.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سند ِ بند بند های وجودم...

هوالغریب...


گاهی دلت بی بهانه می گیرد...خسته دراز میکشی روی تختت و غرق میشوی در دنیای خودت...غرق می شوی و به همه چیز فکر می کنی...


وجب به وجب زندگی ات را مرور می کنی...مرور می کنی و نمی دانی که به چه می خواهی برسی در تمام این مرور کردن هایت...


تنها می دانی که دلت هوس ِ فاطمه را کرده...دلت هوس ِ خودت را کرده...خوده خودت...دوست داری کنار حوصله ی دخترکی بشینی که تنها دارایی دل کوچکش عشق اوست...اویی که فرض محال او بوده ای از همان ابتدا...تو تنها یک فرض محال بوده ای...


اما به خدا و خدایی کردن هایش و تمام نشانه هایی که دلت را قرص کرده ایمان داری...هوس کرده ای خودت کنار حوصله ات بشینی و دستی بر سر خودت بکشی و به خودت اعتماد دهی...خودت به خودت نَفَس دهی...نفس دهی که خدا هست هنوز...



خدا هنوز حواسش به تو و او هست...



کنار خودت می نشینی و دست خودت را می گیری...دستی بر موهایت می کشی...موهایی که تو شاهد ذره ذره بلند شدنشان هستی...


وجب به وحب بلند شدنشان را شاهد بودی و هستی تنهایی...


و چقدر جای خالی دستانش را روی سرت حس می کنی...و این بغض تو را در خود فرو می برد..در خود فرو می روی و سرت را بین زانوهای خودت گم می کنی...آنقدر سرت را گم می کنی که دیگر موهایت را نبینی...آنقدر سرت را پایین می بری بین زانوهایت که حس می کنی گردنت دارد می شکند...


نمی دانی چقدر در این وضع می مانی اما صدای مادرت تو را به خودت می آورد که این چه مدل نشستن است دیگر و بعد تازه به خودت می آیی که تو با خودت چه کار کرده ای...



و بعد دوباره غرق می شوی...یادت می افتد که هنوز مفیدی ...هنوز به درد می خوری...لااقل برای شاگردانت به درد می خوری...


شاگردانی که بعضی هاشان رفع اشکالی پیشت می آیند و یا آن خانوم که وقتی آمد پیش تو هنوز الفبا را درست و حسابی نمی دانست...


ولی تو آنقدر حوصله کردی و با صبر قدم به قدم دستش را گرفتی و ذره ذره اعتماد به نفسش را تقویت کردی که امروز شاهد بودی که می تواند چهار کلام جوابت را بدهد و همه ی همکارانت تو را تشویق می کنند که ما شش ترم با این خانوم سرو کله زدیم به اینجا نرسید که الان هست...و بعد تو در دلت تنها می گویی که خدایا شکرت...


چقدر این مفید بودن حتی اگر همین قدر باشد برای تو کافیست...کافیست که حس کنی به درد می خوری...حتی اگر به درد خوردن تو برای همین اندک افراد باشد...حتی اگر تنها برای همین خانوم مفید باشی...



و بعد نفس عمیقی می کشی و در دلت قربان صدقه ی تمام وجودت می روی و شروع می کنی به ادامه دادن کارت...


به ادامه ی زندگی...


به ادامه دادن و قدم به قدم رفتن...


زیرا در دلت ایمان داری که وقتی روی آرزوی بزرگی دست گذاشته ای باید ذره ذره این آرزو را در وجودت هضم کنی...آنقدر ذره ذره هضم شوی که به یک باره به خودت بیایی و ببنی که او در تو غرق شده است و تو او را داری...


برای همیشه...


تو این گونه با خودت و خدای خودت عهد بسته ای...در دل تمام آن شب های دراز زمستان و در دل تمام سحرهای رمضان امسال...


و تو برای تمام این حرف هایت سندی داری که از قدر تمام سندهای دنیا با قدر و ارزش تر است...


و این سند، سند مالکیت بند بند وجود توست...کاغذی که همیشه همراه توست تا به تو یادآوری کند که دست روی چه چیزی گذاشته ای...


این سند همیشه با توست....این سند برای تو عجیب حرمت دارد...بارها با تمام وحودت تاریخ حک شده روی سند زندگی ات را بوسیده ای...



زیرا این سند، سند ِ بند بند وجودِ فاطمه است...


تنها همین...





امضاء

فاطمه...







+ من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت

گم شدم تو دل بارون
با یه حال عاشقونه...


....

رها شده در چشمان تو...

هوالغریب...



رها شده در چشمان او که باشی حتی در وسط جهنم هم که باشی انگار غرق در گلستانی...


رها شده در بی کران چشمان او که باشی زمین و مکان برایت بی معنا میشود ...


رها شده در چشمانش که باشی به مرز جنون میرسی ولی باز رهایی... رهااااا از تمام قید و بندهای این دنیای پر از زشتی...


رها شده در چشمان او که باشی همه ی دنیایت می شود چشمانش...


آن هم برای تویی که هیچ گاه وقتی حرف می زنی در چشم کسی نگاه نمی کنی...


رها شده در چشمان او که باشی در تمام این روزهای سخت تمام وجودت را باری دیگر به تمام وجودش بند می زنی...بند می زنی و بند می زنی تا گرما بخش او شود در تمام روزهای سرد ِ این روزگار پر از زشتی...




رها شده  ام در چشمان تو....



و حال با تمام وجود به این شعر رسیده ام که می گوید:



من از آن روز که در بند توام آزادم....






+ هواتو کردم...کجااایی!!!!!!!


هوایی رو که تو نفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم
تو با من بمون تا ته این سفر من این ماه و ماه عسل میکنم...



+ تمام میشود تمام این روزهای سخت...تمام می شود...طاقت بیار برادر خوبم...

خدایا دیگر تاب دیدن اشک ها و سپید شدن موهای او را ندارم...

سخت است دیدن سفید پوش شدن موهایت...

سخت است خواهری اشک های پر از درد برادرش را ببیند...برادری که این روزها حس پدر شدن را هم تجربه خواهد کرد...و من برای اولین بار طعم عمه بودن را خواهم چشید...


همه چی آرووومه اما تو باور مکن...

هوالغریب....




...


دارد می خواند...


با تمام احساس می خواند همه چی آروومه...غصه ها خوابیدن...


می خواند و تو آرام آرام با خواننده زمزمه می کنی و در دلت به تمام نا آرامی هایت می خندی...


می خواند و تو راه خودت را می روی...می خواند و تو غرق در دنیای خودت می شوی...


غرق روزهای گذشته... حال و آینده ای که نمی دانی چگونه خواهد بود...



غرق می شوی و به خودت که می آیی رسیده ای به محل کارت...رسیده ای و صورتت خیس از اشک شده است...


آخ که این آهنگ عجیب تو را سوزاند...


ماشین را که پارک می کنی ناگهان یکی از همکارانت تو را در آن حال می بیند...صورت خیس از اشک تو را می بیند...


سری تکان می دهی به نشانه ی سلام و ...



آخ که بعضی آهنگ ها عجیب درررررد دارند در عین آرامشی که سر تا سر ثانیه هایشان را گرفته است...



ولی با وجود تمام نا آرامی ها هنوز هم هر لحطه با خودت می خوانی:



همه چی آرومه ...

                            

                         غصه ها خوابیدن...





بازتاب

هوالغریب...



من از تمامِ دنیا 


تنها و تنها آن دایره ی قهوه ای چشمان تو را می خواهم


وقتی که در شفافیتش


بازتابِ عکس خودم را می بینم...





*کوتاه تر از همیشه ولی پر حرف تر از تمام این سال ها...


...


مـــــــــــــــــــــــــــاهِ من

هوالغریب...


صدای باد می آید...


زوزه می کشد و با همه ی وجود می لرزم...خسته می شوم از درس خواندن و می روم روی پشت بام...با وجود شدید بودن باد...می روم تا تمام دل مشغولی هایم را به دست باد بسپارم و رها شوم...هر چند که امروز تو رهایم کردی...


باد می وزد و من را با تمام وجود تکان می دهد...حس می کنم الان است که از زمین بلندم کند و در میان هوا برای خودم تاب بخورم... 


دستانم را باز می کنم و سرم را رو به آسمان می گیرم و زل میزنم به ماه...به ماهی که همین روزهاست که کامل شود...باد تکانم می دهد و من عین خیالم نیست...تنها زل زده ام به ماه...و دستانم را باز کرده ام...



حس می کردم الان است که ماه از آن بالا بیفتد در آغوشم... دستانم را باز کرده بودم و آغوشم پذیرای ماه بود...


ماه من...بیا...بیا ...

برایش حرف زدم...آن هم در حالی که ماه در آغوشم بود...


خدا بود و من بودم و ماهم و یک عالمه باد...


چقدر دوست نداشتم آن لحظه ها تمام شود...

همیشه باد را دوست داشته ام...


یک جور ابهت دارد که به من احساس غرور می دهد...یک جور اقتدار....اما اقتدارش اقـــــــتدار است...واقعیه واقعی...پوشالی نیست...


چقدر خلوتمان را دوست داشتم...


برایش حرف زدم و او هم تنها نگاهم کرد و هیچ نگفت...تنها و تنها گوش داد...گوش داد و اجازه داد فاطمه اش سبک شود...


آرام شود...



فاطمه اش


خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی شد...



                                                  رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شد...




+در این شب سرد بیدارم ُ و بس


دلتنگ توام درگیرِ قفس


با هر چه صدا با هر چه نفس


فریاد از تو ای عشـــــــــــــق


...


خاموشم و سرد با یادِ تو من...

...



*مدتی ترجیح میدم دور باشم از فضای مجازی...و امتحاناتم بهانه ی خوبی شدن برای این دور شدن و فاصله گرفتن...

تو این مدت کم شدن حضورم در خونه هاتون رو ببخشید...


میام و می نویسم اما کمتر و ساکت تر از همیشه....


ســـــــــــــــبز باشید....