.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بمیرم برات دلکم...

هوالغریب...


از وقتی ازت دور شدم دیگه اون فاطمه سابق نشدم...

از وقتی دیگه اینجا نیومدم دلم دل نشد...

نمی دونی چیا که ندیدم...نمی دونی چه لحظه هایی رو چشیدم ...


چرا دیگه من نیومدم و باهات حرف نزدم سنگ صبورکم؟

چرا من ازت دور شدم؟

فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم... دلم واسه دلم میسوزه...

خیلی دلم واسه دلم میسوزه...


میدونی یعنی چی؟!


کاش میشد تو رو بغل کرد... اون وقت بغلت میکردم و این چند ماه اخیر رو بلند بلند ضجه میزدم توی بغلت... انقدر گریه میکردم که سبک شم... که تموم شه این بغض لعنتی که نمی باره... که دیگه حتی اشکم نمیاد...


میدونی گریه نکردن یعنی چی؟

اینکه هی پر بشی و نتونی گریه کنی... اینکه هی پر بشی و بخاطر کلاس هات مجبور بشی همشو قورت بدی و ی لبخند مصنوعی بزاری روی صورتت...

تهشم بشه باد کردن چشمات که دکتر بهت بگه همش عصبیه...وگرنه چشمات سالمن...


اما نمیاد... خسته شدم از این همه حال بد و نگفتن...

دیگه نمی دونستم به جز تو باید به کی بگم حرفامو... جز تو هیچ کس واسم نمونده بود آخه...


زندگی این روزام دیدنی شده ...

صب تا شب سر کار...

شبم که میام

ی گوشه می شینم و با بغض کارای روز بعدو می کنم و با بدبختی می خوابم...

گوشه گیر بودن میدونی یعنی چی؟

تفریح نداشتن میدونی یعنی چی؟

عین ربات کار کردن میدونی یعنی چی؟


دلم واسه دل خودم میسوزه... این آهنگه رو میزارم و خودم واسه دل خودم میخونم...

ولی سرمو بالا میگیرم... از شدت گریه نکردن می لرزم و لکنت می گیرم ولی سرمو میگیرم بالا و نمیزارم هیچ کس بهم ترحم کنه... با هیچ کس از غصه هام حرف نمیزنم که کسی دلش برام نسوزه...


با اینکه خوب می فهمم وقتی می بینن صب تا شب کار میکنم و این همه خسته میشم واسه چیه ولی نمیتونن بگن نرو... جون می دونن اوضاعم از این بدتر میشه!


این همه گوشه گیری سهم من از زندگی نبود...


بمیرم واست دلکم که چقدر غصه خوردی...


ولی ازت ممنونم که تنهایی همشو تحمل کردی ولی نزاشتی دیگه کسی بهت بگه که دنبال محبتی...

اینم میگذره... خودم به تنهایی همه ی دردهاتو به جون میخرم...


بیا با هم بشینیم این آهنگرو گوش کنیم دلکم...




+ لطفا من را از روی نوشته هایم قضاوت نکنید... چون هیچ کدامتان جای من نبوده اید.. روزهایی که من دیده ام را ندیده اید... دردهای قلبم را احساس نکرده اید... شاید اگر می دانستید می توانستید درک کنید که چرا حالم این است...

اینجا آخرین سنگر من است که در آن راحت باشم... خودم باشم... لطفا اینجا را از من نگیرید...  من دنیال محبت و ترحم هیچ کدامتان نبوده و نیستم... که اگر بودم اوضاعم این نبود.. من تمام عمر سعی کردم محکم باشم ولی دردهایم را به کسی نگویم که مبادا غصه ی من ناراحت اش کند! تمام این چند سال با خنده به مردم زبان یاد دادم ولی نگذاشتم کسی بویی ببرد که فاطمه، حالش بد است...

سال ها جنگیدم که همه فکر کنند که فاطمه یک معلم و مترجم دو زبانه موفق است... لطفا این تصور را از بین نبرید...

بگذارید در خانه ام راحت باشم...

فاطمه اگر حرف نزند میمیرد...


++ پاییز در راه است و من چقدر پاییز را می خواهم... فصل کلاغ های محبوبم که وقتی غروب ها آواز سر می دهند من دلم میخواهد از جا کنده شود... یک زمستان دیگر و یک بزرگ شدن دیگر در راه است ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهرناز یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 00:46 http://naziweb-94

دلم برات تنگ شده بود همزادی

من وقتی خیلی خیلی حالم بده و احساس میکنم یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه به خودم قوت قلب میدم و میگم میدونستی تحمل همه ی اینا واسه یه نفر خیلی سختههههه؟ میدونستی که تو تنهایی از پسش بر اومدی و تحملشون کردی و نذاشتی هیچ کس یه ذره از سختیاتو به دوووش بکشه؟؟ بعدشم یه هدیه ی خوشگل واسه خودم میخرم که تونستم تنهایی از پس بار غصه ای که رو دلمه بر بیام....
هدیه گرفتن خیلی بهم کمک میکنه البته اخیرا به این راه حل رسیدم. .
خودت خودتو خوشحال کن خوشگلم
خیلی کیف میده

دل منم

اوهوم... منم ...
حتی وسطای متن هم نوشته بودم که از دلم ممنونم که تنهایی همه ی اینارو تحمل کرده و می کنه...
خخخخخ
این هدیه رو تاحالا امتحان نکردم...
راستش من توی این چند سالی که دارم کار می کنم با پولام هیچ وقت نشده ی هدیه واسه خودم بخرم...
خخخ
واسه دوستام و اینا چراها ولی واسه خودم نه...

کلا من با خودم زیاد مهربون نیستم

مهرناز یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 00:54 http://naziweb-94.blogsky.com

تازه یه وقتایی وقتی دلم میگیره و حتی دلشوره دارم میدونی چیکار میکنم
شاید در نظرت جالب نباشه اما من ازش جواب میگیرم...
دلمو به مجرای آب سینک ظرفشویی تشبیه میکنم که بعضی ناخالصی ها جلوشو گرفته و نمیذاره آب به راحتی پایین بره و منم ناخالصی ها ی فکری و خیالی و موهوماتی که تو ذهنم ساختم رو از اطراف دل خوشگلم میریزمش دوووور تا گرفتگی دلم باااز بشه
گرفتگی دلت رو با گرفتگی مجرای آب سینک تشبیه کن و خیلی راحت اون گرفتگی رو توی تصورت بازش کن...به همین راحتی...
اینو امتحان کن عالیه من ازش جواب میگیرم

اتفاقا ی مدت زیادی با همین روش سعی می کردم خودم رو آروم کنم ولی جدیدا دیگه این روش هم اثرش رو از دست داده...
بدنم دیگه مقاوم شده در برابر این روش

+ممنون که اومدی و وقت گذاشی و خوندی و نظر گذاشتی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.