.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بیست و هشت ساله شدم!


هوالغریب...


تولدم اومد و رفت و من حتی سمت سنگ صبورم هم نیومدم... باورت میشه؟

تولدم اومد و رفت و من حتی ی خط هم واسه خودم ننوشتم... اینم باورت میشه؟


چقدر تند اومدی و رفتی...

روز تولد آدم غریب ترین روز زندگی هر آدمه...  چند سالی میشه که دیگه روز تولدم رو دوست ندارم و روز تولدم وقتی به بیست و هشت سالی که گذشت فکر میکردم ی جوری میشدم...

ی جور غریبی...

نه که نتونم توصیفش کنم... نه...

می تونم ....خیلی خوبم می تونم توصیفش کنم و انقد هم خودمونی ننویسم...

تولد آدم ی جور غریبی می گذره...


من بیست و هشت ساله شدم!


باورت میشه؟!


روز تولدم فقط و فقط خودم بودم و بارون های بی امون و خیابونا و جاده ها... و شب...حتی ی دونه از دوستامم ندیدم... جالبه که امسال هیچ کدوم به دیدنم نیومدن!!!! هیچ کدوم!!!!

عاشق رانندگی توی شبم...

چقدر آسمون امسال دل به دلم داده بود و جای منم می بارید... انقد که خیابونمون رو آب گرفته بود... و مسجد جامع حتی یک روز بسته شد...از بس بارون اومده بود وقتی با ماشین رد میشدی تا بالای چرخای ماشین توی آب می رفتی...


خدایا

تو داری خیلی منو امتحان می کنی.... حواست هست؟

منو با بد چیزایی هم امتحان می کنی...

که وقتی به اطرافیانم فقط یکم از اتفاقات زندگیم رو میگم همشون میگن فاطمه ما جای تو بودیم طاقت نمی آوردیم...


از شنیدن این جمله بدم اومده دیگه... برای همینم هیچ وقت به هیییییچ کس هیچی از زندگیم نگفتم دیگه... رفتم توی لاک خودم... تک و تنها واسه خودم...


شب تولدم گریه کردم بعد ماه ها...

گریه نکردن از گریه کردن خیلی سخت تره...

شاید این جمله واسه خیلی ها حتی بی معنی باشه... اصلا زندگی بهشون فرصت نداده اینو بفهمن...


چند روز پیش با فرشته حرف میزدم... فرشته ی دی ماهی... مث من دی ماهیه... ولی هفت سال کوچیک تر منه... داشت برام از علی میگفت.. از شوهرش...یهو بهم گفت فاطمه تو چرا ازدواج نمی کنی؟ و من نگاهش کردم.... فقط نگاه...


فقط ی جمله گفتم... بهش گفتم روزی هزار بار، صد هزار بار خدارو شکر کن که زندگی بهت این فرصت رو نداد که مخاطب چنین سوال هایی باشی!

این چند ماه انقدر تغییر کردم که همه این رو می فهمن...

انقدر اتفاق واسم افتاد که هنوزم نمی فهمم...

انقدر که حرف هایی مث سوال های فرشته هضم کردنش مث آب میمونه... ولی امان از بعضی اتفاقا که هضم کردنش واسه معده من سنگینه... اونم معده ی زخم و زار من!!!!


بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...


این نیز بگذرد




+ سال هاست این دستنبد یار دستای منه... از روش بازم ساختم... دستنبدی که تمام همکارام عاشقشن... و حتی چند تاشون عین همین رو دارن...
ولی این نیز بگذرد اون ها کجا... مال من کجا؟!

جذب قشنگی و مفهوم ی جمله شدن با درک اون جمله توی زندگیت هزار هزار برابر فرق داره...
مث وقتایی که بعضی وقتا نوشته هام رو واسه یکی از همکارام میفرستم و اونم توی کانالش میزاره... و بهم میگه فاطمه تو خیلی ناب و قشنگ می نویسی... و منم میخندم و میگم واسه بقیه قشنگه... واسه من درده...

میفهمی چی میگم؟

+ بیست و هشت سالگی من!
خوش اومدی به زندگی فاطمه ی دویست و هشتاد ساله...
نظرات 6 + ارسال نظر
غ‌ ـزل شنبه 11 دی 1395 ساعت 11:09 http://life-time.blogsky.com/

سلام فاطمه عزیز
چه دل پری داری؟
منم سن تو که بودم حسم به زندگی خیلی بهم ریخته بود
خصوصا تولدم
اما اون روزها هم گذشت
تنهایی ها گذشت و پیدا شد اونی که سنگ صبورم بشه
شک نکن اون روزا نزدیکه گلم

دیدم حالت خیلی بده گفتم دعوتت کنم به تمرین سپاس گزاری این روزا که به خواست دوستانم دارم میزارم تو وب

شک نکن حالتو عوض میکنه
حال من که خیلی عوض شد
البته ادامه دار هستش الان فقط 5 تاشو گذاشتم

سلام...

چی بگم والا...
میام و بهتون سر می زنم

غ‌ ـزل شنبه 11 دی 1395 ساعت 11:11 http://life-time.blogsky.com/

تولدت هم مبارک

ممنون عزیزم

hasrat be del یکشنبه 12 دی 1395 ساعت 02:21

تولدتون مبارک.

ممنون از لطف شما

فریناز پنج‌شنبه 16 دی 1395 ساعت 16:48 http://arameshepenhan.blogsky.com

تولدت مبارک

ممنون

فریناز پنج‌شنبه 16 دی 1395 ساعت 16:50

و اینکه 280 ساااال
بابا رکود گینسو ثبت کردی که تو:دی
آخه نمی گی 280 سال خودش می شه سه قرن:دی

ینی تو از زمان قاجار تاحالا هسی؟؟؟

اگه 380 بودی اونوقت زمان صفویه هم بودی
بعد تازه داشتن اصفهانو قشنگ میکردن
بعد مثلا هم سن 33 پل اینام می شدیا
یکم فک کن ببین 380 نبودی؟

شایدم 380 بودم
شایدم بیشتر...

نمیدونم والا

فک کنم 380 سال پیش می بودم اصفهانو می آوردم تهران ... یا مثلا خانواده شما رو می آوردم تهران... بالاخره ی کاری می کردم یا تو تهران باشی یا من اونجا

سبزآسمانی سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 11:30

سلام فادمه
تولدت مبارک با تاخیر.

زندگی چون گل سرخی ست پرازخاروپرازبرگ وپرازعطرلطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم...

عطروبرگ و گل وخار
پهرسه همسایه دیواربه دیوار همند.

سلام سبز آسمونی
ممنون بابت تبریک تولد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.