.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

تناقض های شیرین ِ من...

هوالغریب....



نمی شود نباشی!


تو باید باشی و با هرم نفس هایت گرما ببخشی بر تمامی ِ بی جانی های این روزهایم...


از دل ِ همین فصل که در راه است تو آمدی...


از دل همین روزها آرام آرام مهر تو بر تمام وجودم رخنه کرد و چه شب هایی که من برای به دست آوردنت آرام آرام در دل همین شب های دراز اشک ریختم...


اشک ریختم که کاش خدا تو را هیچ گاه از من نگیرد....


به راستی که از دل پاییز تو آمدی...


تو از دل پاییزی آمدی که همیشه برای من پر بوده از استرس...پر بوده از فصلی که همیشه می گویند دلگیر است و پر از غم...


اما تو نمی دانی که هر روز برای من پاییز است...هر روز برای من پاییز است...آن هم پاییزی که پر است از عشق...پر است از آمدن...پر است از داشتن...


ساده بگویم پر است از تو...


آنچنان با نجابت آمدی که هیچ گاه آمدنت را فراموش نمی کنم....آن قدر نجیب و معصومانه آمدی که هیچ گاه آن دو جفت چشمان قهوه ای ات را فراموش نمی کنم...آن قدر با نجابت تمام وجودم را برای خودت کردی که تمام بند بند وجودم را به نامت زدم در همان روز بارانی...در همان روز بارانی و در همان نگاه ها به آن پنجره ی کوچک که تنها قطره های باران را می دیدم و آن صبحی که هیچ گاه یادم نمی رود که تا پایم را به قصد این سند زدن بیرون گذاشتم باران رحمت بر صورتم افتاد...و نمی دیدی که چقدر گام هایم محکم بود و پر بود از شور در همان روز بارانی...آن قدر با شور که با آن حال و آن سرگیجه هایی که طبیعی بود تمام مسیر را پیاده آمدم...پیاده آمدم تا خیس شوم از این رحمت...از زحمتی که ادامه داشت...آن قدر ادامه داشت تا تمام آن عهد ها ...



آن قدر با نجابت بودی که این روزها با وجود تمام مشکلات هنوز هم تنها وتنها خیال توست که تسکین می دهد تمام حال این روزهایم را...



این روزهایی که جااان می دهم و جاان می گیرم...



و این هم یکی از تناقض های عجیب این روزگار است...


تناقض است که زمین و زمان تو را به مرز انفجار برساند...به مرز خواهش های پنهانی از خدا برای آرام و بی دردسر رفتنت...آن قدر آرام که انگار اصلا تو نبوده ای...


ولی چه بگویم که بودنش آن قدر تو را نفس می دهد که حتی فکر هم نکنی به این چیزها....


به مرز انفجار می رسی و تنها نگاهت می رود سمت آسمان و یادآوری تمام آن روزهای مشترک و بعد هم همان لبخند کافیست برای خاموش شدن تمام آن آتش در این روزهای پر از گر گرفتگی...


گاهی دنیا مثل این روزها عجیب خشن می شود...میشود همان تصویر زشتی که از آن دکتر ِ لعنتی در ذهن من نقش بست...


گاهی زندگی همان گونه زشت می شود و زننده...درست مثل حرف های همان دکتر...


آن قدر خشن می شود که جای تمام خشونت هایش روی تنت می ماند...


اما تو تنها پناهت می شود خدایت و تصویر بی نهایت پاک و معصومی که از او در ذهنت داری...و همین تصویر کافیست که تو رهـــــــــا شوی...رها شوی از تمام چیزهایی که اذیت می کند تو را ...همان نگاه دریایی اش که حکم ِ آبی خنک دارد روی تمام گر گرفتگی این روزهایت...



نمی دانم ولی شاید روزی نوبت من هم شد ...


نوبت من هم شاید برسد که جبران کنم تمام ِ این نداشتن ها را...


نداشتن هایی که یک دخترک را در بیست و چهار سالگی اش می تواند به خیلی جاها بکشاند...



اما چه باک وقتی پای عشق در میان باشد...




وقتی پای عشق در میان باشد تو بی نیاز ترینی....





+ خداوندا این عشق ِ بی نهایت پاک را جاودانه کن در دل هامان و به تمام این عشق رنگ داشتن بده...رنگی از جنس آسمان...


رنگی به رنگ عشق...



برای تو:


+ امروز برای من پر بود از  ....


اصلا بگذار امروز ناگفته بماند...بماند برای خودمان که امروز در بین تمام آن درخت و گل ها و چمن های شوریده و تمام آن درخت های سر به فلک کشیده ی پاستور چه بر من گذشت...تمام درختان سر به فلک کشیده ای که از کودکی هایم شاهد قد کشیدن من بوده اند...خیابانی که تمام عشق ِ کودکی من عروسک فروشی بزرگش بود که هر بار میشد عشق کردن های من هر بار که می خواستیم به آنجا برویم...ولی چه کنم که آن عروسک فروشی ِ محبوب روزهای کودکی من خراب شد و جایش یک ساختمان اداری شد در کنار نهاد ریاست جمهوری و تمام آن خاطرات برای همیشه بین آن سنگ ها و آجر ها دفن شد...





+ تو با منی هر جا برم

مهر تو بنده جونمه...




نظرات 9 + ارسال نظر
فریناز یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 23:48 http://delhayebarany.blogsky.com

تا از سفر اومدیم خودمو رسوندم به جمعه ت
پست قبلشم خوندم... تمومه جونم لرزید
نمی دونم شاید به خاطر خوابامه...

دلم میخواد دوباره برم بخونمش

خوبی ماهی کوچولو؟

چه تناقضای شیرین و قشنگی ین
تناقضایی که تجربشو خوبم داشتم و می فهمم چی می گی


فعلا قصدمون اول شدن بود، ایشالله فردا خدمت می رسیم اساسی خاااااااااااااانوم

از ما ناراحت نباش فقط

اوهوم...یادمه...بهم گفتی...

خواب هات...بهت گفتم اون روز که این حالو روزتو خوب می فهمم...ولی خب فک کردم دوس نداری در موردش حرف بزنیم...این بود که دیگه ادامش ندادم...

شکر...خوبم...تو چطوری خانوم خانوما؟

اوهوم...خوب می فهمی...

ناراحت نیستم فرینازم...اونم از تو...
چی چی میگی تو!!!

حرفام فقط شوخی بود یکم حالو هوات عوض شه

تازه نیگا بوستم کردم

فریناز یکشنبه 31 شهریور 1392 ساعت 23:53

راستی پاااااااااااااااااااااااییزت مبارک باشه

اولین کسی که تبریک گفت

در نتیجه شیرینیش تمام و کمال به خودم میرسه ها

پااییز توام مباااااااااااااااارک

اوهوم...اولین بودی...

ازون جایی که همیشه اولینی پس تموم شیرینیاش مال خودت!!!

راستی چه جور شیرینی ای دوس داری بخرم برات؟

سیما دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 08:46

در افق شیرینی میدن عایا؟

بعده مدت ها اومدی محو شدی در افق؟

مژگان دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 08:59 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام

دعا میکنم غرق باران شوی
چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
دعا میکنم در پاییز عشق
بهاری ترین فصل ایمان شوی.

برات روزهای خوب و سراسر از آرامــــــــــشی رو آرزو میکنم.
پاییز مبارک فاطمه جونی

سلام

چه دعاهای محشری...

منم برات تمومش رو آرزو می کنم مژگان بانو...

پاییز توام مبارک بانوی اردیبهشتی عزیز

نازی دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 11:55

سلام همزاد خانومی من

پستت یه جوریه آدم وقتی میخونه دلش تاپ تاپ میکنه یه جاهاییش اوج میگیره که حتی میلرزونتت و یه جاهایی آروم میگیره...

نمیدونم شاید چون حسش میکنم اینجوریه...

اما پایییییز
همیشه دوستش داشتم...پاییز و زمستونو خیلی دوست دارم...
اما خاطره ی خیلی بدی از پاییز دارم...
پاییز دو سال پیش خدا کسی رو ازم گرفت که واسم بی نهایت عزیز بود...
تا قبل از اون پاییز شاید منم بی نیاز ترین بودم...
خودت گفتی
اما چه باک وقتی پای عشق در میان باشد...
وقتی پای عشق در میان باشد تو بی نیاز ترینی....

خدا رحمتش کنه...


*وقتی مینویسی امروز نا گفته بمونه یادِ کارای خودم میوفتم...
وقتایی که از گفتن لبریزی و نمیتونی بگی...
و باید سکوت کنی
مثل همیشه...

اینم خصلت دی ماهیاست؟

سلام مهرناز خانوم گل

دقیقا همین طوره...پر بود از فراز و نشیب...گاهی آرومه آروم و گاهی هم عجیب طوفانی...

چقدر خوب که این قدر خوب خوندیش و حسش رو متوجه شدی...

راستش پاییز رو از بچگیم دوس نداشتم که بعدها نظرم عوض شد در موردش...ولی زمستون رو بی نهایت دوس داشتم همیشه...حاضر بودم کلا همش زمستون بود...
هواش و شب های بلندش عجیب به دلم میشینه...
شاید بخاطر این باشه که خودم هم تو دل همین شبای زمستون به این دنیا اومدم...حتی وقتی به دنیا اومدم شب بوده...

می تونم بپرسم گی بود؟
خدا رحمتش کنه...ایشالله که روحش قرین رحمت الهی باشه...

*نمی دونم...شاید اینم یکی از خصلت های دی ماهی ها باشه...
اوهوم...فقط سکوت...
دقیقا این روزها لبریز از حرفم...اونقدر که بخوام بگم سنگ صبور پر میشه از نوشته هام...
ولی فقط نگاهم و مهر سکوت رو لبام...


درست عین همین شکل...

یک سبد سیب دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 14:59 http://yeksabadsib.blog.ir

چرا؟

فریناز دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 21:52

اصن برو حالشو ببر که اینجام


ینی تلافی کنی من می دونمو توها

پاشو با زبونی خوش خودت بیا وبم

معلومه که حالشو می برم...
چی فک کردی پ؟

دیگه زدیم شیطونرو ناکار کردیم وگرنه داشت گولم میزد که تلافی کنمو اینا...

اومدیم وبتون...

دیگه شیطونه ناامید شد از گول زدن ما

رف خونشون بخوابه فک کنم

فریناز دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 22:03

شیرینی آلبالوووووووووووووووویی

ای حااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

باورت میشه نظرتو خوندم نیشم دقیقا همین شکلی وا شد؟


اصا عاشق این مدل حرف زدناتما

فریناز سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 06:22

اومدیم بگیم صب جناب عالی متعالی

صب شمام بخیر باشه خانووووووووووووووومم

اول صبی چقده بوست کردما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.