.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دلم بهانه دارد...

هوالغریب...



بهار آمده است و من حس می کنم این بهار با من خیلی کار دارد...


صدایت دارد می آید... اما خودت کجایی بهار جان؟!


بچه که بودم عشق ِ زندگی ام روز اول عید بود و رفتن به خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ... و عیدی گرفتن ها...


و دوچرخه سواری های من ...


بچه که بودم بهار که می آمد درس و مدرسه را بیخیال میشدم و بعد از تمام ِ عید دیدنی ها با بچه های عمویم و برادر هایم میرفتیم توی حیاط خانه مان... روی دیوار با گچ دروازه کشیده بودیم و من و دختر عموهایم میشدیم یک تیم سه نفره و پسر عمو و دو برادرم میشدند یک تیم... بماند که همیشه می باختیم...


این الهه و حمیده اصلا بازی اشان خوب نبود... فقط من گل میزدم... ولی باز هم تنهایی حریف سه پسر نمی شدم... بماند که گه گاهی مسعود دلش برای خواهرش می سوخت و میگذاشت به او گل بزنم... و بعد با افتخار به الهه و حمیده میگفت این خواهر من از شما دوتا بهتره و بعد آن ها حرص میخوردند:دی


یادش بخیر...


حالا هر کدامشان بزرگ شدند... حمیده دکتر شده... و این روزها با وجود ِ دختر کوچکش اش از نگاهش غم می بارد چون پدرش دارد جلوی ِ چشمانش آب میشود ... و با بغض می گوید فاطمه یادته بچه بودم دوس داشتم دکتر شم ولی حالا که شدم نمی تونم واسه بابام هیچ کاری کنم و بعد مثل بچه ها گریه کند!!! و بعد نیکای کوچکش را در آغوش بگیرد و با دختر ِ کوچکش برای پدرش گریه کند...


روزی همینجا از روزی نوشتم که دستم لای ِ سیم پره های دوچرخه گیر کرد و از عمویم نوشتم که آمد و دستم را بیرون کشید ...

و حال همان عمو دارد روز به روز غرق می شود در سرطانی که دارد مثل خوره جانش را می خورد...

..

حرف ها زیادند...

                       ولی بگذریم ...



+ یک چیز را می دانی؟!


دلم می خواست از آن روز برایت بگویم که بی آنکه رفتن ات را به نظاره بشینم رفتم ... برایت بگویم که گوشه ای نشستم روی صندلی ها و گریه کردم!!! برایت بگویم که آن دخترک آمد و گفت چیزی شده خانوم؟ و من با صورت ِ خیس تنها نگاهش کنم ...و بعد بلند شوم و پناه ببرم به گوشه ای از مترو و بشینم روی ِ زمین و تا خوده ِ ایستگاه ِ آخر اشک بریزم ...



+ منم ُ ی آسمون ِ بی دریغ

منم ُ ی کوره راه ِ ناگزیر


ای ستاره ی شبای ِ مشرقی

پر ِ پرواز ِ منو ازم نگیر


این روزها این آهنگ پر پرواز شادمهر به دلم بیشتر از همیشه اش می نشیند...

هنوز هم دختر ِ نجیب جوانی های منی!

هوالغریب...


بودنت همیشه خوب بوده و خواهد بود است...


به سان شب بوهای خسته در دل ِ روزگار می مانی...

به همان خوشبوبی...باورت می شود عزیزکم؟!


به سان نرگس های زمستان می مانی و بوی محشرشان

لطافت عجیب و غریب اشان آن هم در دل ِ سرما مرا به یاد تو می اندازد که در دل ِ این روزهای سخت و سرد هنوز هم لطیف ترینی و خوش بو ترینی... باورت می شود خوب ِ من؟!


به سان ماه ِ آسمان می مانی در دل ِ آسمان... ماهی که دلم می خواهد این روزها و بهتر بگویم از امروز آن را بهتر ببینی...روزی راز ِ این خط ها را برایت خواهم گفت...که چرا می گویم ماه را بهتر خواهی دید!!!


به سان دلم می مانی که این سال ها در تمنایی عجیب آرام و رها خفته است...


به سان چشمانم می مانی که این سال ها تنها پاکی دیده و مرا غرق دنیایی کرده که سراسر زندگی بوده است...


به سان زنده رودی میمانی که اگر به دست نامردمان هم بیفتد باز هم زنده رود است ...حتی اگر تا مرز خشکی پیش برود باز هم اسمش زنده رود است...


تو هنوز هم به سان ِ زنده رود می مانی ِ دختر نجیب جوانی هایم...


و این اسم که مرا می برد تا تولد سال قبلت و این اسم که چقدر به جانم نشست ... چقدر به جانم نشست که سند بند خوردن هایم را به تو داده بودم... هنوز هم آن را داری... نگاهش کن عزیزکم... نگاهش کن تا بدانی هنوز هم زندگی و نفَس هستی....


داشتنت و بودنت در زندگی حس نابی است که وقتی از آن دور می شوم تازه می فهمم که زندگی می تواند چه قدر خوب شود گاهی!!!


اما چه کنم که این روزها دستانم کوتاه ترین است و قَدَم ناچیز ترین...



تنها میدانم که برایت بهترین ها را می خواهم چرا که لایق بهترین هایی...



برای تو که خوب ترینی در این دنیای ِ من...




تولدت مبارک فریناز ِ مهربون ِ من



+ گاهی میشود در گوشه ی دنجی از یکی از جدی ترین اساتید علامه نشست و برای تو یواشکی تولد گرفت...یک تولد با خدا و من و یاد تو... و برایت نوشت...


برای تو که شاید اندکی حالت خوب شود...


+ یک آهنگ ریتمیک و شاد هم براتون میزارم ... به افتخار همگیتون و مخصوصا فریناز خانوم گلم.... البته این آهنگ منو یاد نن جون گلی انداخت که عاشق فرزاد فرزین هستن:دی     همه دس بزنید که آهنگ تا ته زیاده و منم وسط:دی


یک دنیارم بگیرن آخرش باز

تو تنها افتخار زندگیمی


(عاشق** فرزاد فرزین)


بالاخره رسید!!!!

هوالغریب...



می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت...


اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت هایش بد تا کرد.. این چند خط توشته ام را نخوان اگر خاطرت آزرده میشود!!!


یک جاهایی از زندگی هست که باید به قول فامیل دور کرکره خودت و زندگی را پایین بکشی و پارچه ای سیاه بزنی و بنویسی کسی نمرده...فقط دلم گرفته!!!


و الان دارم همون روزا رو میگذرونم... روزایی که دلخوشیم شده نمازهایی که میرم ی گوشه میخونم واسه خودم... دلخوشیم شده دفتری که این روزا تموم فاطمه رو دارم توش می نویسم...شاید ی روز خوندیشون!!! اگه زنده بودم اون موقه فقط بزار سرمو بزارم رو شونت ...اگرم نبودم برام دعا کن!!!


یادمه سوم دبیرستان که بودیم ی معلم داشتیم...دبیر روانشناسیمون بود... یادمه خیلی دوسش داشتم... با اینکه خیلی مهربون نیود و خیلی هم سخت گیر بود!!! یادمه برامون گاهی از زندگیش تعریف میکرد...از سفر مکه ای که رفته بود...از اینکه داشت چهل سالگیش رو تجربه می کرد ولی هنوز مجرد بود... برامون حرف که میزد ولی من با همه ی شیطونی هام میخ کوب حرفاش می شدم... چقدر زود رفت!!! امشب حس کردم چقدر دلم میخواست بود و میرفتم باهاش حرف میزدم... یادمه ذات الریه داشت... نفس های بریده بریده اش وقتی حرف میزد هیچ وقت از یادم نمیره... اون وقتا که حالش بد شده بود و بیمارستان بود رو هیچ وقت یادم نمیره... و زیارت عاشورایی که اون روز تو مدرسه مون خوندیم...و گریه های من!!!


آخه دوسش داشتم... و هنوز که هنوز بعد از شیش هفت سال همیشه میرم سر خاکش!!!


یادمه تو کتابمون از بچه های عقب مونده ی ذهنی نوشته بود و داشت از نظر روان شناسی توضیحش می داد... این حرفشو تا زنده ام هیچ وقت یادم نمیره!!! میگفت این بچه ها علت های خدان روی زمین!!!


و بعد از مکه اش گفت... وقتی میگفت من همه ی بدنم میلرزید... با اینکه شیطون ترین بچه ی کلاس بودم... یادمه من فقط زل میزدم بهش... وقتی حرف میزد من ساکت میشستم و هیچی نمیگفتم... تنها معلمی بود که حتی یک بار هم سر به سرش نذاشتم...یادمه میگفت آدمیزاد به ی جایی میرسه که می فهمه هیچی تو زندگیش موندنی نیست... سرفه هاش رو هیچ وقت یادم نمیره... صدای گرفته و بریده بریده اش... صدایی که از ی حد دیگه بلند تر نمیشد!!!


امشب یادش افتادم...


یادش افتادم و فهمیدم که گاهی آدما روزایی رو می بینن و بعد از مدت ها سر به زیر میشن!!! حکایت همون درختی که میگن هر چی پر بار تر سر به زیر تر!!!


مدت هاست یاد گرفتم روی پای خودم بمونم...برم جلو... قوی باشم... 


یاد گرفتم زندگی مال ِ هر کسی یه مدلی پیش میره... و از من ی آدم ساخته که یاد گرفته محکم باشه... حتی وسط کلاس هاش چشماش پر از اشک بشه در لحظه ولی بغضش رو قورت بده و رو به تخته بایسته و پشت به بچه ها و آروم اشک هاش رو پاک کنه...


یاد گرفتم زندگی همیشه ی بازی رو نکرده داشته باشه برام!!!یاد گرفتم همیشه منتظر  و چشم به راه باشم...


یاد گرفتم همیشه نگاهم به آسمون باشه و ماه ِ آسمون...


و بغضم رو قورت بدم که حکایت ماه و ماهی غریب ترین داستان ِ زندگی ِ منه!!!



زندگی دیگه!!!




+ مدت هاست منتظر امشبم...واسش کلی برنامه داشتم... اما اینم مث بقیه ی چیزای دیگه ی زندگیم نشد که بشه!!! با همه ی دنیا هماهنگ کردم ولی لحظه ی آخر نشد اونی که باید... عب نداره... دنیاس دیگه!!!


+ ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بزارم

(ستایش* مرحوم مرتضی پاشایی) _ جهت شادی روحش صلوات بفرستین دوستان...

من و تو و تهران!!

هوالغریب...



زندگی حکایت عجیب و غریبی دارد... همیشه یک بازی رو نکرده برایت دارد...  این شهر ِ پر از بی قراری و این همه چهار شنبه ها و روزهای پر از دلتنگی محض را به یک باره عوض می کند... رنگ می پاشد به روی ِ شهر ِ رنگ رفته ی من...حتی برای چند ساعت!!!!!


و میلادی که پشت ِ یک عالمه دود گم میشود و من که این همه چهار شنبه با نگاه هایم التماس می کردم که ...

بگذار التماس هایم بین همان سه نقطه های همیشگی ام بمانند...


و حال نفس کشیدن در شهری که تو هم در آن هستی... می دانم که هستی... حتی اگر یک نفس بخواهم تا تو بدوَم به تو می رسم...باور کن می رسیدم...  این نزدیکی خوشبختیست... و این خوشبختی چیزی است که هیچ گاه نداشتمش...


شهری که از کودکی هایم دوستش داشتم...آن وقت هایی که میلاد نبود و زیبایی تهران برای من خلاصه میشد میدان آزادی و آن وقت ها که بچه بودم و دور این میدان بزرگ یک دور می دویدم و بعد می افتادم روی چمن هایش...یا رفتن تا بالای آزادی ... و بعد ها که بزرگ تر شدم وجب به وجب شهر را گز کردم...


همان وقت ها که تمام چشم پزشکی های شهر را به بهانه ی چشم هایم گز میکردیم و آن پروفسور شمس معروف که نوبت گرفتن از او محال بود...بچه بودم ولی قیافه ی مردانه اش و دستانش را خوب به خاطر دارم... حتی حالا که سال هاست این دکتر معروف فوت کرده است... وقتی با دستان مردانه اش سرم را مجکم به روی آن دستگاه لعنتی فشار می داد تا چشم هایم را معاینه کند .... وگفته بود که سن من برای عمل زود است... اسمش را سرچ کن تا عینکش را ببینی و من آن وقت ها که بچه بودم با خودم میگفتم مگر میشود دکتر چشم پزشک بود و عینک زد!!! و بروم تا آرزوی کودکی هایم که دوست داشتم چشم پزشک شوم تا روزی بتوانم چشم هایم را خوب کنم!!!


کجا بودم؟!

داشتم از شهر کودکی هایم می گفتم و تو!!! تو که این روزها همین چشمان نشانه دار را دیدی... و نمی دانم که از چشمانم چه خواندی!!!!


راستش را بخواهی نفس کشیدن در این شهر وقتی تو هم در آن هستی یک جور عجیبی به دلم نشست... یک جور عجیبی دلم را گرم کرد...


و نفس هایی که به من دادی و غرق شدن در چشمانی که نوشتم هیچ نگو ... تنها می خواهم نگاهت کنم... و نگاهت کردم...


و بعد هم دور شدن هایت را حس کنم...از خواب بپرم آن هم با نفس تنگی!!! باورت میشود؟!


باور کن این حرف ها را نمی گویم که نوشته ام را زیبا کنم.... این ها من هستند... خوده من!!!


باور کن دور شدن هایت را می فهمیدم... باور کن نزدیک شدن هایت را می فهمیدم... باور کن که این ماهی ِ کوچک دلش عاشقانه برای چشم هایت و شنا کردن در قهوه ای چشمانت می تپد!!!



+ من ُ تهران ُ اشکای ِ پیاپی


من ُ اندوه ، من ُ و این غصه تا کی؟!!!!!


( این آهنگ عجیب به جانم می نشیند _ تهران*سیاوش قمیشی)


هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!

هوالغریب...



از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!!


چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت سپردم... یا معده درد های کذایی ام که حتی مرا در آموزشگاه و بین بچه ها هم مشهور کرده است...


روزهایی زیادی گذشتند و من گم شدم.... بین یک عالمه لغت که این روزهایم را گرفته اند گم شده ام... بین یک مشت معادل پیدا کردن ها...بین ترجمه ها و کلاس ها...ساده بگویم: دخترانگی هایم گم شده... اصلا قیدشان را زده ام...


راستش را بخواهی آرام برده ام و به گوشه ای خواباندمشان... رویشان پتوی گرم ِ صورتی ام را انداخته ام که راحت بخوابند... کاری به دنیا ندارم...  دارم بدون دخترانگی هایم زندگی می کنم!!!


این برای کسی مثل من، سخت ترین اتفاق دنیاست که روزی تمام پشتوانه اش دلش بود و دلی که تا اینجای زندگی از همه چیز دور نگه اش داشتم... نمی دانم برای چه کسی!!!


از روزهایی که نبودم هیچ نمی گویم... از شب هایی که تا اذان صبح من بودم و یک دنیا ترجمه... من بودم و ترجمه ها و حرف های آن استاد دانشگاه علامه که همیشه می گوید تو ترشی نخوری یک چیزی خواهی شد!!


من بودم که بیدار نشسته بودم در همینجا... در همین وسط اتاقم... و روی تختم دخترانگی هایم آرام خوابیده بود!!! زیر همان پتوی گرم و نرم صورتی ام!!! کسی می داند این یعنی چه؟!


و چقــــــدر تصورش هم سخت است که روزی زندگی از تو چنین آدمی بسازد... که بخواهی پناه حرف های مادرت شوی و دلت بمیرد که نمی توانی برای دلش کاری کنی... نه به خاطر خودت... بلکه به خاطر او....


یا پدری که این روزها عمق نگاهش به شمع های روی کیک تولدم عجیب بود و من که زینب کوچک روی پایم بود... همان زینبی که این روزها با دیدن عمه ی دیوانه اش ذوق می کند و از عمه ی دیوانه اش یاد گرفته که فوت کند... و دیشب زینب بود و کیک تولد عمه اش ... و من که به زینب یاد داده بودم فوت کند... و شمع تولد بستو شیش سالگی ام را زینبی فوت کرد که هنوز یک سالش هم نشده و با آن لب های کوچکش بیستو شش سال ِ مرا فوت کرد و من میان دود های شمع خاموش شده دنبال بیستو شش سالگی ام بودم!!!


همان زینبی که روزی که بزرگ شد و اگر بودم برایش شاید بگویم که بیستو شش سالگی ام را تو فوت کردی و اولین کیک عمرت کیک تولد خودت نبود... کیک تولد عمه ی خل و چل ات بود!!!


پراکندگی حرف هایم را بر من ببخشایید...بگذارید به حساب حالم که با وجود تمام ترجمه هایم آمدم... آمدم تا بگویم که چقدر خوب است که تو هستی... تو هستی که بگویی بنویس!!! و من خودم را لوس کنم و تو خودت را بزنی به آن راه و من حرص بخورم ولی باز بیایم!


بیایم و بگویم که هنوز زنده ام!! هنوز زندگی می کنم... زنده گی نمی کنم!!!!

می دانی چرا؟


دیگر هیچ گاه زنده گی نمی کنم... خدا هست... عشقی از امام زمانم هست که شاید روزی مرا فاطمه کرد... تو هستی ... مرا بس است... پس بگذار سخت شود... اصلا بگذار تمام موهایم سفید شود... بگذار هر روز کارم اشک و گریه باشد... مهم این است که من زندگی می کنم... حتی اگر تک به تک این کلمات با اشک بیایند... با اشک روی این ایسوز جان ِ بیچاره ام که دیگر عادت کرده است به طعم ِ اشک های شور ِ من!!!


من زنده ام!!! هنوز اینجا سنگ صبور من است... دلم کفتر ِ جلد اینجاست... حتی اگر مدت ها نباشم!!!



 پ. ن 1: بیستو شش ساله شدم!!!

می بینی چه زود بزرگ شدم؟!! دیگر دخترک کوچکی نیستم که عشق زندگی اش دوچرخه سواری هایش بود!! همان دخترکی که عینک بزرگش روی صورتش زیادی میکرد... و حال گاهی دلم هوای آن روزها را می کند... اما نمی خواهم که برگردند!!! هیچ گاه دلم برگشتن ِ کودکی ام را نمی خواهد!!



پ. ن 2: این نوشته ام بوی درد می دهد، بوی چند ماه دوری و ننوشتن!! زیاد عمیق مرا نفس نکشید!!!


هوای بیست و شش سالگی ام بوی درد می دهد!!!


پ. ن 3: به راستی که تا زنده ام هیچ گاه از آن خط عابر پیاده نخواهم گذاشت که تو را این جور با خودش برداشت و برد!! التماس چشمانم را دید و این جور با دلم تا کرد!! دید که دل رفتن نداشتم... اما باز این طور کرد با دل ِ بیچاره ام!!! دنیاست دیگر... گاهی بعضی ها را تمام و کمال می سوزاند!!!


پ. ن4: دوستانی که در اینستاگرام هستن می تونن پیج منو که در مورد امام زمان هست دنبال کنن... توی سرچ اینستا این اسم رو سرچ کنین ...اینم آدرس پیج:  mardeh_setarehpoosh




+ امشبم گذشت

                         من ندیدمت...