.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هنوزم منو داری...

هوالغریب....


چشم می بندم و غرق رویایِ تو می شوم...


پنجره ی بالای تختم باز است و نسیم خنکی تمام وجودم را می لرزاند...از آن لرزش های خوب...چشم باز می کنم و سرم را می چرخانم رو به سمت ماهی ها...تو را می بینم ... کنار تلوزیون کوچک اتاقم...جایی که نشسته بودی...و بعد دوباره چشم می بندم و تمام لحظات بودنت در اتاقم را مرور می کنم...چقدر جایت اینجا خالیست...و بعد با چشمان بسته غرق رویای بودنت می شوم...


چقدر وقتی نیستی نبودنت خودش را به رُخم میکشد...


بیا و به تمامشان ثابت کن که من تنها نیستم...


ببین چقدر فاطمه ات را اذیت می کنند...

بیا و به تمامشان بودنت را ثابت کن...


و بعد چشم می گشایم تا شاید ببینمت...اما...


اما چشمانم تو را نمی بیند....و آن لحظه با تمام وجود سرد می شوم از نبودنت...


نمی دانی چقدر سخت است که تصور بودنت را داشته باشم و حال که نیستی و تنها یاد تو با من است چقدر برایم سخت می گذرد...


و بعد دوباره چشم می بندم تا در رویایم تو را ببینم...


پشت پلکانم برای همیشه حک شده ای...


به راستی که حک شده ای که هر بار چشم می بندم تنها و تنها تورا می بینم و بس...


و من چقدر عاشقانه عاشقِ این تصویر پشت پلکانم شده ام...


و امیدوار تر و با ایمان تر از همیشه چشم دوخته ام به لطف محبوب آسمانی ام...چشم دوخته ام به خدایی کردن سنگ صبور همیشگی ام...






+اگه خورشید و دادم به چشمات یادگاری

واسه اینه بدونی هنوزم منو داری...

...




من قول تو را داده ام...

هوالغریب....


چقدر غرقم من این روزها در وجود تو...

چقدر این روزها در تمام زندگی ام هستی...

چقدر این روزها حست می کنم بیشتر از همیشه..


اتاق کوچکم همه جایش گویی عجین شده با وجود پر از زیبایی تو... 


انگار ســـــــــــــــال ها وجود تو را نفس کشیده که این چنین تمنای بودنت را می کند...


چقدر همه چیز در من این روزها بهانه ی وجود تو را میگیرد ...من را دعوا نکن...


بگذار حقیقتی را بگویم و اعتراف کنم... من قول تو را داده ام به تمامشان...


گفته ام که می آیی دوباره ...این بار برای همیشه...


می شود بیایی تا من پیششان بد قول نشوم؟


به خاطر فاطمه ات بیا... زود بیا...



می بینی که این روزها به همه چیز و همه کس آرام تر از همیشه نگاه می کنم و لبخند می زنم...این روزها با وجود تمام بی قراری ها آرامشی عجیب در سراسر وجودم ریخته شده است...


و من عجیب شکر گذارم بابت این آرامش...


آرامشی که درست است مرا ساکت کرده و به قول برادرم مظلوم اما راضی ام...


من این نگاه های به قول برادرم مظلوم را دوست دارم...


امروز در گوشه ی حسینیه کنار خانه مان آرام آرام اشک ریختم و دعایت کردم...سبک بال تر از همیشه...


حال این روزهایم درست عین همین آهنگ الان وبم شده است...


آرامشی از جنس رهایی...


آرامشی از جنس وارستگی...


این روزها وارسته تر از همیشه قدم بر می دارم...


تنها همین....



*امروز را نوشتم تا یادم بماند... حتی اگر تنها خودم و او بفهمیم که چه نوشتم...



*امشب شب آرزوهاست...


در حق هم بهترین ها رو آرزو کنیم...


التماس دعا...


ماندگار

هواالغریب....



این روزها تمام زندگی ام عجیب پر از بوی تو شده است...



این روزها حتی کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم پر گل تر از تمام سال های عمرش به گل نشسته است...گل هایی سرخ و بی نهایت نرم میان یک عالمه تیغ...و این یعنی نهایت زیبایی...



این روزها پشت بام خانه مان شده است وعده گاه من و خورشید...با این که چون همیشه نورش چشمانم را اذیت کرده و دل خوشی از خورشید ندارم اما غروب هایش را دوست دارم...عجیب مظلوم میشود و سربه زیر...انگار از شدت شرم سرخ شده است...و من هر روز غروب این همه شرم اش را می بینم که آرام آرام خودش را پشت کوه های بلند مخفی می کند و من در باغچه ی پشت باممان می نشینم و خورشید را می بینم...خورشید را می بینم و در دلم با تو سخن می گویم...



این روزها آرامم...آرامِ آرام...


حتی با وجود تمام ناآرامی ها هم آرامم...آرامم از وجود تو...آرامم از داشتن تو...


این روزها احساس می کنم زنده شده ام...درست مثل همان وقتی که از اتاق عمل بیرون آمدم و آن لحظه هایی که جان می کندم تا به این دنیا بیایم و آن همه عذاب و درد و بعدش که کم کم آن همه سنگینی و درد از جانم رفت و پا گذاشتم به این دنیا...راستش را بخواهید هنوز هم وقتی عکس هایی که مادرم در آن حال از من گرفته را می بینم دلم برای خودم می سوزد...


ولی این زنده شدن کجا و آن زنده شدن کجا!


این روزها عمیق تر نفس می کشم...


این روزها شکر گزارم...شکر گزار معبودم...


این روزها من هستم و یک دنیا عشق به تو....


این روزها دستانم گرم است...این روزها گرما به جانم بازگشته...


این گرما را از من نگیر معبودم...



**این هم عکسی از کاکتوس پشت پنجره ی اتاقم و گل های بی نهایت زیبای اون...



+روشن ترین ستاره ام...

می خواهمت ...می خواهمت...


تو ماندگاری در دلم...

می دانمت...می دانمت...


ای همه ی وجود من...

نبود تو نبود من...




تبریکِ نفس هایم

هوالغریب....



آمده ام تا تبریک بگویم....هم به خودم ...هم به تو....


تبریک بگویم که شدی اولین نفس من بعد از آن همه بی نفسی...


تبریک بگویم که شدی اولین رایحه بعد از مدت ها تجربه نکردن هیچ گونه رایحه ای...

نگاه کن که می توانم عمیق نفس بکشم...

نگاه کن که دیگر نفس هایم مثل قبل نمی گیرد...


نگاه کن مرا...ببین دیگر وقتی نفس می کشم تمام وجودم پُر می شود از تو...



چه خوب که هنوز هم خوش بو ترین رایحه ی خوش زندگیِ منی...



تبریک می گویم به تو که شدی اولــــــــــــــــــین و آخرین نفسِ من...



مبارکمان باشد...




از دلت بپرس مال کیست؟

هوالغریب....


از تو پرسیدم از دلت بپرسی برای کیست و تو ابتدا آرام گفتی برای تو...تنها برای تو...


و من مستِ احساس ناب مالکیتی شدم که تو برایم به ارمغان آورده بودی....احساس مالکیت...


اما...


بعدش...


بعدش را نمی گویم...


چقدر این حس عجیب است...آن قدر عجیب که گاهی با همه ی وجود هم می تواند به تو آرامش دهد هم بی قرارت کند و تو را از این رو به آن روز کند...


اما تو...

احساس مالکیتی که برای تو داشتم با همه ی حس های زندگی ام فرق داشت و دارد...


مالکیتی از جنس رها شدن و غرق شدن در وجود بی کرات تو...


تو مال منی...

خودم کشفت کرده ام...

....


+متنی بی نظیر و فوق العاده از دکتر افشین یداللهی در ادامه مطلب



*راستی بعضی اوقات بدجور دلم هوایت را می کند آن قدر که لحظه لحظه جان دادنش را می فهمم...آن قدر که قطره قطره نداشتنت از چشمانم جاری میشود...دل تو نیز این وقت ها هوای من را می کند آن هم در بین این همه فــــــــــــــــــاصله؟!





ادامه مطلب ...