هوالغریب...
حذیفه گوید دیدم رسول خداپرده کعبه را گرفته و به شدت گریه می کند.عرض کردم یارسول الله !چه چیزی شما را به گریه دراورده .عرض کرد،ای حذیفه دنیا از بین رفته یا مثل تو اینکه تو در دنیا نبودی.عرض کردم یا رسول الله پدر ومادرم به فدایت آیا علائمی است که دال بر وقوع چنین وضعی در دنیا باشد؟ فرمودند :اری ای حذیفه !مطالبی را که می گویم به قلبت بسپار و با چشمت ببین وبا انگشتت بشمار :(انگاه جضرت علائم آخرالزمان را بیان می کند)
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
+ به این جمعه خوش بین تر از سابقم
تـو داری میای، من دلــم روشــــــنه
هوالغریب...
گاهی دل می شود یک زود پز... همین جور می جوشد... از آن زود پز ها که آنچنان می جوشند که هر دم می گویی الان است که منفجر شود...
و با حالی که نمی توانی آن را توصیف کنی به گوشه ای می خزی و در خودت فرو می روی... ولی ناگهان صدایی سرت را از روی زانوهایت بلند می کند... خودش است.... بـــــــــــــاران...
و لبخندی روی لبانت می نشیند که خدا هنوز هم گوشه چشمی به تو دارد...به خودت که می آیی می بینی روی پشت بام هستی و چادر نمازت روی سرت است و مُهری روبه رویت است و زیر باران ایستاده ای به نماز... آسمان می غرد...اما بی صدا... تنها برق هست و صدا نیست... عین دلت که دارد می جوشد ولی صدایی ندارد... درست عین همین آسمان که نورش تمام پشت بام را روشن می کند ولی صدایی ندارد...پشت بام گاه تاریک ِ تاریک می شود و گاه عین روز روشن...
گاهی تناقض نور و تاریکی ِ محض هم عجـــــــــیب به دلت می نشیند!!!
و آرام آرام باران تمام وجودت را خیس می کند و تو ایستاده ای به عشق بازی با محبوب ازلی ات...
روی بلندی نماز خواندن و خیس رحمت ِ خدا شدن به وجب به وجب جانت می نشیند...
و میان این حال دست به دعا می شوی... دست به دعا...با دستانی که خالی اند و تنها یادگاری ِ حرم ِ مهربان ترین ارباب به دورش است و این تنها سرمایه ی دستان ِ خالی ِ فاطمه است... دعاهایی که نمی دانم دلم آن ها را تا کجای آسمان خدا پرواز داد... درهای ِ رحمت خدا که باز بود... کاش دلم آنقدر نزد خدایش آبرو داشته باشد که دعایش تا خدا پر بزند و به استجابتی از جنس خداوند برسد...
و بعد آرام آرام باران کم می شود و تو دلت پـــــــر می زند... تا او... عجیب هم پر می زند...همیشه پر می زند در هوایش...
و بعد به راز ِ نردیکی ِ دل ها می بالی که چقدر عجیب در لحظه هوای ِ هم را می کنند ... چه هوای ِ نابی!!!
از آن هواها که داشتنش در این دنیا موهبتی بی شک از جانب خداست که نشان می دهد خدا دوستت دارد...
تو نشانه ی دوست داشتن ِ خدایی برایم...
و بعد هم یک دنیا حرف که هیچ کجا ثبت نمی شوند و تنها آرام آرام زمزمه می شود با خدا و گم شدن اشک ها در دل ِ باران خدا...
و بعد قرار و آرامش ِ پر کشیده از دل می آید.... و دلت می خندد...
راستی ، تا بحال لبخند ِ دلت را دیده ای؟!
آقای ستاره پوشم
یگانه امام و رهبر ِ دنیایم...
امروز تمام و کمالش دلم می رفت پی ِ شما... در پی یک راه که بتوان فاطمی شد و فاطمی ماند ...میان تمام ِ دعاهای امشب و دلی که تمام امروز می خواست بنویسد ولی اجازه اش داده نمی شد برای آمدنتان دعا کردم...
دعا کردم و خواستم که بشود...
مهدی جانم
دلم به آمدنی خوش است که می دانم در پس ِ تمام سیاهی های این روزگار که پر شده از آدم های نان به نرخ روز خور خواهد آمد...
همان آدم ها که همه چیز را در جهت منافع ِ خودشان می بیند و این میان عجیب نامتان و یادتان غریب مانده است...
دلم می خواهد به قدر ِ خودمان، حتی اگر کم باشد حقی که ناممان بر گردنمان دارد را ادا کنیم...
حتی اگر یک نفر با شما آشتی کند بس است برای ضمانت ِ حقیر ترین فاطمه ی دنیا....
مهدی جانم
می شود در این راه ِ پر از فتنه و هزار رنگ یاری مان کنید؟!!!
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
+ از این به بعد اندکی متفاوت تر از انتظار و جمعه ها خواهم نوشت... برای شروع هم یکی از دوستانی که به تازگی به وبم اومدن از من درخواست کردن شعری که در وصف حصرت مهدی(عج) رو سرودن رو در وبم بزارم... برای همین هم شعرشون رو در یک صفحه در وبم گذاشتم...
این هم لینک شعر ِ ایشون: چه کنم؟!
هوالغریب...
سلام مهدی جانم...
سلامی به رنگ ِ چهل امین...سلامی به رنگ ِ چهل هفته عاشقی های محض و تپیدن های دلم برای اینجا و تمام آن به هر در زدن ها و به روز شدن های اینجا...
و حال صبح که شروع امروزم با دعای فرج بود به خودم آمدم و دیدم که چهل جمعه شده...چهل جمعه!!!!
همان چهل جمعه ای که وقتی شروع کردم به نوشتن باورم نمی شد که بتوانم تا چهل امین جمعه بیایم و چقدر حالم خوب می شود وقتی فکر می کنم که چهل جمعه بر این کمترین رخضت ِ نوشتن دادید مهدی جانم...
مهدی جانم
آقای لطافت ِ باران های بهاری...
کاش که در این روزگار ِ هزار رنگ، رنگی از یک رنگی می دیدم... رنگی که نه بوی ریا بدهد...نه بوی افراط های زیاد...
مهدی جانم
دلم اندکی یک رنگی ِ محض می خواهد... اندکی یک رنگی که تمام ِ مدت حس شود حضورتان...
درست مثل آن وقت ها که در مسجد سهله بند بند وجود ِ آدمی می لرزید و یا آن وقت که برای اولین بار در عمرم در سردابتان در سامرا طعم ِ حرف زدن با شما را چشیدم...
از همانجا بود که فهمیدم می شود حرف زد و برای تمام روزهای قبلم تاسف خوردم که چرا هیچ گاه رخصت پیدا نکردم که با شما حرف بزنم...
و حال باور ِ تمام ِ این چهل جمعه ها برایم سخت است... آن هم برای منی که قبل از کربلا همیشه آن گوشه کنار های دلم، دلم حرف زدن با شما می خواست ولی نمی شد و بهتر است بگویم که اجازه اش را نداشتم...
و حال من، همان فاطمه، چهل جمعه با یک دلتنگی ِ محض...برایتان نوشتم!!!
آن هم به دور از هیچ گونه قصد و نیتی...
چقدر محشر...
و دلم و زبانم می رود به شکر گزاری...به شکرانه تمام این روزها دلم می خواهد تمام قد بیاستم و نماز ِ شکر بخوانم و به دلم قول می دهم که برای نماز ظهر نماز شکر می خوانم به شکرانه ی تمام ِ این جمعه ها!!!
تمام این جمعه ها که پر بود از فراز و نشیب ها... پر بود از اتفاقات تلخ و شیرینی که تمامش می ارزید به تجربه کردنش!!
آقای ستاره پوشم
مهدی جانم....
یگانه می دهد...
و این شده نشان ِ افتخار این روزهای دنیای ِ کوچک دخترانه ام...
و تنها آقای ستاره پوش ِ دنیای کوچکم شدید که بودنتان و حضورتان به تمام ِ دنیای دخترانه ام قـــــــد می دهد ... من به تمام نشان های افتخار هایی که زندگی به من داده دل خوشم مهدی جانم...
حتی به تمام جا افتادن ِ چهره و تمام شکسته شدن ها که تمامش نشان می دهد که عمیق شده ای...
حکایت بعضی اوقات که مادرم تلوزیون می بیند و من یواشکی به دستانش زل می زنم...به دستانش که آرام آرام دارد در مقابل چشمانم چروک می گیرد ...
مهدی جانم
نمی دانم چطور سپاس بگویم که رخصتم دادید که من چهل جمعه به عشقتان بنویسم...
نمی دانم چطور سپاس بگویم که این چهل جمعه چـــــــــــــــــقدر برایم برکت داشت..
تمام آن چهل جمعه ها که با دعایی در آخرش تمام شد و چه دعاها که میان ِ تمام ِ این چهل جمعه ها به استجابت نشست و من هنوز هم در شگفت ِ تمام ِ برکات ِ این جمعه هایم...
که گاه چه ساده می نویسی و چقدر عجیب می مانی که خوانده می شوی....
آقای ستاره پوشم...
این روزها دلم به کربلایی خوش شده است که شاید این ماه اگر خدا بخواهد قسمتم شود و دوباره چشمانم به طلوع ِ شش گوشه ی ارباب بشیند...
و هنوز که تاریخ معلوم نیست و من هر روز دلم می لرزد که نکند نشود و نتوانم بروم...
مهدی جانم
می شود تمام شود تمام این دو سال و اندی دوری؟!!
دلم عجیب هوای شش گوشه ی ارباب کرده است...
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
هوالغریب...
سلام یگانه مولای ستاره پوشم
سلام آقای باران
سلام مهدی جانم...
سلامی به لطافت باران های گاه به گاه این روزها... سلامی به رنگ و بوی هوایی که این روزها عجیب بوی پاییز گرفته...غروب هایش درست بوی پاییز می دهد...
پاییز در دل ِ بهار...
بارانی که چند روز است گاهی می بارد و روز ِ شهادت مادرتان هم از صبح بارید و بارید و آسمان هم در عزای مادرتان گریه کرد ... و من که تمام و کمال خودم را وقف کرده بودم برای خدمت به مادرتان و نذری هر ساله مان...
و چقدر محشر که گاهی می شود درد داشت ولی پاک ماند و خدمت کرد...و این شاید همان نشانی بود که به دنبالش بودم...همان نشان که مادرتان بگوید که هوایم را دارد...و این نشان همانی بود که مرا با وجود تمام دردها نگه می داشت ولی انگار تمام قد وقف شده بودم و خدمت می کردم... چه محشر!!!
چقدر حالم خـــوب می شود ...حالم خوب می شود وقتی گاهی آرامشی از جنس خنکای نسیم های شبانه در دل ِ شب های گرم و تب دار تابستان به سراغم می آید و آدمی جانش تازه می شود...
مهدی جانم...
در شب ِ شام غریبان مادرتان، در همان بلندی و در همان ارتفاع ِ ناب که دیگر برایم ناب ترین ارتفاع شده است و در کنار شهیدان گمنامی که گواه شده اند مادرتان را صدا زدم... در روز شهادتشان و در تمام لحظه به لحظه های روز شهادتشان با تمام وجودم صدایشان زدم...صدا زدم ... به همان شیوه ای که همیشه صدایشان می زنم...
فاطمه ی خـــدا...
در کنار همان پوستری که هنوز هم همانجا بود...در گوشه ی همان حرم... صدایشان زدم... با چادری که این روزها وقتی سرم می کنم یک جور عجیبی می شود دلم، صدایشان زدم...
آدمی می میرد و زنده می شود وقتی فکر می کند که چقدر فاطمه ی خدا این روزها غریب مانده است مهدی جانم...
آدم دلش جــــان می دهد وقتی می بیند و می شنود که چقدر تلاش می شود که فاطمه ی خدا شناخته نشود...
آدم دلش جان می دهد مهدی جانم...
و روز ِ شهادت مادرتان من بودم و همان گوشه ی ناب ِ امامزاده و همان ارتفاع و سردی هوا و خواسته ای پنهانی از مادرتان ...
خواسته ای که برای اولین بار از ایشان خواستم و با همان لقبی که همیشه صدایشان می زدم صدایشان زدم و از مادرتان کمک خواستم...
کمک خواستم تا شاید روزی شرمنده ی صاحب نامم نشوم که چرا فاطمه بودم و هیچ گاه تلاش نکردم که فاطمه شوم...
و این خواسته ی پنهانی ِ دلم در میان سردی ِ عجیب هوا که عجیب دستم را یخ زده بود رازی بود بین خدا و فاطمه ی خدا و کوچکترین و کمترین ِ فاطمه ی دنیای ِ بزرگ خدا...
یک راز ِ کبود...
یک راز به کبودی ِ تمام ابرهای کبود ِ این روزها...
و یک خواهش و تمنا که دلم این روزها عجیب در هوای ِ حرم مهربان ترین ارباب عجیب می سوزد...
کاش که تمام شود تمام این دوری دو ساله از حرم ِ مهربان ترین ارباب...
مهدی جانم...
حال ِ دلم این روزها یک جور ِ عجیبی آرام است... یک جور ِ عجیب و بهاری...
دلم یک جور عجیبی بهاری شده... بک جوری که متفاوت تر از تمام بهارهای عمرم است...یک جور ِ عجیبی بهاری اش کرد مهدی جانم...
دلم هوایی شده مهدی جانم...
دلم عجیب هوایی شش گوشه شده است...همان شش گوشه ای که نمی دانم کی چشمانم به طلوعش خواهد نشست!!!
دلم کربلا می خواهد مهدی جانم...
یعنی می شود دوباره حرم ِ ارباب باشد و نبودن ِ تمام این دوری ها؟!!
هوالغریب...
سلام مولایم
سلام یگانه مولای ِ دلتنگی های ناب
سلامی به رسم همان اولین سلام...سلامی به رنگ و بوی همان اولین جمعه ی ناب و همان حال ِ ناب... همان جمعه ای که اولین روز سال بود و برایم ناب ترین حس ها را داشت و مرا تا به اولین جمعه ی انتظاری برد که رخصتم دادید و من نوشتم... و حال دارد به چهل امین جمعه می رسد کم کم...
و حال امروز و در این جمعه دو انتظار باهم تلفیق شده اند...انتظار ِ ناب ِ جمعه ها و انتظار ِ او...
و در میان اشک های دیشب همه چیز را به یگانه خدایم سپردم که اون بهترین ها را همیشه برایمان رقم خواهد زد... دومین شبی است که هیئت دیوار به دیوار خانه مان در سوگ فاطمیه نشسته است و من که همیشه این وقت ها اتاقم می شود هیئت اختصاصی و دو نفره با خدا...
صدای هیئت به وضوح می آید و من مدت هاست که با صدای ِ مداح ِ هیئتمان در سوگ ِ خیلی از امامان اشک ریخته ام...
و دیشب در میان ِ تمام آن حس و حال ها تمام این روزها را سپردم به خدایم...و در میان همین هیئت های دو نفره دست از تمام رویاهایم شستم و همه چیز را به خدایم سپردم مهدی جانم...
به خدایی که اگر بخواهد بهترین ِ بهترین ها رقم می خورد... و من که کوچکترین فاطمه ی دنیای ِ بزرگ خدایم تمام و کمال تمام روزها و سرنوشتم را سپردم به دستان ِ مهربان خداوند...
مهدی جانم....
این روزها که خدایی کردن های خدا را به عینه می بینم و می بینم که حتی کوچکترین کارمان را هم بی حواب نمی گذارد در خودم فرو رفته ام... در خود فرو رفته ام و غرق در دنیایم شده ام... تنها نگاه شده ام و کاش که مفسر ِ چشم هایم این روزها من و چشمان ِ پر از حرفم را ببیند و من دلم خالی شود... می شود به طلوعش بشینم دوباره مهدی جانم؟!
آقای ستاره پوشم...
کاش می دانستم که این جمعه هایم و تمام انتظار های کوچکترین فاطمه ی دنیای بزرگ خدا را می خوانید یا نه... کاش می دانستم که کی می آیید و کی چشکانم به طلوع آمدن ِ شما خواهد نشست... اصلا آن زمان در سپاه ِ موافق شمایم یا زبانم لال در سپاه ِ روبه روی ِ شما؟!!!!
تنها می دانم همان خدایی که این روزها با تمام اتفاقاتش دارد به من ثابت می کند که آرام آرام جواب خیلی از روزها و حرف ها را می دهد حواسش به تمام ِ این روزها نیز هست....
همیشه شنیده بودم که می گفتند چوب ِ خدا صدا ندارد... و حال با تمام وجودم این روزها بی صدا بودن ِ چوب ِ خدا را به چشمانم دیده ام مهدی جانم...
نمی دانم کی می شود که اندکی قرار بیاید...کی می شود اندکی قرار بیاید از جنس داشتن و بودن و نبودن ِ تمام ِ این دلشوره ها که شیرینند ولی عجیب دلشوره اند...
مهدی جانم...
کاش که روزی این کمترین آنقدر لایق شود که چشمانش به طلوع آمدن ِ شما بنشیند... می شود مهدی جانم؟!!
می شود بیایی مولایم؟!
می شود بیایی مولایم؟
می شود بیایی مولایم؟
می شود بیایی مولایم؟
می شود بیایی مولایم؟
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج