.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دیوانگی هایم برای ارباب-2

هوالغریب....



باز هم دلم دیوانگی به سرش زد...


چند شب پیش خواب دیدم می خواستم آماده ی سفر کربلایش شوم...و آن ذوق و برق چشمانم در خواب...


آنقدر این خواب واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا چند لحظه گیج و منگ این خواب بودم که آیا واقعی بود!!!


و از آن روز باز هم داغ ِ این دیوانه شدن دلم تازه شد...هر چند که این داغ تا ابد تازه است...


و چقدر این تازه شدن عطش برای ارباب به جان می نشیند...


و چقدر این عطشی که به جانم افتاده دارد تمام قانون های وجودی ام را به بازی می گیرد...


و دلم چقدر این روزها دوباره بر فراز تل زینبیه ایستاده است...درست عین همان روز...دوباره بر آن بلندی ایستاده است...بلندی که وقتی بر فرازش می ایستی تازه می فهمی کربلا یعنی چه...تازه اوج داغ را می فهمی...تازه آن وقت است که کربلا برایت معنا می گیرد...آن وقت است که تمام آن صحنه ها جلوی چشمانت تصور می شود...تازه می فهمی که تو کجای این زمین ِ داغدار ایستاده ای...تازه می فهمی که جای ِ قدم های چه کسی ایستاده ای...کربلایی که روی صبر ِ او کربلا شد...


آن وقت با تمام بند بند وجودت به این حرف می رسی که کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...


 تو روی زمینی ایستاده ای که تا ابد داغ کربلا بر دلش تازه است...درست عین آن سنگ سرخ در کنار حرم ارباب...سنگی که سرخی اش یادگار خون ارباب است...یادگار ِ ثارالله...


ثارالله...  یعنی خون ِ خدا...  و آن سنگ سرخی اش از سرخی خون ِ خداست...


ثارالله یعنی خونی که خداوند خودش انتقامش را می گیرد...و انتقام گیرنده اش تنها خداست و بس....


آخر این خون تنها برای خدا داده شد و بس...


داغیه داغ ِ کربلا تا ابد تازه است ...درست عین روز اول...درست به سرخی غروب های دلگیر و پر از غم کربلا...


غروبی که خورشید عجیب سرخ می شود در کربلا...انگار خورشید خوب می فهمد که در کربلا باید همیشه سرخ غروب کند...خورشید در کربلا درست به سرخی همان غروب ِ کربلاست...


محال است در تل زینبیه بیاستی و دلت فرو نریزد...


لرزش زانوانت وقتی به اوج می رسد که فکر می کنی که اینجا جای قدم های کیست...


و آن وقت است که تو سراپا اشک می شوی برای ارباب...


و می شوی خواندن زیارت عاشورا در تل زینبیه...می شوی سراپا التماس چشمانت به آن خانوم که داشت آنجا را جارو می کرد که فقط لحظه ای بر تو منت بگذارد و اجازه دهد آنجا را جارو بزنی...


و بعد که آن خانوم نگاه پر از التماس تو را می بیند جارو را به دست تو می دهد و تو می شوی سراپا شکر ...


و از ارباب ِ دلت تشکر می کنی...


و بعد با صاحب آن بلندی عهدی در دلت می بندی و می آیی...


یعضی سفرها را هر چه بگویی و از آن ها بنویسی هرگز تمام نمیشود...



ارباب خوبم...


این روزها روزهای سرنوشت ساز دلم است...


همان دلی که در صبح آخر در آن نگاه آخر به آن شش گوشه ی آسمانی در همان جا گذاشتمش و آرام آرام دور شدم از دلم...

همان نگاه های آخر که اشک نداشت...نگاه های آخری که چشمانم تنها نگاه بود و بس...و حتی همان وقت هم در همین سنگ صبور نوشتم که چقدر آن اشک های نیامده در آن صبح آخر حسرتش بر دلم ماند...اشک هایی که نمی دانم چرا نیامد...


نمی دانم شاید به جای خودم دلم در آن شش گوشه ی آسمانی به جای من اشک می ریخت و من را بدرقه می کرد...



یعنی هنوز دلم در کنج شش گوشه تان است؟!


یعنی هنوز هم آنجا می گردد و طواف می کند؟!


یعنی هنوز هم همان گوشه نشسته است و سر بر ضریح گذاشته و اشک می ریزد؟!

اشک هایی که هر چه از آن ها بگویی تمام نمی شود...وقتی سر بر شش گوشه اش می گذاری دلت می خواهد زمین بیاستد و تو تا ابد بر شش گوشه ی اربابت اشک بریزی...


درست عین اشک های الان من که هنوز هم از تصور آن اشک هایم در کنج آن شش گوشه می آید...


کاش که دلم در همان کنج مانده باشد...


این روزها دلم تنها مات کربلاست و عکس بین الحرمین بالای تختم...


عکسی که محال است روزم را با نگاه به آن شروع و با نگاه به آن تمام نکنم...


آخ که آنقدر دلم این روزها،روزها ی سختی را گذرانده است که به اوج خیلی چیزها رسیده است...



ارباب خوبم...


میشود هوای دلم را در اوج داستانش داشته باشید؟!



           

  + دلم تنگه غروب کربلاست...


دیوانگی هایم برای ارباب-1

هوالغریب...



دل که دیوانه شد دیگر نمی توانی دستش را هر وقت که خواستی بگیری و شانه به شانه اش راه بروی و برایش حرف بزنی...


یک هو به سرش می زند و به خودت که می آیی می بینی تا کجاها که نرفته...


می بینی که یک گوشه نشسته و زل زده به عکس روی دیوار و اشک می ریزد...می بینی نشسته کنج همان شش گوشه ...مثل همان روز آخر و زل زده به قبر ارباب...


امان از روزی که دل دیوانه شود!!! امـــــــــــــــــــــان...


وقتی ندیده ای تنها یک آرزوست...آرزویی شیرین...اما وقتی دیدی محال است دیوانه نشوی...محال است دیگر بتوانی دلت را بند کنی... محـــــــــــــــــــــــال...



تنها می بینی که دارد میگردد...می گردد و اشک می ریزد...


و چقدر این دیوانگی شیرین است...


چون تو را نیمه های شب به بلندترین مکانی که در نزدیکت است می کشاند...یک هو به خودت می آیی می بینی نشسته ای وسط پشت بام و داری برایش اشک می ریزی...برای اربابت...


این دیوانگی شیرین است!!!عین عــسل...


و این وقت ها پشت بام میشود انتهای ارتفاعی که نزدیک توست...همان پشت بامی که وقتی آنجا می ایستی روبه روبت می شود تمام آثار تاریخی شهرت...روبه رویت می شود مسجد جامع شهرت...


مسجد جامعی که تو خودت را هر جور که بود به پشت بامش رساندی تا ببنی بر فراز گنبد مسجد ایستادن چه حالی دارد...



این روزها دلم عجیب بار هوایی شده است و دیوانه...


آخر همین شب ها بود که برات دیوانه شدنش صادر شد...


ارباب خوبم!


تشنه ام...


عجیب تشنه ام...


هر چند که تمام بغض های عالم سراغ دلم می آید وقتی به آن همه آب فکر می کنم که هنوز خیلی ها کنارش می نشیند...

نمی دانم چطور دلشان می آید...



ارباب خوبم...


می شود         قدری       آ  ب؟!!



جسارت من را ببخشید اربابم...



+ عکس مربوط میشه به فرات که در کنارش هم خیمه گاه قرار داره...این عکس رو با بغضی بی نهایت گرفتم...


28 شهریور میشود دومین سالگرد دیوانه شدن دلم...



+ از امروز هر وقت که شد دیوانگی هایم را برای ارباب خواهم نوشت...

آنقدر که قدری کم شود این همه عطش...


هر چند که این عظش به قدر ِ دریاست...



+نیایش***پویا بیاتی