.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هدیه ی ماهی ِ کوچک....

هوالغریب...



دلتنگ که باشی فرقی نمی کند در کجای جهانی...


دلتنگ که باشی می چرخی و می چرخی و می چرخی...


و تنها می دانی که این چرخیدن سرگیجه می آورد... می دانی که می چرخی چون دلتنگی!!!!

و کسی چه می داند که تنها وقتی دچار این چرخش ها می شوی که دلتنگ باشی...


دلتنگ که باشی گاهی همان خلسه ها سراغت می آید ... همان ها که تویی و دنیایی از نگفته ها...


آخر  هیچ چیز مثل دلتنگی نیست عزیزکم...


                                                            هیچ چیز آرام ِ جانم...



+ ماهی اشکش را به آب هدیه داد و گفت:

تنها خودت شاهدی که این اشک است و آب نیست...


و آب باز هم سکوت کرد...

ولی ماهی ِ کوچک می دانست که یک به یک اشک هایش برای دریایش حرمت دارد...می دانست که هوایش را دارد...


ماهی کوچک هنوز دیوانه وار عاشق معبودش است...

و من هنوز هم همان ماهی کوچک دریای بی کران توام معبودم...


ماهی کوچکی که هنوز اشک هایش را به آب هدیه می دهد...


داغ است داغ ِ دوری ات عزیزکم...

هوالغریب...


میان تمام ِ هیاهو ها و شلوغی ِ این روزها باز هم برای بعضی چیزها باید خواسته شوی...حتی اگر آن موضوع تنها دلخوشی ات برای نذری هر ساله و شستن ِ دیگ های نذری ِ امام حسین باشد...


اگر بخواهد که برسی حتما می رسی...حتی اگر کلاس هایت باعث شود که تو تازه  هشت و نیم شب به خانه برسی و در دلت ناامید باشی که حتما دیگر نذری پخش شده...و بعد که می رسی می بینی نذری ها پخش شده ولی هنوز دیگ های برنج دست نخورده مانده اند و تو تنها چادرت را در می آوری و با همان لباس ها مشغول می شوی...آن قدر دیگ بزرگ است که راحت در آن جا می شوی...و با وجود خستگی ات شروع می کنی به شستن...


سنگین است ولی این کار ِ هر ساله ی توست...این را دیگر همه می دانند...


و بعد تو در تمام مدت باز هم دعایی...دعایی و دعا و دعا...


و در دلت شاکری که هنوز هم به تو اجازه می دهند که خدمت کنی برایشان...هنوز اجازه می دهند که خسته ی کار برای ارباب شوی...


هنوز صاحب نامت هوایت را دارد...هنوز اجازه می دهد که برای پسراش کار کنی و خسته شوی...


ولی تو خوب می دانی که خودت را میان ِ تمام این شلوغی ها گم کرده ای...


به روی خودت نمی آوری...چون خوب می دانی که اگر به غصه هایت رو بدهی تو را رسما می خورند....همان معده درد های ِ لعنتی که بیشترش عصبیست کافیست برای از پا در آوردن تو....


و در دلت همیشه دعا می کنی که کاش هیچ کس درد ِ معده را تجربه نکند که عجب درد ِ نامردیست... انگار کسی تمام ِ وجودت را در مشتش می گیرد و فشار می دهد...و حتی ار تصور ِ آن درد ها که تو را بارها به مرز بیهوشی رسانده هم می لرزی...


ولی تو قول داده ای که خوب باشی...برای همین هم رو نمی دهی به غصه ها...خودت را سرگرم درس و کلاس های آموزشگاه می کنی که کمتر فکر کنی...


ولی یک قانون نانوشته ای این میان هست که می گوید هر چقدر هم که خودت را شلوغ کنی و گم شوی میان ِ هیاهوی روزها باز آخر شب ها وقت ِ انتقام می شود انگار...انگار که گوشه ای تو را تنها پیدا می کنند و هر بلایی که دلشان بخواهد سرت می آورند...


امان از این قانون های نانوشته!!!


ولی تو باز هم به روی خودت نمی آوری...آخر ِ شب ها هر جوری هست می خوابی...
از وقتی یادم می آید همین طور بودم هر وقت که زیادی خسته می شدم بی خواب می شدم و می شدم جغد ِ بیدار ِ شب ها...


و گاهی هم مثل حالا می شود نگاه شوی و نگاه و نگاه...این روزها بیشتر دارم به زبان ِ فرنگی ها حرف می زنم تا زبان مادری ام...به آدم های اطرافم بیشتر نگاه می کنم تا حرف بزنم... و بیشتر ِ حرف های این روزهایم هم خارجکی شده...بد هم نیست...گم شده ام میان ِ تمام کلمه های فارسی و انگلیسی و فرانسه...


گاهی فرانسه می شوم و گاهی هم همان انگلیسی که سال هاست با من است...


اصلا دوست داری داستانش را برایت بگویم عزیزکم؟!


پس باز هم طبق ِ عادت همیشگی ِ مان روبه رویم بشین...زانو به زانوی من...و زل بزن به چشانم و گوش بده...


آن وقت ها دبیرستانی بودم که زبان را شروع کردم...و البته متنفر از زبان بودم...راهنمایی یک معلم ِ زبان داشتم که من را از زبان متنفر کرد...آن وقت ها در زمان ما از دوم راهنمایی بچه ها زبان داشتند ولی من بخاطر شرایط مدرسه ام از همان اول راهنمایی زبان داشتم ... ولی معللمان آن قدر بد بود که من که از زبان هیچ تصوری از آن نداشتم از آن متنفر شدم...بگذار یک چیز را یواشکی برایت بگویم...اولین املای زبانم را پنج شدم... و تمام ِ آن روز را گریه کردم بخاطر نمره ام... بین خودمان بماند مهربانم...


یادش بخیر...چقدر آن نمره برای ِ تمام عمرم ماندگار شد در ذهن من...


و گذشت و گذشت و این تنفر همچنان بود و من زبان را فقط می خواندم و حفظ می کردم...در ریاضی و این قبیل درس ها همیشه نمره هایم عالی بود ولی زبانم مایه ی خجالت بود همیشه ... هیچ گاه نمره ام از پانزده بالاتر نرفت...و رسید به اول ِ دبیرستان و تابستان بود که دیدم دیگر دارد سخت می شود این زبان و این گونه شد که رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم مسئول همین آموزشگاهیست که الان در آن درس می دهم...تابستان بود و اولین جلسه اش را خوب به یاد دارم...وقتی وارد کلاس شد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و من عین خنگ ها فقط نگاه بودم...نه تنها من بلکه تمام بچه ها...ولی کلاسش خیلی بهتر از این حرف ها بود...طوری شد که وقتی تابستان تمام شد من کلاس هایم را ادامه دادم...آنقدر ادامه دادم و تمام سال ها دوم و سوم را بدون یک ترم وقفه زبان خواندم...در کنار درس های مدرسه...ساعت سه از مدرسه می رسیدم و چهار کلاس زبان...سخت بود ولی شد...


چون به زبان خیلی علاقه مند شده بودم...زنگ های تفریح در مدرسه زبان می خواندم و سرم گرم ِ کتاب های زبانی بود که تمام ِ آینده ی مرا ساختند...


و رسید به پیش دانشگاهی...و دیگر من زبانم تمام شده بود...و می خواستم در دانشگاه زبان بخوانم از بس که علاقه ام به زبان زیاد شده بود...و همیشه رتبه ام در کنکور های آزمایشی سنجش عالی میشد...


ولی قصه به این سادگی ها هم نبود عزیزکم...


به سادگی یک نفس کشیدن در کنکور قبول نشدم و تمام ِ آمال و آرزو های نجیبم به باد رفت...و من شده بودم خسته و درمانده که قصه باز هم چرخید و من برای اولین بار معلم شدم ... درس می دادم...آن هم منی که بخاطر اشتباه آن مشاور قبول نشده بودم ترجمه ها و تحقیقات دانشجوهایی را انجام می دادم که حسرت ِ آن کارتی که آن ها داشتند و من نداشتم بر دلم بود...


و من سال بعد دانشجو شدم...یک سال وقفه افتاد ولی با تجربه شدم...آبدیده شدم آرام ِ جانم...


و حال امروز من، فاطمه ی خجالتی  آن وقت ها را در وجود یکی از شاگردهای امروزم دیدم...مثل آن وقت های خودم دبیرستانی بود...حتی عینک هم داشت مثل آن وقت های من...


 مسئول آموزشگاهمان امروز بعد کلاس از من پرسید چطور بود کلاس؟
من گفتم فاطمه ی همان وقت ها را تحویلم دادی که مرور ِ گذشته ها کنم؟!
و او تنها خندید و گفت می دانستم که همین را می گویی ...و می دانستم که خوب از پَسَش بر می آیی...

امروز من فاطمه ی همان وقت ها را دیدم آرام ِ جان خسته ام...


می بینی دنیا چقدر مرا تابانده عزیزکم؟!!!



راستی تو می دانی
در پس چند سال تابیدن به تو می رسم عزیزکم؟!


می دانی که عجیب داغ است داغ ِ دوری از تو...
 

 
 + خدایا اگر بنده ای بد کارم

شوق ِ رحمت دارم


 اشک ِ غم می بارم

بی قرارم

...


سلاح من چشمان ِ من است

من به پشت درم


جان مولا وا کن


آنقدر در می زنم تا که بگشایی...



به تو فکر کردم ... دوباره ...دو باره..

هوالغریب....



دیدی؟!!!


برایت روزی نوشتم که به تو فکر کردم که باران ببارد...


دیدی؟!!

آنقدر فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره دل ِ آسمان هم پر شد و بارید...

اولین باران پاییزی بارید...


زار زار هم بارید...

مثل من...




+ پس تو کی می باری بر وجودم؟!!!


من که شب و روز به تو فکر می کنم...



+ این هم عکس یکی از ماهی هام در آخرین لحظه های زنده بودنش...


می بینی چطور از بقیه جدا شده و آمده روی آب؟!



دانه ی بهشتی ِ انار

هوالغریب...



حکایت انارها را می دانی؟!!


می گویند وقتی انار می خوری حتی یک دانه اش هم را هم باید مراقب باشی که دور نیفتد...می دانی چرا عزیزکم؟!


چون انار را تنها یک دانه اش بهشتی کرده است...


می گویند انار میوه ایست بهشتی....


اما تنها یک دانه اش است که آبروی تمام ِ دانه های دیگر را می خرد و آن ها را بهشتی می کند عزیزکم...


شاید آن دانه ی بهشتی یکی از همان هایی باشد که به سادگی به دور می افتد...


و من سال هاست که انار را با ظرافت خاصی دانه به دانه می خورم...


حال دانستی که چرا انار همیشه برایم قابل احترام است آرام ِ جانم؟!!


زیرا همین میوه به من چه درس ها که نداده...


می خواهی بدانی شان؟!!

.

.

.

.

.

پس دستت را به من بده...بیا و روبه رویم بشین...دستت را به من بده...حواست با من باشد...

ذهنت را خالی کن و چشمانت را ببند...


نترس ...

من هوایت را دارم... خودم تا وقتی چشمان ِ تو بسته است چشمت می شوم... جای ِ تو هم می بینم و برایت همه چیز را آنقدر خوب می گویم که حس کنی با چشمان ِ خودت داری می بینی....نگران نباش عزیزکم...


چشمانت را ببند عزیزکم...دنیای این روزهایمان دیدنی نیست...

چشمان ِ تو برای دیدن این زشتی ها زود است...


جشمت را ببند و به من اعتماد کن...خودم چشمت می شوم...


به من گوش کن!!!


حواست با من است؟!!


کجا بودم؟!!

آها...قرار بود برایت از انار بگوبم...از دانه هایش و از دلم...


از انار و درس هایی که به من داده...


اصلا بگذار برایت فلسفه نبافم در این روزهای سرد... اصلا سرما و فلسفه غریبه اند!!!  در سرما که آدم فلسفه نمی بافد...


در سرما آدم تنها و تنها دلگرمی می بافد...


بگذار رک برایت بگویم...


دلم انار است...

دل ِ هر کس انار است...


صدها دانه دارد...صدها دانه...


و روزی که این انار ترک بخورد باید خیلی مراقب باشی...


باید مراقب باشی که نکند خدای نکرده حتی یک دانه اش هم به دور بیفتند...


شاید همان دانه ای که شبیه به بقیه است همان دانه ی بهشتی باشد...


راستی یادت باشد که دانه ی بهشتی انار درست مثل بقیه ی دانه هاست...فقط بهشتیست...

قرار نیست درشت تر و ناب تر و خوشمزه تز از بقیه باشد...



راستی یک چیز را می دانستی عزیزکم؟!!


می دانستی انار دلم ترک خورده ؟!!!





+ قصه ی ما یه سفر بود
یه سفر تا خوده رویا...
....


من می خوام ساده بمونم
تا تو عاشقم بمونی...

تناقض های شیرین ِ من...

هوالغریب....



نمی شود نباشی!


تو باید باشی و با هرم نفس هایت گرما ببخشی بر تمامی ِ بی جانی های این روزهایم...


از دل ِ همین فصل که در راه است تو آمدی...


از دل همین روزها آرام آرام مهر تو بر تمام وجودم رخنه کرد و چه شب هایی که من برای به دست آوردنت آرام آرام در دل همین شب های دراز اشک ریختم...


اشک ریختم که کاش خدا تو را هیچ گاه از من نگیرد....


به راستی که از دل پاییز تو آمدی...


تو از دل پاییزی آمدی که همیشه برای من پر بوده از استرس...پر بوده از فصلی که همیشه می گویند دلگیر است و پر از غم...


اما تو نمی دانی که هر روز برای من پاییز است...هر روز برای من پاییز است...آن هم پاییزی که پر است از عشق...پر است از آمدن...پر است از داشتن...


ساده بگویم پر است از تو...


آنچنان با نجابت آمدی که هیچ گاه آمدنت را فراموش نمی کنم....آن قدر نجیب و معصومانه آمدی که هیچ گاه آن دو جفت چشمان قهوه ای ات را فراموش نمی کنم...آن قدر با نجابت تمام وجودم را برای خودت کردی که تمام بند بند وجودم را به نامت زدم در همان روز بارانی...در همان روز بارانی و در همان نگاه ها به آن پنجره ی کوچک که تنها قطره های باران را می دیدم و آن صبحی که هیچ گاه یادم نمی رود که تا پایم را به قصد این سند زدن بیرون گذاشتم باران رحمت بر صورتم افتاد...و نمی دیدی که چقدر گام هایم محکم بود و پر بود از شور در همان روز بارانی...آن قدر با شور که با آن حال و آن سرگیجه هایی که طبیعی بود تمام مسیر را پیاده آمدم...پیاده آمدم تا خیس شوم از این رحمت...از زحمتی که ادامه داشت...آن قدر ادامه داشت تا تمام آن عهد ها ...



آن قدر با نجابت بودی که این روزها با وجود تمام مشکلات هنوز هم تنها وتنها خیال توست که تسکین می دهد تمام حال این روزهایم را...



این روزهایی که جااان می دهم و جاان می گیرم...



و این هم یکی از تناقض های عجیب این روزگار است...


تناقض است که زمین و زمان تو را به مرز انفجار برساند...به مرز خواهش های پنهانی از خدا برای آرام و بی دردسر رفتنت...آن قدر آرام که انگار اصلا تو نبوده ای...


ولی چه بگویم که بودنش آن قدر تو را نفس می دهد که حتی فکر هم نکنی به این چیزها....


به مرز انفجار می رسی و تنها نگاهت می رود سمت آسمان و یادآوری تمام آن روزهای مشترک و بعد هم همان لبخند کافیست برای خاموش شدن تمام آن آتش در این روزهای پر از گر گرفتگی...


گاهی دنیا مثل این روزها عجیب خشن می شود...میشود همان تصویر زشتی که از آن دکتر ِ لعنتی در ذهن من نقش بست...


گاهی زندگی همان گونه زشت می شود و زننده...درست مثل حرف های همان دکتر...


آن قدر خشن می شود که جای تمام خشونت هایش روی تنت می ماند...


اما تو تنها پناهت می شود خدایت و تصویر بی نهایت پاک و معصومی که از او در ذهنت داری...و همین تصویر کافیست که تو رهـــــــــا شوی...رها شوی از تمام چیزهایی که اذیت می کند تو را ...همان نگاه دریایی اش که حکم ِ آبی خنک دارد روی تمام گر گرفتگی این روزهایت...



نمی دانم ولی شاید روزی نوبت من هم شد ...


نوبت من هم شاید برسد که جبران کنم تمام ِ این نداشتن ها را...


نداشتن هایی که یک دخترک را در بیست و چهار سالگی اش می تواند به خیلی جاها بکشاند...



اما چه باک وقتی پای عشق در میان باشد...




وقتی پای عشق در میان باشد تو بی نیاز ترینی....





+ خداوندا این عشق ِ بی نهایت پاک را جاودانه کن در دل هامان و به تمام این عشق رنگ داشتن بده...رنگی از جنس آسمان...


رنگی به رنگ عشق...



برای تو:


+ امروز برای من پر بود از  ....


اصلا بگذار امروز ناگفته بماند...بماند برای خودمان که امروز در بین تمام آن درخت و گل ها و چمن های شوریده و تمام آن درخت های سر به فلک کشیده ی پاستور چه بر من گذشت...تمام درختان سر به فلک کشیده ای که از کودکی هایم شاهد قد کشیدن من بوده اند...خیابانی که تمام عشق ِ کودکی من عروسک فروشی بزرگش بود که هر بار میشد عشق کردن های من هر بار که می خواستیم به آنجا برویم...ولی چه کنم که آن عروسک فروشی ِ محبوب روزهای کودکی من خراب شد و جایش یک ساختمان اداری شد در کنار نهاد ریاست جمهوری و تمام آن خاطرات برای همیشه بین آن سنگ ها و آجر ها دفن شد...





+ تو با منی هر جا برم

مهر تو بنده جونمه...