هوالغریب...
از مدت ها پیش بویَش را با تمام وجودم نفس کشیدم و امروز که گوشه و کنار ِ شهر بیرق ها و تکیه های تازه نفس را که دیدم که اقامه ی عزا کرده اند فهمیدم انگار دیگر وقتش رسیده است...
مثل محرم های قبل آمد... اما غریب تر آمد... با غربتی عجیب تر آمد... در قالب ِ گفتن از غربت ِ علی نماهای ظاهری دارد می آید..اما من تمام قد ایستاده ام... ایستاده ام تا از غربت ِ او بگویم...
محرم آمد...
با تمام ِ غربت ِ محض یگانه امیر ِ عرفه دارد می آید...
مهربان ترین اربابم...
محرمت آمد و من هنوز هم حقیر ترین فاطمه ی دنیایم... همان فاطمه ای که نام مادرتان را به یدک می کشد و همیشه گوشه کنارهای دلش عذاب وجدان دارد که این اسم از او دور است و این اسم به او نمی آید... من همان فاطمه ام... همان فاطمه ای که روزی تمام ِ وجودش را وجب به وجب وصل کرد به همان شش گوشه و آمد و سال ها گذشته و من در حسرت یک نگاه به شش گوشه تان می سوزم...
در حسرت کربلایی می سوزم که نمی شود... دیوانه شده ام اربابم... دیوانه شده ام مهربان ترین ارباب...
دلم لک زده بود برای روضه ها، برای تمام ِ از خود بی خود شدن ها، برای تمام جنون های محضی که اگر کربلا دیده باشی جنس ِ این جنون ، شیرین ترین جنون ِ دنیا می شود برای دلت و حاضری تمام دارایی ات را بدهی و جنون در راه مهربان ارباب را بچشی...
ماه ِ دیوانه شدن ِ های دلم
ماه ِ بی بهانه باریدن های دلم
خوش آمدی...
مهربان ترین اربابم
اشک چشمانم را از من مگیر...
+ راز ِ این قالب و این همه غربت ِ محض ِ این عکس هم بماند برای من و سجاده ام و شب ِ اول ِ محرم و اشک هایم و مهربان ترین اربابی که مثل همیشه در حق ِ این کمترین مهربانی کردند...
++ دلم بند ترین است به شش گوشه ات
به شش گوشه بندش زده ام
که
اگر زبانم لال یک بندش باز شد
دلم قرص باشد به بند ِ دیگرش
چرا که دلم عاشق ترین است برای حسین...
این اسم همیشه مرا دیوانه می کند... دیــــــــــــــــــوانه...
+++ هیچ دانی در دلم جا کرده ای
عرش ِ حق شش گوشه بر پا کرده ای
عشق بازی با تو معنا می شود
نور ِ حق با تو هویدا می شود
السلام ای شاه مظلوم و غریب...
هوالغریب...
فرمود :
من کشته ی اشک ها هستم
و به راستی که گاهی می مانم در این همه کج فهمی ها!!!
و این لقب ِ مهربان ترین اربابم که همیشه مثل دیگر لقب ها برای من پر بوده از رازها... مثل ثارالله بودن...
و به راستی که فهمیدن ِ خون ِ خدا بودن سخت است...
درست مثل همین لقب... قتیل العبرات...
کشته ی اشک ها...
لقبی که مدت هاست می خواهم حک کنم روی نگین انگشتری که یادگار آنجاست...
و کسی هنوز نمی داند کشته ی اشک بودن به این معنا نیست که روز تولد ِ مهربان ترین ارباب روضه ی قتلگاه خوانده شود...
و هنوز هم مصمم تر از همیشه بر این باورم که آدمی هر چه به سرش می آید نشئت گرفته از عدم آگاهی ها و کج فهمی هاست...
مهربان ترین اربابم...
در این واپسین دقایق روز تولدتان که امروز برایم پر بود از نگاه به انگشترم و رفتن تا کنج ِ شش گوشه ای که نمی دانم دوباره قسمتم خواهد شد یا نه...
و نمی دانم که خواب دیشبم و در کنج ِ حرم نشستن هایم به تعبیر خواهد نشست یا نه...
تنها می دانم که آنجا بودم...و نمی دانم که دعوت خواهم شد یا نه...
و ای کاش با آگاهی کربلایی شوم... فاطمی کربلایی شوم...
و اگر اشکی می ریزم اشک هایم با شعور همراه باشد...
اشک هایی اشک است که اگر کسی آن ها را دید از دین زده نشود... چیزی که این روزها به شدت شاهد آن هستیم...
هنوز خیلی چیزها را نمی دانیم...
کشته ی اشکی هستی که دلی را به کربلایت وصل کند...نه این که زبانم لال دلی را جدا کند و بدبین کند...
و چقدر دلم می گیرد از مبلغان ِ دینی که هنوز این ها را نمی دانند...هنوز نمی دانند که کشته ی اشک بودن دلیل بر حرام بودن شادی نیست...
مهربان اربابم...
مهربان ترین بوده ای در تمام این سال ها برایم...در سخت ترین شرایط پناه ِ فاطمه ای شدی که روزی دلش و تمام زندگی اش را به وجب به وجب ِ شش گوشه ات وصل کرد و آمد...
سلام بر مهربان ترین ارباب و اولین نفس های زمینی شدن هایتان
هوالغریب...
در مجلس پر از گناه ِ شام، یزید با وقاحت به او گفت: کیف رایت صنع الله باخیک الحسین؟ «کار ِ خدا را با برادرت حسین چگونه دیدی؟ »
سر بلند کرد و با افتخار گفت : ما رایت الا جمیلا « هیچ چیز جز زیبایی ندیدم. »
اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج
هوالغریب...
چهل روز گذشت بی تو...
چهل روز بی حسینم گذشت...
چل روز بی تو گذشت برادرم و من هنوز هم در حسرت همان نگاه آخرم...
همان نگاه آخری که تمام عالم را غرق در عزای تو کرد برادرم...
چهل روز گذشت و من چهل روز است که روی ِ ماهت را ندیدم...
چهل روز است که موهایم سفید شد از داغ ِ تو برادرم...
چهل روز گذشت و قصه ی من و تو دوباره رسید به همان ِ گودی... همان گودی که اوج ِ قصه ی تو بود برادرم...
چهل روز گذشت و من رفتم و دوباره آمدم برادرم... و حال قصه به اوج برای من رسیده است...
اوج قصه ی من امروز است برادر....
اوح من که دوباره آمدم... دوباره آمدم و عاشورا جلوی ِ چشمانم مجسم شد...
همه عاشورا را یک بار دیدند ولی من دو بار عاشورا دیدم برادرم...
یک بار رفتم و باز آمدم...باز آمدم...
من دوبار عاشورا دیدم برادرم...پس اگر امروز زینبت را نشناختی تعجب نکن... داغ ِ تو کمر ِ زینب تو را خم کرد...
ولی ایستاد...
ولی بگذار تنها نگاهت کنم برادر...
اصلا تمام ِ آن سفر چهل روزه به شام را بگذار برایت نگویم... بگذار آن سفر بماند برای من و خدا...
فقط بلند شو برادرم...
بلند شو برادرم تا نگاهت کنم...
ولی این بار بی تو ماندن دیگر محال است برادرم...
دوباره آمدم حسینم...
امروز که دیگر نه خبری از جنگ است و نه آن همه هیاهوی جنگ...
حال منم و قصه ی ِ تمام ِ ایستادگی ها و مقاومت های خواهرت...
حال منم برادر...
آمدم برادر...
آمدم...
حسین من...
علمدار زینب...
به استقبال خواهرتان نمی آیید؟!
زینب دوباره به کربلا آمده... زینب از سفر آمده... خسته است...
+ یک درد و دل عاشقانه بود از اربعینی که فکر می کنم اوج ِ قصه ی خاتون ِ کربلاست...
آرام بخوانش دوست من...خودم جان دادم تا این درد و دل را نوشتم...
خاتون کربلا این روزها دلش خون است...
آرام درد و دل های خاتون کربلا را بخوان ... بخوان و اگر دلت شکست برای فرج ِ امام عصرمان دعا کن...
یک دعای ِ آسمانی...
+ مدتی رو خیلی کمتر خواهم بود دوستان...باید کار ِ ناتموم ِ تموم این چند سالم تموم بشه ... بر من ببخشید اگر یک ماهی نتونستم به خونه هاتون بیام... برای جمعه ها هم اگر همچنان به این کمترین ِ رخصت نوشتن دادند خواهم نوشت...
اگر هم نشد که حتما لایق نبودم ... ولی به رسم ِ قشنگ تموم این جمعه هایی که در کنارم بودید ازتون می خوام حتی شده به قدر ِ خوندن یک دعای سلامتی امام زمان که نهایت یک دقیقه وقت می گیره برای امام زمان دعا کنید دوستان...
به رسم همیشه:
در حق هم دعا کنیم...
و این که این کمترین رو هم حلال کنید...
هوالغریب...
یادت است گفته بودم به اوج نزدیکیم؟!
یادت است گفته بودم قصه ی کربلا هر سال غریب تر از هر سال می آید و می رود؟!
آمد...
بالاخره آمد...همان صبحی که میان اشک های دیشب التماس نیامدنش را می کردیم...آمد و اوح قصه ی مهربان ترین ارباب هم گذشت و رقم خورد...
همان اوجی که حتی بیانش هم جرئت می خواهد...همان جرئتی که حضرت صاحب الزمان اجازه ی بیانش را در روز عاشورا در زیارت ناحیه مقدسه داده اند...
وگرنه کدام آدمی جرئت داشت روضه ی قتلگاه بخواند؟!
کدام آدمی بود که بتواند از گودی قتلگاه بگوید و از بریده شدن سر ارباب بگوید؟
کدام آدمی بود که بتواند از حکایت انگشت و انگشتر عقیق ارباب بگوید؟!
کدام آدمی بود که بتواند از کربلا بگوید؟!
آخ که عصرهای عاشورا جان می دهم وقت خواندن ِ زیارت ناحیه مقدسه...
اگر این زیارت نبود چه کس جرئت می کرد وداع مهربان ارباب و زینب را بخواند؟!
عاشورا با تمام غربتش آمد و نماز ظهر عاشورا هم خوانده شد و حال رسیده ایم به شام غریبان ارباب...
رسیده ایم به بی رمقی ها و بی جان شدن های محض بعد از عاشورا...
رسیده ایم به بزرگ بانوی کربلا...
رسیده ایم به زینب که اگر نبود کربلا هیچ گاه کربلا نمی شد...
رسیده ایم به زینب که نامش ام المصائب است...
رسیده ایم به ملجاء درماندگان...
رسیده ایم به زینبی که مهربان ارباب در وداع آخر از او خواست که در نماز شب اش او را دعا کند...
و حال من امسال آنقدر نگاهم که اگر بخواهم بگویم می شود کتاب ها...میشود بغض ها و فریاد هایی که گوش ها را کر خواهد کرد...
می شود داغ هایی که می سوراند و به آتش می کشد....
می سوزاند...باور کن که می سوزاند...حتی اگر هوا اصلا به عاشورا شبیه نباشد...
حتی اگر آسمان هم روز عاشورا اشک بریزد....و نمی دانی همین باران در روز عاشورا چقدر درد داشت....و چقدر خوب که آسمان تنها چند قطره بارید...
نمی دانی چقدر درد دارد نماز عاشورا در زیر باران خواندن...حتی اگر به قدر خیس شدن چادر ها باشد...
آخ که امسال تنها نگاهم و لبریز از سکوت...تنها می بارم...می بارم...می بارم...کلمه نمی شوم....
امسال تنها اشکم و نگاه...
اگر کلمه شوم یک ساعتش برای به آتش کشیدن کافیست...
اگر کلمه شوم آنچنان می بارم که شاید تمام شوم...
آخ که اگر کلمه شوم ....
آخ که اگر کلمه شوم همان دیشب و شب عاشورا و همان پشت بام تنهایی هایم و تمام آن حالم کافیست برای تمام شدن فاطمه...
ولی تمامش را همین امشب روانه ی آسمان کردم....
من تمام ِ تاسوعا و عاشورای امسالم را روانه ی آسمان کردم...تمامش را ...
مهربان اربابم...
ارباب ِ دل ِ دیوانه ام
ارباب ِ دل ِ گرفته ام
ارباب ِ دل ِ بی قرارم
میشود دل ِ دیوانه ام تا همیشه ی زنده بودنش این دیوانه شدن ها سهمش باشد؟!
* تونستین حتما بهش گوش بدین...
التماس دعا دوستان...