.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بی ارتباط ترین حرف های دنیا!


هو الغریب...


یوقت هایی بیشتر از همیشه می فهمم چقدر پیر و شکسته شدم این روزا... جوری که وقتی عکس های این روزام رو می بینم دلم بسوزه که حتی با دو ماه پیشم قابل مقایسه نیستم...

وقتایی مثل دیروز...

که اون آدم محترم زنگ زد...


فکر کن تموم کارهای تجزیه داستانشو به بهترین نحو انجام دادم ...جوری که استادش نمره کامل بهش داد... بعد همین آدم به اصطلاح دانشجوی فوق لیسانس مملکت  موقع پرداخت اش که شده بازی درمیاره... از این آدم ها کم ندیده ام... زیااااااد هم دیده ام...

بزار ی تجربه بهت بگم...

آدما فقط و فقط توی دو تا شرایط چهره واقعیشون رو نشون میدن...

وقتی پای خودشون و جونشون وسط باشه و وقتی که پای پولشون بیاد وسط!!!

توی این دو تا شرایط تو خوب می تونی چهره واقعی هر آدمی رو ببینی...

اما این یکی آنقد حال منو بد کرد که دیشب تا خود صبح از معده درد و سر درد به خودم پیچیدم...

دوس ندارم مرور کنم حرفاشو که چرا انقدر واسم گرون تموم شد...

اونم واسه منی که توی کارم همیشه سرسخت ترین بودم... حتی توی بدترین شرایط هام توی کارم و ارتباطم با آدما سرسخت بودم...

که اگر آدم سرسختی نبودم هیچ وقت نمی تونستم معلم و مترجم باشم و روزی با صد نفر آدم برخورد داشته باشم...

وقتایی که داری از شدت غصه میترکی ولی باااااید در کمال آرامش درستو و کارتو انجام بدی... گاهی هم انقدر دقیق نقش بازی می کنی که یهو مثلا یکی از شاگردات که هم سن خودته و استاد دانشگاهه ولی میاد پیش تو زبان یاد می گیره و به خاطر هم سن بودن تو رو خواهر جان صدا میزنه بهت میگه: کاشکی من قیافم مث شما انقدر آروم بود...و توی کلاس تمام مدت زل بزنه بهت و بگه من نمی خوام به تخته نگاه کنم و تو خندت بگیره که چقدر بازیگر خوبی شدی!!!

و خیلی چیزای دیگه که از من ی آدم به شدت معطوف ساخت...

ی آدم معطوف که این روزا هر کس به هر نحوی بخواد حرفاش رو با من از کار و این مسائل فراتر ببره من به شدت بهم می ریزم...و بخواد ازم بپرسه چرا انقد توی خودمم قاطی کنم...

ی چیزو می دونی؟

ی آدم هر چقدم سعی کنه که نشون بده خوبه بازم هم تابلو میشه.... چون این آدما یهو میرن توی خودشون... و بعد که صداشون میزنن می خندن!!



پشت فرمون بودم که زنگ زد... مجبور شدم پارک کنم... کلی راه تا خونه باید میرفتم... دم اذان و با زبون روزه... هر چی من خوب حرف زدم... اون بد...

تهش میگه  من با زبون روزه دارم وقت میزارم با شما حرف میزنم...

راستش دلم شکست...

منم روزه بودم....


اینو که گفت من قاطی کردم...

همیشه اخلاقم همین بوده... تمام حرفای ی آدمو تحمل می کنم و هی صبر که شاید خودش درست شه و بفهمه که باید درست حرف بزنه... ولی یهو با ی حرف که شاید زیاد هم بد نباشه من منفجر میشم! جوری که طرف بمونه مرا چرا انقدر بهم ریختم!!!!



 قط کردم و تا خونه فقط گریه کردم...

نه بخاطر حرفاش...


گریه کردم

بخاطر تموووووم بی کسی ها و بی پناهی هام...

با زبون روزه...

دم اذان...

پشت فرمون

و کلی راه تا خونه که زنگ زدنش باعث شد کلی بعد اذان برسم خونه...



آخ که امان از بی شعوری

امان...


+ چقدر دوست داشتم ار کربلایم بنویسم... نوشتم... خیلی هم نوشتم...

اما همه را  تمام و کمال گذاشته ام برای خودم...

می خواهم خسیس باشم...

تمام رویاهای شبانه ام را

تمام حال آنجا را

تمام اتفاقاتش را

تمام مریض شدن های آنجا را

که حتی در حرم امام حسین هم  به شدت زمین خوردم از شدت مریضی

ولی چه شد که بلند شدم...

و تمام شوریدگی های بی پایانم در بین الحرمین

که من را تا ته آسمان خدا برد...


تمام این ها را گذاشته ام برای خودم و دلم...

می خواهم خسیس باشم...

می خواهم سکوت کنم...


++ به قول رئیس آموزشگاه که وقتی پست های اینستاگرام منو می بینه و می خونه میگه: ترجیح میدم فقط لایک کنم...ولی اگر دختر بودم خیلی حرفا بهت میزدم...

منم میخندم و میگم پس خوبه که دختر نیستید... چون من اصلا حوصله ی هیچ آدمی رو ندارم که بخواد در مورد این چیزا با من حرف بزنه... و چند روز بعد منو پشت چراغ قرمز ببینه و با ماشین بیاد بپیچه جلوم و بگه : اینم تلافی حرف اون روزت... منم ی مسیر رو تعقیبش کنم و ی جا بالاخره بپیچم جلوش و بگم : این تلافی نبود ... فقط خواستم بگم زنا راننده های خوبی هستن...


+++ من هنوزم پست های وسط روزای کاری رو دوست ندارم...ولی مجبورم.... مجبووووور...


++++مخاطب من در این پست سنگ صبور کوچکم است... نشسته ام و دارم برایش حرف می نویسم.... تعجب نکنید که وقتی می گویم : ی چیزو میدونی؟ منظورم چه کسی است!


خدایا زبان شکر کردن را از من نگیر... همان طور که در این یک سال اخیر زندگی ام زبان شکر را از من نگرفتی... باز هم نگیر.... برای تمام سختی هایم شکر...

شکر که داری مرا معطوف می کنی و سر به راه خودت... فقط خودت...


تمام شدن


هوالغریب...


فکر کردن زیادی خوب است و گاهی هم زیادی کشنده...

دردها که فشار می آورند و کارد به استخوان می رسد تو ساکت می شوی و در سکوت تمام شدن بدترین نوع تمام شدن است...



بیست و هشت ساله شدم!


هوالغریب...


تولدم اومد و رفت و من حتی سمت سنگ صبورم هم نیومدم... باورت میشه؟

تولدم اومد و رفت و من حتی ی خط هم واسه خودم ننوشتم... اینم باورت میشه؟


چقدر تند اومدی و رفتی...

روز تولد آدم غریب ترین روز زندگی هر آدمه...  چند سالی میشه که دیگه روز تولدم رو دوست ندارم و روز تولدم وقتی به بیست و هشت سالی که گذشت فکر میکردم ی جوری میشدم...

ی جور غریبی...

نه که نتونم توصیفش کنم... نه...

می تونم ....خیلی خوبم می تونم توصیفش کنم و انقد هم خودمونی ننویسم...

تولد آدم ی جور غریبی می گذره...


من بیست و هشت ساله شدم!


باورت میشه؟!


روز تولدم فقط و فقط خودم بودم و بارون های بی امون و خیابونا و جاده ها... و شب...حتی ی دونه از دوستامم ندیدم... جالبه که امسال هیچ کدوم به دیدنم نیومدن!!!! هیچ کدوم!!!!

عاشق رانندگی توی شبم...

چقدر آسمون امسال دل به دلم داده بود و جای منم می بارید... انقد که خیابونمون رو آب گرفته بود... و مسجد جامع حتی یک روز بسته شد...از بس بارون اومده بود وقتی با ماشین رد میشدی تا بالای چرخای ماشین توی آب می رفتی...


خدایا

تو داری خیلی منو امتحان می کنی.... حواست هست؟

منو با بد چیزایی هم امتحان می کنی...

که وقتی به اطرافیانم فقط یکم از اتفاقات زندگیم رو میگم همشون میگن فاطمه ما جای تو بودیم طاقت نمی آوردیم...


از شنیدن این جمله بدم اومده دیگه... برای همینم هیچ وقت به هیییییچ کس هیچی از زندگیم نگفتم دیگه... رفتم توی لاک خودم... تک و تنها واسه خودم...


شب تولدم گریه کردم بعد ماه ها...

گریه نکردن از گریه کردن خیلی سخت تره...

شاید این جمله واسه خیلی ها حتی بی معنی باشه... اصلا زندگی بهشون فرصت نداده اینو بفهمن...


چند روز پیش با فرشته حرف میزدم... فرشته ی دی ماهی... مث من دی ماهیه... ولی هفت سال کوچیک تر منه... داشت برام از علی میگفت.. از شوهرش...یهو بهم گفت فاطمه تو چرا ازدواج نمی کنی؟ و من نگاهش کردم.... فقط نگاه...


فقط ی جمله گفتم... بهش گفتم روزی هزار بار، صد هزار بار خدارو شکر کن که زندگی بهت این فرصت رو نداد که مخاطب چنین سوال هایی باشی!

این چند ماه انقدر تغییر کردم که همه این رو می فهمن...

انقدر اتفاق واسم افتاد که هنوزم نمی فهمم...

انقدر که حرف هایی مث سوال های فرشته هضم کردنش مث آب میمونه... ولی امان از بعضی اتفاقا که هضم کردنش واسه معده من سنگینه... اونم معده ی زخم و زار من!!!!


بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...


این نیز بگذرد




+ سال هاست این دستنبد یار دستای منه... از روش بازم ساختم... دستنبدی که تمام همکارام عاشقشن... و حتی چند تاشون عین همین رو دارن...
ولی این نیز بگذرد اون ها کجا... مال من کجا؟!

جذب قشنگی و مفهوم ی جمله شدن با درک اون جمله توی زندگیت هزار هزار برابر فرق داره...
مث وقتایی که بعضی وقتا نوشته هام رو واسه یکی از همکارام میفرستم و اونم توی کانالش میزاره... و بهم میگه فاطمه تو خیلی ناب و قشنگ می نویسی... و منم میخندم و میگم واسه بقیه قشنگه... واسه من درده...

میفهمی چی میگم؟

+ بیست و هشت سالگی من!
خوش اومدی به زندگی فاطمه ی دویست و هشتاد ساله...

ماه من

هوالغریب...


دی ماه من اومد... ماه من...

چقد بی سر و صدا اومدی امسال...

چقد نفهمیدم اومدنت رو... این پاییز انقدر درگیر بودم و نبودم که اصلا نفهمیدم روزای پاییز چطور گذشت... اونم روزایی که پاییز ترین پاییز زندگیم بودن...

چقدر حس می کنم امسال پر شدم و عمیق... اونقد ساکت و سرد شدم که خودم هم این همه تغییر رو باور نمی کنم...

چقدر وقتی به زندگیم و اتفاقاتش فکر می کنم به سکوت محض می رسم ... سکوتی که مهم نیس کجا باشم ولی منو در لحظه به گریه می رسونه.. حتی اگر سر کار باشم... حتی اگر وسط مهمونی باشم... و یا وقتی توی خلوت تنهایی اتاق خودمم ... اون وقته که به کاکتوس هام زل میزنم و ...


بگذریم...

خوش اومدی زمستون سپید و نجیب من...


زمستون باش و سپیدی برفت رو نشونم بده لطفا...

کاکتوس ها همیشه خوب اند!


هوالغریب....


آدم ها  از یک جایی به بعد احساسشان دیگر زیاد نمی شود... یک جایی می رسند به ته احساس هایشان... جنس اش مهم نیست... می توان ته احساس خود را دید ولی عمق آن را هرگز... احساس شبیه سنگ نیست که بماند همان طور.... چون می شود یک روزی به یک نفری حسی داشته باشی ولی بعدها آن حس نباشد... می دانی چه میخواهم بگویم؟

می خواهم بگویم یک جایی و یک روزی به خودت می آیی و می بینی ته احساس خودت را دیده ای ولی عمق اش را نه... چون از یک جایی به بعد هی عمیق می شوی... هی عمیق تر... هی عمیق تر...

می دانی احساس شبیه عطر می ماند شبیه الکل... وقتی می آید باید زود بگیری اش وگرنه می پرد... عین عطر... اگر ازین احساس های زود گذر باشد که خب می گذرد عین همین عطرهایی که توی ایستگاه های مترو همین طور به سر و لباس ات می پاچند و تو همه شان را با یک بار شستن به باد می دهی...و شاید از تمامشان فقط رایحه ای خوب بماند و وقتی به فروشنده لباست را میدهی تا بو کند انقدر عطرها با هم قاطی شده اند که حتی عطر فروش هم هرچه قهوه بو می کند نمی تواند عطر را تشخیص دهد...


داشتم می گفتم  که احساس مثل عطر است... اما این برای احساس هایی است که هنوز به تهشان نرسیده ای و عمقی ندارند...

هر آدمی بوی خودش را دارد...

این را با تمام وجود باور دارم...

مبادا اسیر عطرهایی شوی که بویشان ماندگار نیست... آن وقت در یک آن زندگی ات دود می شود جلوی چشمانت...

عین عطری که روی بعضی از لباس ها می ماند و تو هرچه بو می کشی سیر نمی شوی از آن...

عین همان شالگردنی که آن روز به امانت همراهم بود و من از بویش داشتم دیوانه میشدم... و مدام جلوی صورتم بود... و چققققدر دلم هنوز گاهی هوای بویش را می کند...در حالی که نباید هوایش را بکند... گاهی می ایستم و نفس کم می آورم... کم می آورم... ولی خب خاصیت زندگی همین است... و گاهی روزی هزار بار خودم را لعنت می کنم که چرا آن  روز سرماخوردگی زینب را بهانه نکردم که آن را برای همیشه بردارم... شاید این روزها آنقد دیوانه نمی شدم... شاید این روزها آنقدر کم نمی آوردم...


چون بوی آدم ها از خودشان وفادار تر است...


گاهی باید بشینی بالای چاهی که عمق اش تا خود مرکز زمین می رسد و بعد هی اشک بریزی و اشک بریزی... انقدر که این چاه احساس پر شود تا نیفتی به داخلش و غرق نشوی...

چه خوب که هیچ کس هیچ چیز از حرف هایم نمی فهمد...


چون یک آن به خودت می آیی و می بینی دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداری... آن وقت است که راحت به کارهایت می رسی... دغدغه و اولویتی نداری... تنها و تنها به کارهایت می رسی ... آرام و بی صدا... تا مبادا کسی صدایش در بیاید... تا روزی که زنده ای...


کسی که به این حال رسیده باشد می فهمد من چه می گویم... که دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد...

و برای همین هم جوری رفتار کنی که همه چیز عادی به نظر برسد تا مبادا کسی حرفی بزند و آرامش ظاهری ات را بر هم نزند...


کاکتوس ها همگی شان این گونه می میرند...

گفته بودم کاکتوس شده ام...

بیخود نیست که بعد ماهی هایم همدمم شد یک مشت کاکتوس ... که به ظاهر سخت و محکم اند ولی باطنشان این نیست...

خودم بارها درمانشان کرده ام... یک بار یکی شان مریض شده بود.. ظاهرش نشان نمی داد ... ولی من میفهمیدم مریض است...یک روز دل به دریا زدم و از ریشه قطع اش کردم و بازش کردم ...دیدم از داخل گندیده....

حدس ام درست بود... آدم کاکتوسی ، خوب می تواند حال کاکتوس ها را بفهمد...


و بعد تمام نقاط گندیده اش را جدا کردم... تمام قسمت های سرطانی اش را بریدم و بعد از آن محلول های ریشه زایی ام به آن زدم و گذاشتمش توی خاک...

و حالا برایم گل میدهد... باورت می شود؟



و اینک من کاکتوسی شده ام که دارد مرگ خودش را می چشد و حتی انقدر آدمی را نزدیک خودش ندارد که دستانش را بگیرد و از سرمایشان بفهمد که کاکتوس فاطمه حالش خوب نیست...




+ اینجا خیلی وقت است که جز خودم مهمان دیگری ندارد... این هم دیگر مهم نیست... از یک جایی به بعد دیگر هیچ چیز مهم نیست...
به قول شاعر که میگفت:
 این روزها که می گذرد شادم
شادم که این روزها می گذرد