.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

این همه نبودن در باورم نیست...


هوالغریب....


نمی دانم چه شد... از آخر باری که در سنگ صبورم نوشتم چه شد که دیگر این همه نبودم... این همه نبودم که وقتی حالا تا نوشتم هوالغریب دلم بلرزد و دلم به حالت قهر بگوید که چه عجب یاد من افتادی!

و من سرم را پایین بیندازم که شرمنده ام دلم... شرمنده ام سنگ صبورم...

و بعد آرام آرام حرف بزنم... درست مثل همان شب... رها شوم و حرف بزنم... رها شدنی که اولین بار بود خیلی واقعی تر از تمام این سال ها در کنار تو می چشیدم اش...


آخ... گفتم آن شب... همان شبی که من بودم و او بود و جفت دست هاش و سرم که روی پایش بود و من که خودم بودم... همان فاطمه ای که اینجا می نویسد بودم...

باورت می شود؟


هنوز خودم هم باورم نمی شود... اگر از ترس مسخره نشدن بود از او می پرسیدم که آیا آن شب خواب بودیم یا بیدار؟


می بینی نبودن چه به روز آدم می آورد؟

می بینی حرف نزدن چه به روز آدم می آورد؟


حالا هی حرف نزن... هی بغض کن و زل بزن به یک گوشه... زل بزن به یک گوشه که این بغض لعنتی سرطان شود و به جانت بیفتد...


چقدر دلم برای سنگ صبورم تنگ شده بود... برای خانه ی دلم... برای دلم... برای دلم که به قدر نبودنم سراغش را نگرفته ام و من این چند ماه پایین و بالاهای زیادی را داشته ام... مشهدش را دیدم در نزدیکی های عید...با تمام حالی که آن زمان داشتم و معده دردی که حتی مرا به بخش اورژانس بیمارستان امام حسین مشهد رساند...و بعد هم عید آمد و من تممممام عید را به سکوت گذراندم....و بعد از این همه درد و رنج،درست در وقت نا امید شدنم خدا چشمم را به چشمانش رساند...بعد از تمام آن کابوس ها و دعواها که من را تمام کرده بود...

نمی دانم چه شد... ولی درست بعد از شبی که در سجاده ام خواستم مرا ببری پیش خودت که دیگر چشمانمان به هم گره نخورد مرا به او رساندی... و من تنها به او گفتم که حکمت این سفر را می دانم...حکمت این اضطرار را می دانم... چون خوب می دانستم که آن شب در سجاده ام به حال مرگ افتاده بودم و چه می دانستم که دو شب بعد رو به رویش نشسته ام...

و حتی وقتی دیدم اش یک لجظه مات نگاهش کردم و وقتی کنارش نشستم سرم پایین بود... هیچ نگفتم... هیچ نگفتم و زل زدم به دست هایم و زیر چشمی دست هایش را می دیدم  و فکر می کردم در این مدتی که ندیدمشان چقدر دوست داشتنی تر شده اند و دلم برای دست هاش ضعف می رفت...


خوب نگاهش کردم... تمام وقتی که کار میکرد نگاهش کردم و به جز چند خط که نشانه ی غصه ی دلش بود هنوز هم همان بود... و من دلم برایش صغف میرفت... اصلا لذت دنیاست که کار کردنش را نگاه می کردم و انقدر حرف می زدم که کلافه شود و بگوید : موافقی بزاری من کارامو بکنم؟ و من دلم برایش ضعف برود...


خدا دلش برایم سوخته بود که مرا این چنین وسط تمام کارها برد و انداخت در زندگی اش... آخر خدا شاهد است که این چند ماهه چه ها که نکشیده بودم ....


و حتی حالا که آن روزها گذشته است هنوز هم زندگی دست بردار نیست و من هنوز هم با رویای همان روزها این روزهایم را سر می کنم...مث حالا که جشمانم پر از اشک می شود و ماه و ماهی حجت اشرف زاده را گوش می کنم و وقتی که می گوید اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، دلم یک جوری شود و گریه ام بیاید ...

درست مثل همان شبی که مهمان علامه مجلسی شدم و خودم را به کنج ضریحش رساندم و نمی دانم چه شد که زانو زدم... زانو زدم و گریه کردم...


و هر روز به در خانه ی امام رئوف می روم و بر در خانه اش می کوبم که نگاهم کند و می گویم من را حواله کرده اند به شما... نگاهم کنید....

و بعد در دلم هزار بار بمیرم و زنده شوم که این دیگر فرصت آخر است...


باید دخترکی مثل من باشی تا بدانی که این حرف ها یعنی چه... باید دخترکی ، مردانه زندگی کرده باشی که بدانی این حرف ها یعنی چه...



+ من را مجبور کن بنویسم... بعضی اجبارها زیادی خوب اند... مثل همان روزی که از صبح که زدیم بیرون و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم و آن روز یک روز رویایی... یادت هست؟  من همان فاطمه ی همان شبم که زیادی خودش شده بود...


نظرات 10 + ارسال نظر
مژگان یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 18:09 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...
چقدر این شعر و اهنگشو دوس دارم

سلام فاطمه
هی خودمو اینور اونور زدم اینجا دیدم نه نمیشه نظر داد

حتی اگه من نباشم ولی گه گاهی سری میزنم به قدر اینکه بدونم چراغ خونه هاتون روشنه یا نه
و دلم می گیره وقتی با خاموشی و سکوت روبرو شم!
تو هم دلت برام تنگ شده نه؟

سلام مژگان خانوم گل

من ازت بیشتر توی تلگرام خبر دارم تا اینجا..
اوهوم تنگ شده..

نازی دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 02:27

سلام عزیزم
برگشتنت رو بعداز یه مدت طولانی بهت تبریک میگم...
بهترین لحظه ها رو در کنار عزیزترین هات برات آرزو میکنم

سلام مهرناز خانوم گل

ممنونم
همچنین برای خودت

فریناز شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 19:30 http://arameshepenhan.blogsky.com

چقدر خوشحال شدم روزی که دیدم به روز شدی
حتی قبل اینکه بهم بگی اومده بودم و خونده بودمت با گوشیم و خوشحالی هامو کرده بودم

میدونی گاهی خدا یه آنتراک هایی می ده بهمون تو زندگی
می گه برو خوش باش
اصن انگار اون روزا خدا همه ی زمین و زمانو به حرکت درآورده برای تو
و تو خوشحالی، زیادی خوشحال
حالا عمرش کم باشه یا زیاد، تعدادش مکرر باشه یا کمیاب، اوناش دست ما نیست
فقط دست ماست که وقتی این آنتراکو بهمون داد حسابی از ذره ذره ش استفاده کنیم
امیدوارم که این اتفاق برات افتاده باشه

اوهوم
افتاد
خیلی خوبم افتاد...
خداروشکر...

هرچند که باز به همون حال قبلش برگشته شد
اما عب نداره
تو خلوت خودم به همون آنتراکایی که تاحالا داشتم فکر می کنم

فریناز شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 19:31 http://arameshepenhan.blogsky.com

به نظرم نوشتن باید خودش بیاد
وقت هایی هست که آدم کسی رو مجبور میکنه و نمیاد
آره گاهی خوبه وقتی چند ماه نیای و خاک بخوره و خونه ت گرد غربت بگیره...


پس یادم باشه من اولین کسی باشم که مجبورت کنم بنویسی

انگار تو رو باید اجبار کرد الانم دو هفته س ننوشتی

عاره خب
کاملا باید خودش بیاد
نوشته ی آخر پستم رو بعد نوشتن پشیمون شدم بابتش
به خودم گفتم هیچ کس نمی تونه کاری کنه که تو بنویسی...

فریناز شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 19:33 http://arameshepenhan.blogsky.com

خیلی وقتا می رم پست های چند سال پیشتو میخونم

نه فقط تو، شاید هممون هر چی بالاتر رفتیم حرف هامون دلی تر شد و اصرار درون فاش تر
غصه ها بیرون ریختن و غمی توی کل نوشته ها پیدا بود

نمی دونم خوبه یا بد
شاید پخته تر شدن هامونو نشون میده
شایدم عمیق تر شدن ها


اما گاهی زیادی میرم اون وقتا
یه گذشته هایی مرورش خوبه
یه نوشته هایی
ی حرفایی

البته که اسرار درون منظورت بوده ها... خخخخخ

بزرگ شدیم فریناز
شایدم پیر...
البته پیری رو در مورد خودم میگم
نیس ازت بزرگ ترم

چه حرفایی مرورش خوبه؟

فریناز شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 19:33 http://arameshepenhan.blogsky.com

بیشتر پستت حرف زدما حال کن اصن

یه دوست داری تا نداره
لنگه ی اونو شاه نداره

بر منکرش لعنت

مرسی

فریناز پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 13:23 http://arameshepenhan.blogsky.com

جوابمونم که نمیدین
میدونی چند روزه ما پشت درای بسته ایم؟

ی آهنگی بود تو بچگی میگف پشت درای بسته
فریناز خانوم نشسته

خخخخ
من اصا نیومده بودم وبم این مدت

فریناز خانوم می تونید بیاین تو
تنها مهمون خونه ی من

مژگان شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 15:00 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com


اصن تنها مهمون خونه ی تو فریناز
من
فاطمه
فریناز
بقیه

خب مهمون ثابت خونه ی من تو تموم این سالا فریناز بوده...
از سال ۸۹تا حالا...
فقط دو سال اول وبم نبود

ازین جهت اینو گفتم

فریناز سه‌شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 15:17 http://arameshepenhan.blogsky.com

مژگان جون حسووووووود

خخخخخ....

حالا یکی ندونه فک میکنه چه خبر هست

مژگان چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 17:16 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.