی پر بشی و نتونی گریه کنی... اینکه هی پر بشی و بخاطر کلاس هات مجبور بشی همشو قورت بدی و ی لبخند مصنوعی بزاری روی صورتت...

تهشم بشه باد کردن چشمات که دکتر بهت بگه همش عصبیه...وگرنه چشمات سالمن...


اما نمیاد... خسته شدم از این همه حال بد و نگفتن...

دیگه نمی دونستم به جز تو باید به کی بگم حرفامو... جز تو هیچ کس واسم نمونده بود آخه...


زندگی این روزام دیدنی شده ...

صب تا شب سر کار...

شبم که میام

ی گوشه می شینم و با بغض کارای روز بعدو می کنم و با بدبختی می خوابم...

گوشه گیر بودن میدونی یعنی چی؟

تفریح نداشتن میدونی یعنی چی؟

عین ربات کار کردن میدونی یعنی چی؟


دلم واسه دل خودم میسوزه... این آهنگه رو میزارم و خودم واسه دل خودم میخونم...

ولی سرمو بالا میگیرم... از شدت گریه نکردن می لرزم و لکنت می گیرم ولی سرمو میگیرم بالا و نمیزارم هیچ کس بهم ترحم کنه... با هیچ کس از غصه هام حرف نمیزنم که کسی دلش برام نسوزه...


با اینکه خوب می فهمم وقتی می بینن صب تا شب کار میکنم و این همه خسته میشم واسه چیه ولی نمیتونن بگن نرو... جون می دونن اوضاعم از این بدتر میشه!


این همه گوشه گیری سهم من از زندگی نبود...


بمیرم واست دلکم که چقدر غصه خوردی...


ولی ازت ممنونم که تنهایی همشو تحمل کردی ولی نزاشتی دیگه کسی بهت بگه که دنبال محبتی...

اینم میگذره... خودم به تنهایی همه ی دردهاتو به جون میخرم...


بیا با هم بشینیم این آهنگرو گوش کنیم دلکم...




+ لطفا من را از روی نوشته هایم قضاوت نکنید... چون هیچ کدامتان جای من نبوده اید.. روزهایی که من دیده ام را ندیده اید... دردهای قلبم را احساس نکرده اید... شاید اگر می دانستید می توانستید درک کنید که چرا حالم این است...

اینجا آخرین سنگر من است که در آن راحت باشم... خودم باشم... لطفا اینجا را از من نگیرید...  من دنیال محبت و ترحم هیچ کدامتان نبوده و نیستم... که اگر بودم اوضاعم این نبود.. من تمام عمر سعی کردم محکم باشم ولی دردهایم را به کسی نگویم که مبادا غصه ی من ناراحت اش کند! تمام این چند سال با خنده به مردم زبان یاد دادم ولی نگذاشتم کسی بویی ببرد که فاطمه، حالش بد است...

سال ها جنگیدم که همه فکر کنند که فاطمه یک معلم و مترجم دو زبانه موفق است... لطفا این تصور را از بین نبرید...

بگذارید در خانه ام راحت باشم...

فاطمه اگر حرف نزند میمیرد...


++ پاییز در راه است و من چقدر پاییز را می خواهم... فصل کلاغ های محبوبم که وقتی غروب ها آواز سر می دهند من دلم میخواهد از جا کنده شود... یک زمستان دیگر و یک بزرگ شدن دیگر در راه است ...

احساسم کو؟!


هوالغریب....


گاهی وقت ها هست که چشمانت را به  روز قطره هایت که یادگار روزهای عینک است خوب نگه میداری که کسی متوجه قرمزی شان نشود... و شب ها که هیچ کس دیگر تو را نمی بیند بی خیال قطره ها شوی و زل بزنی به چشم هایت و دلت برای خودت و بی کسی ات بسوزد که چشمانت چقدر بی فروغ شده اند...


آدم خوب است کسی را داشته باشد که به او بگوید هیچ نگووو ... نگاهم کن.... و بگذار نگاهت کنم...

آن قدر نگاه کنی که تمام بی فروغی چشمانت را به دست باد بسپاری...


اما چه کنم که حتی در خلوت خودم هم حتی یاد عشقی را ندارم که به یاد روزهای بودنش، این روزها را سر کنم...


بگذریم...


+ هرکجا هم که باشم تو مال خودمی سنگ صبورم... خیالم راحته که شیش دونگ مال خودمی... فقط من... این حس مالکیت بهت رو خیلی دوس دارم... تنها چیز توی دنیامی که می دونم فقط و فقط مال خودمی... و این یعنی حس خوب! اینارو گفتم که بهت بگم فاطمه هرجا هم که باشه باز تو رو خونه ی خودش میدونه... تو خیلی ساله پناه منی.... پناه حرفای من از وقتی که خیلی جوون تر بودم تا حالا که یکی دو سالی تا سی سالگی فاصله دارم... این نشون میده تو پر از وجود منی... چقدر خوبه که میتونم با تو حرف بزنم ...


چقدر خوبه که دارمت سنگ صبورم...



++ لباس نوت مبارک سنگ صبور من... راستی راستی که اسمت خیلی بهت میاد... سنگ صبور... دارم فک می کنم که هر کسی قاعدتا ی سنگ صبوری داره توی زندگیش .... لباس دریاییت مبارکت باشه دریای تنهای من...


حیف که دلم میخواست ی روزی دریای واقعی خودمو ببینم... قسمت نشد ... عب نداره... اما لااقل منو به این یکی آرزوم برسون.... خودتو خونه ی ابدی من کن دریای من...


فقط همین


این همه نبودن در باورم نیست...


هوالغریب....


نمی دانم چه شد... از آخر باری که در سنگ صبورم نوشتم چه شد که دیگر این همه نبودم... این همه نبودم که وقتی حالا تا نوشتم هوالغریب دلم بلرزد و دلم به حالت قهر بگوید که چه عجب یاد من افتادی!

و من سرم را پایین بیندازم که شرمنده ام دلم... شرمنده ام سنگ صبورم...

و بعد آرام آرام حرف بزنم... درست مثل همان شب... رها شوم و حرف بزنم... رها شدنی که اولین بار بود خیلی واقعی تر از تمام این سال ها در کنار تو می چشیدم اش...


آخ... گفتم آن شب... همان شبی که من بودم و او بود و جفت دست هاش و سرم که روی پایش بود و من که خودم بودم... همان فاطمه ای که اینجا می نویسد بودم...

باورت می شود؟


هنوز خودم هم باورم نمی شود... اگر از ترس مسخره نشدن بود از او می پرسیدم که آیا آن شب خواب بودیم یا بیدار؟


می بینی نبودن چه به روز آدم می آورد؟

می بینی حرف نزدن چه به روز آدم می آورد؟


حالا هی حرف نزن... هی بغض کن و زل بزن به یک گوشه... زل بزن به یک گوشه که این بغض لعنتی سرطان شود و به جانت بیفتد...


چقدر دلم برای سنگ صبورم تنگ شده بود... برای خانه ی دلم... برای دلم... برای دلم که به قدر نبودنم سراغش را نگرفته ام و من این چند ماه پایین و بالاهای زیادی را داشته ام... مشهدش را دیدم در نزدیکی های عید...با تمام حالی که آن زمان داشتم و معده دردی که حتی مرا به بخش اورژانس بیمارستان امام حسین مشهد رساند...و بعد هم عید آمد و من تممممام عید را به سکوت گذراندم....و بعد از این همه درد و رنج،درست در وقت نا امید شدنم خدا چشمم را به چشمانش رساند...بعد از تمام آن کابوس ها و دعواها که من را تمام کرده بود...

نمی دانم چه شد... ولی درست بعد از شبی که در سجاده ام خواستم مرا ببری پیش خودت که دیگر چشمانمان به هم گره نخورد مرا به او رساندی... و من تنها به او گفتم که حکمت این سفر را می دانم...حکمت این اضطرار را می دانم... چون خوب می دانستم که آن شب در سجاده ام به حال مرگ افتاده بودم و چه می دانستم که دو شب بعد رو به رویش نشسته ام...

و حتی وقتی دیدم اش یک لجظه مات نگاهش کردم و وقتی کنارش نشستم سرم پایین بود... هیچ نگفتم... هیچ نگفتم و زل زدم به دست هایم و زیر چشمی دست هایش را می دیدم  و فکر می کردم در این مدتی که ندیدمشان چقدر دوست داشتنی تر شده اند و دلم برای دست هاش ضعف می رفت...


خوب نگاهش کردم... تمام وقتی که کار میکرد نگاهش کردم و به جز چند خط که نشانه ی غصه ی دلش بود هنوز هم همان بود... و من دلم برایش صغف میرفت... اصلا لذت دنیاست که کار کردنش را نگاه می کردم و انقدر حرف می زدم که کلافه شود و بگوید : موافقی بزاری من کارامو بکنم؟ و من دلم برایش ضعف برود...


خدا دلش برایم سوخته بود که مرا این چنین وسط تمام کارها برد و انداخت در زندگی اش... آخر خدا شاهد است که این چند ماهه چه ها که نکشیده بودم ....


و حتی حالا که آن روزها گذشته است هنوز هم زندگی دست بردار نیست و من هنوز هم با رویای همان روزها این روزهایم را سر می کنم...مث حالا که جشمانم پر از اشک می شود و ماه و ماهی حجت اشرف زاده را گوش می کنم و وقتی که می گوید اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، دلم یک جوری شود و گریه ام بیاید ...

درست مثل همان شبی که مهمان علامه مجلسی شدم و خودم را به کنج ضریحش رساندم و نمی دانم چه شد که زانو زدم... زانو زدم و گریه کردم...


و هر روز به در خانه ی امام رئوف می روم و بر در خانه اش می کوبم که نگاهم کند و می گویم من را حواله کرده اند به شما... نگاهم کنید....

و بعد در دلم هزار بار بمیرم و زنده شوم که این دیگر فرصت آخر است...


باید دخترکی مثل من باشی تا بدانی که این حرف ها یعنی چه... باید دخترکی ، مردانه زندگی کرده باشی که بدانی این حرف ها یعنی چه...



+ من را مجبور کن بنویسم... بعضی اجبارها زیادی خوب اند... مثل همان روزی که از صبح که زدیم بیرون و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم و آن روز یک روز رویایی... یادت هست؟  من همان فاطمه ی همان شبم که زیادی خودش شده بود...