.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بالاخره رسید!!!!

هوالغریب...



می دانی...آدم گاهی در زندگی اش لحظه ها و ثانیه هایی را می چشد که با چشمانش مرگی را می بیند که گوشه ای نشسته است تا خودت را تسلیمش کنی... لحظه هایی هست که بیزار میشوی...از همه چیز... حتی از خودت...


اصلا راستش را بخواهی بد جور مانده ام در حکایت این زندگی!!! اصلا نمی توانم خیلی چیزهایش را هضم کنم... خیلی وقت هایش بد تا کرد.. این چند خط توشته ام را نخوان اگر خاطرت آزرده میشود!!!


یک جاهایی از زندگی هست که باید به قول فامیل دور کرکره خودت و زندگی را پایین بکشی و پارچه ای سیاه بزنی و بنویسی کسی نمرده...فقط دلم گرفته!!!


و الان دارم همون روزا رو میگذرونم... روزایی که دلخوشیم شده نمازهایی که میرم ی گوشه میخونم واسه خودم... دلخوشیم شده دفتری که این روزا تموم فاطمه رو دارم توش می نویسم...شاید ی روز خوندیشون!!! اگه زنده بودم اون موقه فقط بزار سرمو بزارم رو شونت ...اگرم نبودم برام دعا کن!!!


یادمه سوم دبیرستان که بودیم ی معلم داشتیم...دبیر روانشناسیمون بود... یادمه خیلی دوسش داشتم... با اینکه خیلی مهربون نیود و خیلی هم سخت گیر بود!!! یادمه برامون گاهی از زندگیش تعریف میکرد...از سفر مکه ای که رفته بود...از اینکه داشت چهل سالگیش رو تجربه می کرد ولی هنوز مجرد بود... برامون حرف که میزد ولی من با همه ی شیطونی هام میخ کوب حرفاش می شدم... چقدر زود رفت!!! امشب حس کردم چقدر دلم میخواست بود و میرفتم باهاش حرف میزدم... یادمه ذات الریه داشت... نفس های بریده بریده اش وقتی حرف میزد هیچ وقت از یادم نمیره... اون وقتا که حالش بد شده بود و بیمارستان بود رو هیچ وقت یادم نمیره... و زیارت عاشورایی که اون روز تو مدرسه مون خوندیم...و گریه های من!!!


آخه دوسش داشتم... و هنوز که هنوز بعد از شیش هفت سال همیشه میرم سر خاکش!!!


یادمه تو کتابمون از بچه های عقب مونده ی ذهنی نوشته بود و داشت از نظر روان شناسی توضیحش می داد... این حرفشو تا زنده ام هیچ وقت یادم نمیره!!! میگفت این بچه ها علت های خدان روی زمین!!!


و بعد از مکه اش گفت... وقتی میگفت من همه ی بدنم میلرزید... با اینکه شیطون ترین بچه ی کلاس بودم... یادمه من فقط زل میزدم بهش... وقتی حرف میزد من ساکت میشستم و هیچی نمیگفتم... تنها معلمی بود که حتی یک بار هم سر به سرش نذاشتم...یادمه میگفت آدمیزاد به ی جایی میرسه که می فهمه هیچی تو زندگیش موندنی نیست... سرفه هاش رو هیچ وقت یادم نمیره... صدای گرفته و بریده بریده اش... صدایی که از ی حد دیگه بلند تر نمیشد!!!


امشب یادش افتادم...


یادش افتادم و فهمیدم که گاهی آدما روزایی رو می بینن و بعد از مدت ها سر به زیر میشن!!! حکایت همون درختی که میگن هر چی پر بار تر سر به زیر تر!!!


مدت هاست یاد گرفتم روی پای خودم بمونم...برم جلو... قوی باشم... 


یاد گرفتم زندگی مال ِ هر کسی یه مدلی پیش میره... و از من ی آدم ساخته که یاد گرفته محکم باشه... حتی وسط کلاس هاش چشماش پر از اشک بشه در لحظه ولی بغضش رو قورت بده و رو به تخته بایسته و پشت به بچه ها و آروم اشک هاش رو پاک کنه...


یاد گرفتم زندگی همیشه ی بازی رو نکرده داشته باشه برام!!!یاد گرفتم همیشه منتظر  و چشم به راه باشم...


یاد گرفتم همیشه نگاهم به آسمون باشه و ماه ِ آسمون...


و بغضم رو قورت بدم که حکایت ماه و ماهی غریب ترین داستان ِ زندگی ِ منه!!!



زندگی دیگه!!!




+ مدت هاست منتظر امشبم...واسش کلی برنامه داشتم... اما اینم مث بقیه ی چیزای دیگه ی زندگیم نشد که بشه!!! با همه ی دنیا هماهنگ کردم ولی لحظه ی آخر نشد اونی که باید... عب نداره... دنیاس دیگه!!!


+ ستایش یعنی این حسی که دارم
نمی تونم تو رو تنها بزارم

(ستایش* مرحوم مرتضی پاشایی) _ جهت شادی روحش صلوات بفرستین دوستان...

گل سنگ....

هوالغریب...



یادمه اون قدیم ترها...اون وقتا که دلم پره آرزوهای جوونی بود... دقیق بگم شونزده سالم بود... همون وقتا که به قول یکی از بچه های دبیرستان که چن شب پیشا تو گروهی که تو وایبر داریم بهم گفت یادته به سوراخ دیوار هم می خندیدی؟ منم یکی از شکلک های خنده ی وایبر رو براش فرستادم گفتم هنوزم نیشم تا بنا گوشم بازه... و بعد بدون اینکه هیچ کی بفهمه چشمام پر از اشک بشه!!!!


یادمه اون وقتام مث حالا سرم با کلی کتاب زبان گرم بود!! الان دیگه شده سر و کله زدن با بچه های ترجمه و تافل و فرانسه ای که میون تموم کارام و ترجمه هام دارم با جدیت تموم دنبالش می کنم تا بهش مسلط شم... یادمه ی معلم داشتیم...معلم جغرافیمون بود!!! منم رشته ی دبیرستانم انسانی بود!!! آخ که من هنوزم دیوونه ی ادبیاتم... هفده نفر بودیم توی کلاسمون... به ترک روی دیوار هم می خندیدیم... منم که رئیس خلا... چقد معلم هامون خوب بودن بامون... همین معلم جغرافیمون هر وقت درسش تموم میشد برامون آواز میخوند... صداش انصافا خوب بود... برامون هرچی هایده و حمیرا بود میخوند... منم که از هر چی خواننده ی زن متنفر!!!


و هیچ وقت هم نتونستم و نمی تونم صدای خواننده های زن ایرانی رو از هم تشخیص بدم... یاد فریناز افتادم که این حس رو داره... ولی خب بچم این حس رو نسبت به همه داره:دی


ی شعر بود که معلممون میگفت از هایده اس...اسمش گل سنگم بود... شعرش رو که میخوند خیلی دوس داشتم و از همون وقتا هر وفت زیادی میزد به سرم میشد زمزمه ی روی لبم... امروز که دیدم دارم این شعر رو میخونم خیلی ناخوداگاه، یاد اون روزا افتادم... ی دفه همه چی ، همه ی اون روزا مث ی فیلم از جلوی چشمام رد شد... حتی چهره ی معلم جغرافیمون!!!


انقدر باهامون راحت بود که هر وقت حالش بد بود بهمون میگفت مام بهش مفنامیک اسید میدادیم...خدا منو ببخشه بابت تموم مفنامیک اسید هایی که خالی میکردم و فقط کپسول خالیش رو بهش میدادم میخورد و اونم ساعت بعدش میگفت دستت درد نکنه خوب شدم!!! از همون وقتام خل و چل بودم.... شاید ی روز برم و پیداش کنم و بهش بگم منو ببخش که بهت هیچ قرصی ندادم...سعی کردم با تلقین خوب شی...


جدا که یادش بخیر... چه کارا که نکردیم... حالا تموم اون دخترا بزرگ شدن... یکی داره تو اورژانس اجتماعی کار می کنه و هر روز از مورد هایی که داره میگه و من چهار ستون بدنم میلرزه از حرفاش...یکی سرش حسابی گرم بچه اش شده...یکی داره دکتراشو میگیره... یکی صب تا شب بیکار نشسته تو وایبر و هی میگه شوهرم میگه این گوشیت هووی منه و منم بهش میگم من اگه شوهرت بودم ظلاقت میدادم... دو زار زَنییَت گیری نشون بده واسه اون شوهر بدبختت و باز همشون غش کنن از چرت و پرتای من که تمومی نداره...



اصا یادم نیس چی میخواستم بگم حتی!!!!

فک کنم اولین باره که دارم تو سنگ صبورم این مدلی حرف می زنم... انگار همتون نشستین منم رفتم بالای منبر:دی


شمایی که اون وسط مجلس نشستی دل بده به حرفام:دی


داشتم عرض می کردم:دی


ی آهنگ هایده شد بهونه ی تموم این حرفای من... هنوزم نمی تونم صدای خواننده ی زن ایرانی رو تحمل کنم ... و حتی هیچ گونه تصوری از صدای هایده ندارم....فقط میدونم یه آهنگ داره اسمش گل سنگم ِ...این آهنگ منو میبره تا همون وقتا که وقتی حالم ُ نمی تونستم هیچ کاری کنم با خودم میخوندمش...


می زدم زیر آواز و میخوندم... ی بار واسه بچه های دبیرستان خوندم... اردوی مشهد بودیم ... هنوز عکساشو دارم... بعد من همین آهنگ ُ خوندم براشون ... یادمه دوتاشون گریه شون گرفت:دی


حتی هنوز که هنوز ِ تو گروه وایبر میگن باید بخونی برامون و من میگم همون ی بارم نباید میخوندم براتون:دی


اما امروز زدم زیر آواز... کسی نبود... خودم واسه خودم میخوندم... جز خودم و خدا و ماهیای اتاقم هیچ کی نبود ...



گل سنگم گل سنگم

چـــــــی بگم از دل تنگم


مث آفتاب اگه بر من

نتابی سردم ُ بی رنگم


همه آهم همه دَردم

مث طوفان پر گردَم



+ این آهنگ رو اصلا با صدای هایده نشنیدم و دوسم ندارم بشنوم...فقط ی آهنگ داشتم تو لپ تاپم که همین آهنگو خونده... گوشش کنین...



+ این عکس مرا برد تا دخترانگی هایی که خوابانده ام...


هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!

هوالغریب...



از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!!


چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت سپردم... یا معده درد های کذایی ام که حتی مرا در آموزشگاه و بین بچه ها هم مشهور کرده است...


روزهایی زیادی گذشتند و من گم شدم.... بین یک عالمه لغت که این روزهایم را گرفته اند گم شده ام... بین یک مشت معادل پیدا کردن ها...بین ترجمه ها و کلاس ها...ساده بگویم: دخترانگی هایم گم شده... اصلا قیدشان را زده ام...


راستش را بخواهی آرام برده ام و به گوشه ای خواباندمشان... رویشان پتوی گرم ِ صورتی ام را انداخته ام که راحت بخوابند... کاری به دنیا ندارم...  دارم بدون دخترانگی هایم زندگی می کنم!!!


این برای کسی مثل من، سخت ترین اتفاق دنیاست که روزی تمام پشتوانه اش دلش بود و دلی که تا اینجای زندگی از همه چیز دور نگه اش داشتم... نمی دانم برای چه کسی!!!


از روزهایی که نبودم هیچ نمی گویم... از شب هایی که تا اذان صبح من بودم و یک دنیا ترجمه... من بودم و ترجمه ها و حرف های آن استاد دانشگاه علامه که همیشه می گوید تو ترشی نخوری یک چیزی خواهی شد!!


من بودم که بیدار نشسته بودم در همینجا... در همین وسط اتاقم... و روی تختم دخترانگی هایم آرام خوابیده بود!!! زیر همان پتوی گرم و نرم صورتی ام!!! کسی می داند این یعنی چه؟!


و چقــــــدر تصورش هم سخت است که روزی زندگی از تو چنین آدمی بسازد... که بخواهی پناه حرف های مادرت شوی و دلت بمیرد که نمی توانی برای دلش کاری کنی... نه به خاطر خودت... بلکه به خاطر او....


یا پدری که این روزها عمق نگاهش به شمع های روی کیک تولدم عجیب بود و من که زینب کوچک روی پایم بود... همان زینبی که این روزها با دیدن عمه ی دیوانه اش ذوق می کند و از عمه ی دیوانه اش یاد گرفته که فوت کند... و دیشب زینب بود و کیک تولد عمه اش ... و من که به زینب یاد داده بودم فوت کند... و شمع تولد بستو شیش سالگی ام را زینبی فوت کرد که هنوز یک سالش هم نشده و با آن لب های کوچکش بیستو شش سال ِ مرا فوت کرد و من میان دود های شمع خاموش شده دنبال بیستو شش سالگی ام بودم!!!


همان زینبی که روزی که بزرگ شد و اگر بودم برایش شاید بگویم که بیستو شش سالگی ام را تو فوت کردی و اولین کیک عمرت کیک تولد خودت نبود... کیک تولد عمه ی خل و چل ات بود!!!


پراکندگی حرف هایم را بر من ببخشایید...بگذارید به حساب حالم که با وجود تمام ترجمه هایم آمدم... آمدم تا بگویم که چقدر خوب است که تو هستی... تو هستی که بگویی بنویس!!! و من خودم را لوس کنم و تو خودت را بزنی به آن راه و من حرص بخورم ولی باز بیایم!


بیایم و بگویم که هنوز زنده ام!! هنوز زندگی می کنم... زنده گی نمی کنم!!!!

می دانی چرا؟


دیگر هیچ گاه زنده گی نمی کنم... خدا هست... عشقی از امام زمانم هست که شاید روزی مرا فاطمه کرد... تو هستی ... مرا بس است... پس بگذار سخت شود... اصلا بگذار تمام موهایم سفید شود... بگذار هر روز کارم اشک و گریه باشد... مهم این است که من زندگی می کنم... حتی اگر تک به تک این کلمات با اشک بیایند... با اشک روی این ایسوز جان ِ بیچاره ام که دیگر عادت کرده است به طعم ِ اشک های شور ِ من!!!


من زنده ام!!! هنوز اینجا سنگ صبور من است... دلم کفتر ِ جلد اینجاست... حتی اگر مدت ها نباشم!!!



 پ. ن 1: بیستو شش ساله شدم!!!

می بینی چه زود بزرگ شدم؟!! دیگر دخترک کوچکی نیستم که عشق زندگی اش دوچرخه سواری هایش بود!! همان دخترکی که عینک بزرگش روی صورتش زیادی میکرد... و حال گاهی دلم هوای آن روزها را می کند... اما نمی خواهم که برگردند!!! هیچ گاه دلم برگشتن ِ کودکی ام را نمی خواهد!!



پ. ن 2: این نوشته ام بوی درد می دهد، بوی چند ماه دوری و ننوشتن!! زیاد عمیق مرا نفس نکشید!!!


هوای بیست و شش سالگی ام بوی درد می دهد!!!


پ. ن 3: به راستی که تا زنده ام هیچ گاه از آن خط عابر پیاده نخواهم گذاشت که تو را این جور با خودش برداشت و برد!! التماس چشمانم را دید و این جور با دلم تا کرد!! دید که دل رفتن نداشتم... اما باز این طور کرد با دل ِ بیچاره ام!!! دنیاست دیگر... گاهی بعضی ها را تمام و کمال می سوزاند!!!


پ. ن4: دوستانی که در اینستاگرام هستن می تونن پیج منو که در مورد امام زمان هست دنبال کنن... توی سرچ اینستا این اسم رو سرچ کنین ...اینم آدرس پیج:  mardeh_setarehpoosh




+ امشبم گذشت

                         من ندیدمت...


هفت ساله شدن ِ سنگ صبورم!!!

هوالغریب...



امروز صبح که بالای لیست ِ حضور غیاب کلاس ِ صبحم از روی ساعت ِ مچی ام تاریخ را دیدم و نوشتم 28 .7 فهمیدم که آمده است...


سالگرد وب ِ کوچکم را می گویم... هفت سال تمام شد و هفت سال است که سنگ صبورم دارد با من لحظه ها را نفس می کشد...دارد با من این روزها را راه می رود... پا به پای من می خندد و اشک می ریزد و من صفحه های سفیدش را خط خطی می کنم ... گاهی در دل شب ها، یواشکی خط خطی اش می کنم...گاهی برای مهربان ترین ارباب می نویسم و گاهی برای خدایم می نویسم و گاهی میشوم ماهی کوچکی که عاشقانه برای او می نویسد... همان ماهی ِ کوچکی که دیروز در دل ِ آسمان دیدمش... همین چند روز پیش بود که برای ِ نجیب ترینم نوشتم آسمان آبی شده است و ماهی هوس ِآسمان به سرش زده است و دیروز بعد از نم ِ بارانی که آمد چشمم که به آسمان خورد ابرها نقش ماهی ای را در آسمان درست کرده بودند و من گوشی ام همراهم نبود که این لحظه را ثبت کنم و تا می توانسم با اشک نگاهش کردم... یک ماهی در دلِ آسمان از جنس ِ ابر!!!


باورت می شود؟!


و خدایی که هست تا اینگونه بگوید هنوز هم بعد سالها هوای ماهی اش را دارد...همان ماهی ِ کوچکی که روزی در اول یک دفتر نوشت مجموعه نامه هایم به دریا و بعد برای خدایش عاشقانه نوشت و نوشت....


و حال امروز آمده ام که تولد ِ سنگ صبور ِ هفت ساله ام را ثبت کنم...


حرف های ِ زیادی برای سنگ صبورم داشتم... برای تولدش... برای تمام این هفت سالی که با من بود ...با من بزرگ شدن هایش... و فاطمه ی هفت سال پیش کجا و این فاطمه کجا!!!


نمی دانم...شاید تمام حرف هایم را که بر زبان نیاوردم در میان باران ِ امروز صبح که می بارید و من که به خانه می آمدم در انتهای همان بن بست همیشه بهار و کوچه ی میلاد نفس کشیدم... حرف هایم را نفس کشیدم!! باورت میشود؟!


حرف هایم را همین امروز صبح؛ زیر باران بی امانی که چادرم را خیس کرد و فاطمه را رها، نفـــــــــس کشیدم!!


هدیه ی تولد ِ سنگ صبورم شد یک ماهی  در دل ِ آسمان و بارانی بی امان که هنوز هم گاهی می بارد... 



سنگ صبور ِ کوچکم


هفت ساله شدنت مبارکم باشد...




+ آخر باری که نگاهم به نگاهت گره خورد هنوز هم میان ِ چشمانم رژه می رود و نگاه هایی که با غربت ِ محض به تو دوخته بودم و التماس هایی که به زمین و زمان می کردم که جلوی ِ قدم هایت را بگیرد و آن خط ِ عابر پیاده ای که تو را برداشت و با خودش برد...


و آنقدر آنجا بمانم که دور شوی...آنقدر دور که دیگر چشمانم تو را نبیند... و چشمانم در حسرت به طلوع ِ تو نشستن ببارد و خو کند به این روزها...



+ من نمی دونم چجوری

دل به چشمای ِ تو دادم


تو فقط یک لحظه از دور

توی چشمام خیره موندی


غم ِ چشمات شعر من شد

همه شعرامو سوزوندی...



* مازیار فلاحی و آلبوم جدیدش(ماه هفتم) و نام این ترک: من نمیدونم

برای منیژه خانوم!!!

هوالغریب...


پیر زن مهربان بود...در چشمانش عشق موج می زد...از همان وقتی که پا به بیمارستان گذاشتم با چشمان مهربانش و تسبیح شاه مقصودی که در دستش بود و ذکر گفتن هایش با تسبیح مرا جذب خودش کرد...شاید به دلیل شباهتش به سیده بانوی ِ رویاهایم بود... در آن اتاق سه مریض بودند که یکی شان مادر بزرگ من بود... وقتی ملاقات تمام شد و همه رفتند، من ماندم و آن سه نفر که هیچ کدام جز مادر بزرگ من احتیاح به همراه نداشتند... قصه تازه از اینجا شروع شد... آن قدر مهربان بود که من هم سر ذوق آمده بودم و او با اشتیاق تمام از جوانی هایش میگفت...از شصتو دو سال زندگی اش می گفت... و حرف های ِ من و او آنقدر جذاب شده بود که کم کم مادر بزرگم و آن هم تختی دیگر هم به حمع مان اضافه شدند...


و بعد پرستارها...


اصلا انگار نه انگار که آنجا بخش قلب یک بیمارستان بود... بخش قلب با مسخره بازی های من تبدیل شده بود به خنده و شادی آن ها... آنقدر که ساعت ده شب آرام دست مادر بزرگم را گرفتم و بعد از سه روز از تخت پایین آوردمش و با آن پیر زن مهربان که بسیار شبیه ِ پیرزن مهربان ِ رویاهایم بود در حیاط بیمارستان قدم می زدیم ...


و پرستارها خوشحال که مریض هاشان بعد از چند روز انقدر شاد شده اند... و آن پیر زن مهربان که عاشقانه فرزندان و نوه هایش دوستش داشتند و هر کدام که به دیدارش آمدند و او یکی یکی من را به آن ها معرفی می کرد... و بعد هم آنقدر سر ذوق آمده بود که میگفت تو بمون اینجا با هم حرف بزنیم... و من می گفتم که خوش بحال نوه هاتان که عجب نعمتی دارند...


بین خودمان بماند اما همیشه آرزو داشتم که همچین مادر بزرگ مهربانی داشتم... اصلا او شبیه همان مادر بزرگ قصه ها بود... یک تسبیح و یک روسری که به سبک خودشان می بندند و با یک گیره وصلش می کنند و چشمانی که عجیب بوی خدا می دهند...


برایم شعر می خواند....اصلا آن پیر زن مهربان انگار آمده بود که به من بگوید مادر بزرگ رویاهایم زنده است و بین همین آدمیان نفس می کشد... مادر بزرگ مهربانی که از چشمانم انگار خوب فهمیده بود که عجیب در زندگی وا مانده ام و حرف هایش گاهی مرا مات می کرد...


برایم شعر های قدیمی می خواند و من با اشتیاق تمام همه اش را می نوشتم... و پرستارهای بخش که دورمان جمع شده بودند و تازه پیشنهاد کاری به من می دادند که تو هر شب بیا اینجا تا اینا زود خوب شن... بخش قلبی که عین پادگان ساعت نه شب خاموشی میخورد با تمام سرتق بازی های من و یک پیر زن که عجیب بوی زندگی میداد با سه ساعت تاخیر خاموشی خورد... تازه وقتی خاموشی هم خورد همان پیر زن که اصلا هر چه بگویم از او کم گفته ام با عشق تمام زیر پتو داشت یواشکی با موبایلش بازی می کرد و میگفت من بیخواب بشم با گوشیم بازی می کنم و با این که سواد خواندن نوشتن نداشت اما عجیب همه چیز را می دانست...و این گونه بود که یواشکی تا یک با گوشی اش بازی کرد و بعد هم معصومانه خوابش برد و من بیدار ...


برایم از هشت بچه اش گفت...داستان به دنیا آمدن ِ تک به تک شان را برایم گفت ... اصلا حرف هایش را که نفس می کشیدم بوی محض خدا می داد... با وجود تمام خنده هایش تسبیح شاه مقصودش در دستش می چرخید و مدام ذکر می گفت... آنقدر که من سیر نمی شدم از نگاه کردن به او... و او هم نگاهم می کرد و دعاهایی را در حق من بدرقه ی آسمان ها می کرد...


آنقدر مرا شیفته ی خودش کرد که به ناگاه به او گفتم که خوش به حال نوه هاتان...از بودن ِ کنار ِ شما سیر نمی شوند...و او می خندید و می گفت ی روزی پیر که شدی یاد امروز بیفت و واسه نوه هات بگو و بعدشم بگو خدا بیامرزدش... و بعدش هم میگفت منم همیشه یادت می کنم ...


شب ِ عجیبی بود... حتی آن موقع که در حیاط بیمارستان که هر سه شان حالشان بهتر شده بود و قدم می زدیم... سه نفر که هم سن و سال مادر بزرگم بودند و من که جای نوه شان...آن ها هر سه جلوی من راه می رفتند و من از پشت هوای مادر بزرگم را داشتم و در دلم شکر می کردم که حالش آنقدر خوب شده که بعد از آن حال بد حالا دارد راه می رود...و از دور هوایش را داشتم که زمین نخورد...و امروز خدا را شکر مرخص شد و امشب هر سه شان شب را در خانه هاشان می گذرانند...



می دانم که منیژه خانوم، همان مادر بزرگی که عجیب شبیه رویاهایم بود هیچ گاه اینجا را نخواهد خواند اما خدای او شاهد است که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد و همیشه برای سلامتی اش دعا خواهم کرد...


منیژه خانومی که شعر هایش را در دفترم نوشتم و پایینش هم اسمش را نوشتم و تاریخ زدم و بعد هم امضا که تا هر وقت که زنده بودم منیژه خانوم را یادم بماند که چشمانش بوی خدا می داد...


منیژه خانومی که شبیه سید خانوم ِ رویاهایم بود، حتی مدل روسری سر کردن هایش... تنها منیژه خانوم روسری اش سفید بود و بانوی ِ رویاهای من سبز پوش ِ سید بودنش...


منیژه خانوم انقدر حرف داشت که اگر بخواهم بگویم حالا حالاها باید بنویسم...

فقط دعا کردم... آن هم دعاهای ِ یواشکی...


هر جا که هستی خدا حافظت باشد منیژه خانوم ِ مهربان...




+دلم دیوانه بود دیوانه تر شد                               طبیب اومد، دوا داد ُ بدتر شد
طبیبی که ندوند حال ِ دردم                                 که این دردم ازون دردم بدتر شد


+ منم عاشق، توام عاشق خدا کرد                   میون عاشقی بندی جدا کرد
میون عاشقی گوشت است و ناخن                   نمیشه گوشت ُ از ناخن جدا کرد


+هر دو شعر بخشی از شعر هایی هستند که منیژه خانوم برایم خواند و من آن ها را نوشتم تا همیشه یادش بمانم... هنوز هم بعضی آدم ها عجیب بوی خدا می دهند...