.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

آمدنت زیادی مبارک ...

هوالغریب...


گفته بودم که منتظرم به راه آمدنت...

رسیدی...


ندیدمت ولی رسیدی!

به دنیا آمدی و از آسمان افتادی در میان دلم...

دیدنت هم نوش جان تمام کسانی که نزدیک تواند

و من بی نصیب ترین!


آمدنت در میان این روزهای خاکستری ام خوب است... زیادی خوب! حتی اگر چشمم به چشمت گره نخورد!

آمدنت و بودنت رنگ و بوی دیگری دارد در این روزهای دوری...


و آمدنت برای من شده است بهانه...

این روزها بهانه شده است که خوب باشم....


خوش آمدی نجیب ترین

آمدنت زیادی خوب است

و تولدت زیادی مبارک باشد....


تولدت مبارک فرینازنجیبم




+  در این گوشه ی کنج و تاریک اتاقم برایت تولد گرفته ام...تنهایی...در نیمه های شب
سخت است
ولی صبوری می کنم
سخت است
اما به دیده ی منت

گوش تیز کرده ام به راه آمدنت...

هوالغریب...


بعضی وقتا زندگی آدمی را بدجور فرسوده می کند... فرسوده به معنی واقعی اش...

و تو این موضوع را وقتی خوب می فهمی که هم صحبت آدم هایی می شوی که روزگار نوجوانی هایت با آن ها سپری شده و می فهمی که چقدر زودتر از آن ها فرسودگی را چشیده ای...

و درست عین این فیلم ها یک لحظه ماتت می برد و می مانی که چقدر بزرگ شده ای در این چند ساله و چقدر افتاده تر و فرسوده تر...


می دانم که خاصیت زندگی فرسوده کردن است... اما بعضی فرسوده شدن ها درد دارد...

درد دارد که زمین و زمان به رویت بیاورند که هیچ کدام از اتفاقات یک زندگی عادی در مورد تو رخ نداده است و یک لجظه می مانی که چطور توانسته ای تا اینجا صبوری کنی و دم نزنی...


این فرسوده شدن ها درد دارد...

مثل همان وقت ها که به مادرم می گویم : مامان سرم ی درد غریبی توشه...

و او هم می ماند که این حرفم یعنی چه... چه می شود که یک درد غریب باشد...


حرفی که بارها و بارها به او گفته ام...

گفته ام که شکر کن که زندگی آنقدر زود تو را غرق خودش کرد که اصلا فرصت نکردی به حال من برسی... اصلا ندانستی یک دختر مثل من یعنی چه!

خوشا به حالت مادرم که هیچ گاه دردهای دخترت را نچشیدی!


آخ که وقتی به زندگی ام می نگرم چشمانم پر از اشک می شود و هیچ نمی توانم بگویم...


بگذریم...

آمده بودم که از تو بگویم...

از تویی که این روزها در راهی...

در راه آمدن و من چقدر دلخوشم به آمدن تو...

تویی که جادوانه شده ای در میان لحظه هایم...


میشود زودتر بیایی؟

دارد طاقتم تمام می شود عزیزترینم...




+ ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم
غصه معنایی ندارد تا تو میخندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را
عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را

++ این آهنگ چقدر زیادی خوب است... تنگ بلوری.. محسن چاوشی... یک آهنگ قدیمی که بی نهایت زیباست....
تمام قد می ایستم و آنقدر می خوانمش تا از راه برسی نجیب ترینم...

به تو فکر کردم!!!

هوالغریب...



فکر کرده بودم... به تو!!!


به آسمان فکر کرده بودم و تو!!!


در میان ِ سردی های محض ِ زندگی ام به تو فکر کرده بودم


در میان تمام اشک هایم به خنده های تو فکر کرده بودم


در میان تمام بغض هایم به صدای ِ خنده هات فکر کرده بودم


در میان تمام این بی بارانی ها به تو فکر کرده بودم!!


در میان تمام درد ِ چشمانم به چشمان تو فکر کرده بودم... دقیقا همانجا که به تو گفتم چقدر بوسیدن اش خوب است!!!


اصلا همیشه در اوج بد حالی هایم به تو فکر کرده بودم... باورت می شود؟!


حواسم نبودکه فکر کردن به تو معجزه می کند!!


اصلا همان وقتی که در اوج تمام آن روزهای لعنتی به تو گفتم که می خواهم نباشم ولی بعد به تو فکر کرده بودم و چشم هات، زندگی عوض شده بود!!


همان وقتی که تمام قد می لرزیدم ولی فکر می کردم... مثل همان وقت که گفتم آدم وقتی احساسش را می گوید قبل از آن فرد، خودش حالش خوب می شود و من تمام قد خودم را جمع می کردم و به گذشته ها فکر می کردم...


همان وقت ها دل ِ دنیا برایم سوخت و در محال ترین زمان ممکن به تو رسیدم... به تو رسیدم و همه ی غصه ها دانه دانه خوابشان برد... 


همان وقتی که قلب ام در آستانه ی ایستادن بود و من مثل آن ها که لحظات آخرشان را می چشند تمام زندگی ام مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفت... همان شبی که همینجا افتاده بودم و از درد به خود می پیچیدم ولی باز به تو فکر می کردم و تمام بودن هات ...



تمام این فکر کردن ها بالاخره کار دستم داد...




+ حرف ها زیادند و من آرام تمامشان را گوشه ای نوشتم... گوشه ای نوشتم ، کامل هم نوشتم... برای روز مبادا... یک روز تمامشان را در گوش ِ همگان فریاد خواهم زد!!!


یک روز تمام قد می ایستم و فریاد می زنم... مثل حالا تمامشان را به برکت رشته ام بین این متن ِ ادبی گم نمی کنم... آن روز خواهد آمد... آن روز که قید تمام این ادبی نوشتن ها را بزنم و دل به دریا بزنم!!!


فریاد ِ زیر آب دنیا را غرق خواهد کرد!!!

چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟!

هوالغریب...



دلم زندگی میخواهد... حس ِ اولین قدم های کودک ِ نوپایی را میخواهم که آنقدر قدم هایش را محکم بر میدارد که غبطه میخوری به این همه امید!!


هزار بار زمین میخورد ولی بالاخره یاد میگیرد که راه برود!! بِدَوَد و زندگی کند!!!


مثل زینب ِ کوجکمان که اولین قدم هایش را تجربه می کند و برای خودش دست می زند...


و روز به روز در چشم ِ همه به من شبیه تر می شود چهره اش!!!





+ بعضی سوالا هستن که جواب پیدا کردن واسشون خیلی سخته

چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟!

چرا انقد باید دیدنت واسم آرزو باشه؟!

چرا حتی از دور دیدنت هم آرزوم میشه؟!

چقد دوس دارم مث این آهنگه با شادمهر دااااد بزنم و بگم:

چرا هرچی که خوبه زود تموم میشه
تو رو از دور دیدن آرزوم میشه!!!!

قدم های ِ آمدنت

هوالغریب...



این جاده ها و خواسته ی دلم که دویدن تا راه ِ توست

و گل باران تمام ِ قدم هایت


و من چه غریبانه و در سکوت ِ  محض در اتاقم برایت تمام ِ مسیرها را گل باران کرده ام...

می دانستی؟!





+ تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود ِ این خلاصه ی غم های روزگار ِ من است

(فاضل نظری)