.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

داغ است داغ ِ دوری ات عزیزکم...

هوالغریب...


میان تمام ِ هیاهو ها و شلوغی ِ این روزها باز هم برای بعضی چیزها باید خواسته شوی...حتی اگر آن موضوع تنها دلخوشی ات برای نذری هر ساله و شستن ِ دیگ های نذری ِ امام حسین باشد...


اگر بخواهد که برسی حتما می رسی...حتی اگر کلاس هایت باعث شود که تو تازه  هشت و نیم شب به خانه برسی و در دلت ناامید باشی که حتما دیگر نذری پخش شده...و بعد که می رسی می بینی نذری ها پخش شده ولی هنوز دیگ های برنج دست نخورده مانده اند و تو تنها چادرت را در می آوری و با همان لباس ها مشغول می شوی...آن قدر دیگ بزرگ است که راحت در آن جا می شوی...و با وجود خستگی ات شروع می کنی به شستن...


سنگین است ولی این کار ِ هر ساله ی توست...این را دیگر همه می دانند...


و بعد تو در تمام مدت باز هم دعایی...دعایی و دعا و دعا...


و در دلت شاکری که هنوز هم به تو اجازه می دهند که خدمت کنی برایشان...هنوز اجازه می دهند که خسته ی کار برای ارباب شوی...


هنوز صاحب نامت هوایت را دارد...هنوز اجازه می دهد که برای پسراش کار کنی و خسته شوی...


ولی تو خوب می دانی که خودت را میان ِ تمام این شلوغی ها گم کرده ای...


به روی خودت نمی آوری...چون خوب می دانی که اگر به غصه هایت رو بدهی تو را رسما می خورند....همان معده درد های ِ لعنتی که بیشترش عصبیست کافیست برای از پا در آوردن تو....


و در دلت همیشه دعا می کنی که کاش هیچ کس درد ِ معده را تجربه نکند که عجب درد ِ نامردیست... انگار کسی تمام ِ وجودت را در مشتش می گیرد و فشار می دهد...و حتی ار تصور ِ آن درد ها که تو را بارها به مرز بیهوشی رسانده هم می لرزی...


ولی تو قول داده ای که خوب باشی...برای همین هم رو نمی دهی به غصه ها...خودت را سرگرم درس و کلاس های آموزشگاه می کنی که کمتر فکر کنی...


ولی یک قانون نانوشته ای این میان هست که می گوید هر چقدر هم که خودت را شلوغ کنی و گم شوی میان ِ هیاهوی روزها باز آخر شب ها وقت ِ انتقام می شود انگار...انگار که گوشه ای تو را تنها پیدا می کنند و هر بلایی که دلشان بخواهد سرت می آورند...


امان از این قانون های نانوشته!!!


ولی تو باز هم به روی خودت نمی آوری...آخر ِ شب ها هر جوری هست می خوابی...
از وقتی یادم می آید همین طور بودم هر وقت که زیادی خسته می شدم بی خواب می شدم و می شدم جغد ِ بیدار ِ شب ها...


و گاهی هم مثل حالا می شود نگاه شوی و نگاه و نگاه...این روزها بیشتر دارم به زبان ِ فرنگی ها حرف می زنم تا زبان مادری ام...به آدم های اطرافم بیشتر نگاه می کنم تا حرف بزنم... و بیشتر ِ حرف های این روزهایم هم خارجکی شده...بد هم نیست...گم شده ام میان ِ تمام کلمه های فارسی و انگلیسی و فرانسه...


گاهی فرانسه می شوم و گاهی هم همان انگلیسی که سال هاست با من است...


اصلا دوست داری داستانش را برایت بگویم عزیزکم؟!


پس باز هم طبق ِ عادت همیشگی ِ مان روبه رویم بشین...زانو به زانوی من...و زل بزن به چشانم و گوش بده...


آن وقت ها دبیرستانی بودم که زبان را شروع کردم...و البته متنفر از زبان بودم...راهنمایی یک معلم ِ زبان داشتم که من را از زبان متنفر کرد...آن وقت ها در زمان ما از دوم راهنمایی بچه ها زبان داشتند ولی من بخاطر شرایط مدرسه ام از همان اول راهنمایی زبان داشتم ... ولی معللمان آن قدر بد بود که من که از زبان هیچ تصوری از آن نداشتم از آن متنفر شدم...بگذار یک چیز را یواشکی برایت بگویم...اولین املای زبانم را پنج شدم... و تمام ِ آن روز را گریه کردم بخاطر نمره ام... بین خودمان بماند مهربانم...


یادش بخیر...چقدر آن نمره برای ِ تمام عمرم ماندگار شد در ذهن من...


و گذشت و گذشت و این تنفر همچنان بود و من زبان را فقط می خواندم و حفظ می کردم...در ریاضی و این قبیل درس ها همیشه نمره هایم عالی بود ولی زبانم مایه ی خجالت بود همیشه ... هیچ گاه نمره ام از پانزده بالاتر نرفت...و رسید به اول ِ دبیرستان و تابستان بود که دیدم دیگر دارد سخت می شود این زبان و این گونه شد که رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم مسئول همین آموزشگاهیست که الان در آن درس می دهم...تابستان بود و اولین جلسه اش را خوب به یاد دارم...وقتی وارد کلاس شد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و من عین خنگ ها فقط نگاه بودم...نه تنها من بلکه تمام بچه ها...ولی کلاسش خیلی بهتر از این حرف ها بود...طوری شد که وقتی تابستان تمام شد من کلاس هایم را ادامه دادم...آنقدر ادامه دادم و تمام سال ها دوم و سوم را بدون یک ترم وقفه زبان خواندم...در کنار درس های مدرسه...ساعت سه از مدرسه می رسیدم و چهار کلاس زبان...سخت بود ولی شد...


چون به زبان خیلی علاقه مند شده بودم...زنگ های تفریح در مدرسه زبان می خواندم و سرم گرم ِ کتاب های زبانی بود که تمام ِ آینده ی مرا ساختند...


و رسید به پیش دانشگاهی...و دیگر من زبانم تمام شده بود...و می خواستم در دانشگاه زبان بخوانم از بس که علاقه ام به زبان زیاد شده بود...و همیشه رتبه ام در کنکور های آزمایشی سنجش عالی میشد...


ولی قصه به این سادگی ها هم نبود عزیزکم...


به سادگی یک نفس کشیدن در کنکور قبول نشدم و تمام ِ آمال و آرزو های نجیبم به باد رفت...و من شده بودم خسته و درمانده که قصه باز هم چرخید و من برای اولین بار معلم شدم ... درس می دادم...آن هم منی که بخاطر اشتباه آن مشاور قبول نشده بودم ترجمه ها و تحقیقات دانشجوهایی را انجام می دادم که حسرت ِ آن کارتی که آن ها داشتند و من نداشتم بر دلم بود...


و من سال بعد دانشجو شدم...یک سال وقفه افتاد ولی با تجربه شدم...آبدیده شدم آرام ِ جانم...


و حال امروز من، فاطمه ی خجالتی  آن وقت ها را در وجود یکی از شاگردهای امروزم دیدم...مثل آن وقت های خودم دبیرستانی بود...حتی عینک هم داشت مثل آن وقت های من...


 مسئول آموزشگاهمان امروز بعد کلاس از من پرسید چطور بود کلاس؟
من گفتم فاطمه ی همان وقت ها را تحویلم دادی که مرور ِ گذشته ها کنم؟!
و او تنها خندید و گفت می دانستم که همین را می گویی ...و می دانستم که خوب از پَسَش بر می آیی...

امروز من فاطمه ی همان وقت ها را دیدم آرام ِ جان خسته ام...


می بینی دنیا چقدر مرا تابانده عزیزکم؟!!!



راستی تو می دانی
در پس چند سال تابیدن به تو می رسم عزیزکم؟!


می دانی که عجیب داغ است داغ ِ دوری از تو...
 

 
 + خدایا اگر بنده ای بد کارم

شوق ِ رحمت دارم


 اشک ِ غم می بارم

بی قرارم

...


سلاح من چشمان ِ من است

من به پشت درم


جان مولا وا کن


آنقدر در می زنم تا که بگشایی...



نظرات 16 + ارسال نظر
یک سبد سیب یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:21

خسته ی کار برای ارباب شوی...

بعد این خستگی ، یه آرامش عجیب هست...

مگه نه بانو؟

سلام فاطمه

حالت چطوره؟

اوهوم...آرامش خوبی داره...خیلی هم خوب...
کلا خواب اون شب خیلی میچسبه...

سلام بانو...

خوبیم شکر...تو چطوری؟

یک سبد سیب یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:25 http://yeksabadsib.blog.ir

ولی یک قانون نانوشته ای این میان هست که می گوید هر چقدر هم که خودت را شلوغ کنی و گم شوی میان ِ هیاهوی روزها باز آخر شب ها وقت ِ انتقام می شود انگار...انگار که گوشه ای تو را تنها پیدا می کنند و هر بلایی که دلشان بخواهد سرت می آورند...

دقیقا...

امان از این قانون های نانوشته لیلیا!!!

خوبی بانو؟
اوضاع چطوره؟

نگین یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:35 http://www.zem-zeme.blogsky.com

من که هنوزم نتونستم با زبان کنار بیام و فقط در حد ِ رفع نیاز بلدم..

زبان که خوبه!!!

اصا بیا خودم همچین به زبان علاقه مندت می کنم که اصا کامپیوتر رو ول کنی و بری زبان بخونی

کلا فعلا تو آموزشگا هر کی زبان زده میشه میدنش دست من...باور کن الان کلاسام خصوصیه اکثرش و همشونم خانومن و زبان زده

یک سبد سیب یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:36 http://yeksabadsib.blog.ir

غم و غصه ها تمومی نداره بانو

دوست ندارم این حرفو باور کنم ولی

انگار چاره ای ندارم

فاطمه یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:55 http://malakoot2013.blogsky.com/

سلام عزیزم..
لینک دانلود بدستم رسید دنیایی تشکر

سلام
خواهش می کنم
قابلی نداشت

التماس دعا

نازی دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 00:59

هی...
یه وقتایی یه جوری مینویسی انگار مثلا یکی مثل من نشستم و واست حرف دلمو گفتم و تو هم مو به مو نوشتیشون...

ما هر سال نذری میدیم ...منم خیلی وقتا شده دیگ ها رو بشورم...میگن ثواب داره که حتما هم داره...

و اما معده دردت...
دوست منم معده درد داره و دردی که میکشه رو میبینم و میفهمم چی میگی...
ولی من گاهی از تپش قلب شبا خوابم نمیبره...
خیلی وقتا شده که در مورد این نوشتم...
اینکه روزها رو میشه سرگرم شد اما شبا خصوصا وقت خواب دلت بیچاره میشه...
هم دلت و هم چشمات که باید تاوان دلو پس بده

اما زبان...
منم اوایل از زبان بدم میومد اما پنجم ابتدایی رفتم کلاس زبان و تا اول دبیرستان ادامه دادم گمونم 5 سال شد معادل با 20 ترم...ولی به خاطر درسام زبانو ولش کردم و الان خیلی کم ازش یادم مونده...
اگر فقط تا سوم دبیرستان ادامه میدادم تموم میشد و من ادامه ندادم....

اما تا دلت بخواد انواع و اقسام هنرای دستی رو بلدم

خب اینم میشه گذاشت پای همزاد بودن و این چیزا...

هر کاری که برای صاحب این ایام باشه ثواب داره...ایشالله که نذرتون قبول باشه...

ایشالله که دوستت هم خوب بشه...چون واقعا اون قدر دردش بد جوره که اصلا دوست ندارم کسی دردش رو حس کنه...
معده درد تاثیر مستقیم روی قلب داره...از همون دوستت بپرس...اگه معده دردش کهنه باشه حتما قلب درد هم داره...
خلاصه که تیر کشیدن قلب و تپش قلب و این چیزا رو هم خوب می فهمم...
ولی خب در مورد توام مطمئنم که عصبیه...تپش قلب در اکثر موارد منشا عصبی داره...

دقیقا...هر چقدرم که مشغول باشی باز آخر شبا وقت انتقامه...

ایشالله اگه علاقه داری بازم موقعیتش برات پیش بیاد و ادامه بدی زبانت رو...

خب دی ماهی هستی دیگه:دی
دی ماهیا همشون هنر مندن البت من یکی این میون در رفتم...

کلا آدم ِ بی هنر ام و مایه ی خجالت بقیه ی دی ماهیا

مژگان دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 12:05 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

عجیب داغ است داغ ِ دوری از تو...

سلام فاطمه جون
همین جمله آخرت رو که خوندم یادم رفت حرفایی که میخواستم بهت بزنم...

خدا صدای دلتو میشنوه ، امیدوارم همه نذری هاتون قبول باشه و حاجت روا بشی!

عجیـــــــــــــــــــــــــــــب


سلام بانو...

ممنونم...ایشالله که همه حاجت روا بشن...
این روزا عمیق تر از تموم عمرم صداش می کنم

فریناز دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 20:01 http://delhayebarany.blogsky.com

تو بی هنری؟؟؟

برووووووووووووووو


دوستان بشنوید و باور نکنید


می گما

تو چرا منو علاقه مند نمی کنی خب آیا؟

خصوصی قبول می کنید ما رو؟

اوهوم...

خب من چه هنری دارم مثلا؟!!

والا ما که هنری در خودمون سراغ نداریم...

خب من که از خدامه...
اوهوم...خصوصی هم قبول می کنیم...
پاشو بیا که واست برنامه دارم...
یا اصا میخوای من بیام؟....معلم سرخونه

یه جوری علاقه مندت کنم که کلا قید معماری رو بزنی و اصا بیای زبان بخونی همکار خودم شی

فریناز دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 20:02 http://delhayebarany.blogsky.com

این مداحیه... آخر پستت

چقد خوووووووووووووبه

اوهوم...

خعلی خوبه

التماس دعا

فریناز سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 16:16 http://delhayebarany.blogsky.com

همکارت شم؟

ینی به این مخیله گرام رجوع نفرموده بودن این افکار

ولی خداوکیلی زبانم در حد مرغ شده...

مرغه می گه قد قد
من می گم هلو هاواریو

در همین حد حساب کنیا ینی

آره بیا تو اتاقمم که اصن دو تا صندلی بود مخصوص معلم سرخونه کلا

اوهوم...همکار شیم...

تازه می ریم یه آموزشگاه می زنیم و منم تا اون وقت فرانسم تموم میشه ایشالله و اون وقت هم آموزشگاه فرانسه داریم هم انگلیسی

اسمشم حتی بهش فکر کردم چی باشه

بیا خودم همچین رات می ندازم که خودت بشی یه تیچر حرفه ای...خودم تموم راز و رموز تیچر بودنو هم یادت میدم

اوهوم...دو تا صندلی روبه روی هم


+شرمنده که دیر شد جواب نظرات...نشد دیگه
خودت که در جریانی

november چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 17:18

سلام.
فاطمه عزیزو جانم
این حالت عجیب بر من مزه ی خوبی میداد... خوش به حال و هوای که در وجود مهربانت می پروراندی و لابد همین روزها - اصلا از همان ثانیه ای که آرزویش را میداشتی- عطر مهرش وجودت را گرفته....
خوشحالم که با یک معلم دلسوزی آشنایم که سلیقه انتخاب نداو آواهایش هم به نوع خودش یکی ست.
قبول باشه . التماس دعا.

سلام نوامبر عزیز...

خداروشکر واقعا...واقعا حس خوبی داره برام وقتی کسی از خوندن نوشته هام حس خوبی پیدا میکنه و دلی می لرزه...ازون لرزش های خوب...
اوهوم...عطر مهرش عجیب تمووووووم وجودم رو گرفته...
ممنونم از لطف شما بانوی عزیز...

قبول حق...محتاجم به دعاهای خوبتون

فریناز پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 07:49 http://delhayebarany.blogsky.com

شمام که نت نداریدو اینا


مام که نت داریمو اینا


صبتون بخیر باشه خااااااااااانوم

اوهوم...
نت نداشتیم و اینا...

شمام که فخر فروش و اینا

الان که جواب میدم ظهر روز شنبه می باشد
حال کن چقدر من به روزم اصا

اصا به قول فرانسوی ها:
بونژوق

یک سبد سیب یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 14:08 http://yeksabadsib.blog.ir

سلام بانو

شکر...

خوب که نه اما شکر...

شما خوبی بانو؟؟

به به لیلیا خانوم...
سلام
چطوری؟

منم بد نیستم...شکر...

ایشالله که به زودی زود توام زندگیت بچرخه وعوض بشه شرایط برات

یک سبد سیب دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 18:47 http://yeksabadsib.blog.ir

فاطمه محرم داره تموم میشه...

دیدی چه زود اومد و رفت

و چقدر سخت گذشت...

اوهوم...

اولش نوشتم که آروم اومد و با نحابت...
حالام داره یواش یواش میره و من هنوز موندم تو این گذر سریع

یک سبد سیب دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 18:47

دوست نداشتم محرم تموم بشه....

منم...
اصا دوس ندارم

یک سبد سیب دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 18:48

امسال روضه ها و مجالس مهربان ارباب ،

یه جور پناه بود برام...

ارباب همیشه هست لیلیا...

مهم اینه که عشق به ارباب همیشه تو دلت باشه...
این عشق رو نگه دار...

اون وقت هر وقت که بخوای می تونه برات محرم بشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.