.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

اندر احوالات فوتسال بازی کردن های من...

هوالغریب...



همه چی خوب پیش می رفت تا ظهر که طبق برنامه همیشگی آماده شدم و رفتم باشگاه....بچه ها خیلی نیومده بودن این شد که تموم یک ساعت و نیم تو زمین بودم و بازی می کردم...وسطای بازی یکی از بچه ها که همیشه تکل رفتن هاش بین بچه ها شهرت داره و چند باری هم زده منو ناکار کرده کار دستم داد...وقتی تکل رفت رو پام با سر اومدم زمین ... اونقد بد که چشام سباهی رفت...ولی اون لجظه میگن آدم داغه چیزی متوجه نمیشه منم همین طور بودم...یکم که نشستم دردش آروم شد منم فک کردم مثه تموم دفعه های قبله که این طور ضربه می خوردم و حتی بعدش هم پاشدم و بازی کردم و کلی هم با همون پا شوت زدم...ازون جایی که قدرت شوتای من با پای راستم بین بچه ها معروفه برای همین هم خیلی پیش میاد که تکل برن رو پام تا مثلا بتونن جلوی شوتای منو بگیرن...


خلاصه که باشگاه تموم شد و منم سرخوش راه افتادم سمت خونه که بعدش آماده شم و به کلاسم تو آموزشگاه برسم...که اتفاق دوم افتاد...


تا پامو از باشگاه گذاشتم بیرون و چند قدمی اومدم اونقدر همون پام بدجور پیچ خورد و افتادم وسط خیابون که تا سرمو آوردم بالا دیدم که یه کامیون داره از روبه روم میاد و بماند با چه بدبختی خودمو کشیدم کنار که کتلت نشم...


ولی بازم از رو نرفتم...یعنی از بچگی عادتم بوده وقتی ناله کردم که دیگه نتونستم دردو تحمل کنم...خلاصه پاشدم و رفتم خونه و بعدش هم وسایلمو برداشتم و رفتم آموزشگاه...اونجا هم درد پام اذیتم نمی کرد تا این که کلاسم تموم شد و ساعت شش عصر بود که زدم بیرون...هوا هم تقریبا تاریک بود و منم چون جایی از شهر کار داشتم این بود که مجبور شدم پیاده برم و داشتم تو مسیر آهنگ گوش می دادم و اونقدر غرق فکر و خیال شده بودم که اصا هیچی رو حس نمی کردم تا این که رسیدم به جایی که قرار داشتم با مامانم...


وقتی کارمون تموم شد و می خواستیم بریم خونه دردش شروع شد...ولی واسه این که مامانمو نگران نکنم بهش نگفتم و راهو ادامه دادیم تا خونه....ولی نزدیکای خونه بودیم که دیگه نتونستم...


فقط یادمه وسط پیاده رو ایستادم و گفتم دیگه نمی تونم راه بیام...


خلاصه که هر طور بود رسوندم خودمو خونه....


وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم چه بلایی سر پام اومده...مچ پام کاملا ورم کرده بود...

اونقدر که فقط اشکام میومد....خلاصه رفتیم بیمارستان و عکس و نهایتش شد گچ گرفتن پام تا زیر زانو...


به همین سادگی:دی


این طوری بود که دستی دستی سه هفته باید پام تو گچ باشه و منم هنوز درد پام خوب نشده ولی اونقدر بی حوصله شدم که حد نداره...


از ناتوان بودن بدم میاد...ولی از دیشب که واسه کوچیکترین کارا محتاج شدم می فهمم زندگی گاهی چقدر می تونه سخت بشه...حالا که همدم من شده دو تا عصا که اگه نباشن نمی تونم راه برم خیلی حرفه...


یا وقتی که دیشب وقتی حتی نمی تونستم راه برم که مجور بودم با ویلچر منو ازین طرف بیمارستان ببرن اون طرف و حتی نمی دونستم که باید چطوری کنترلش کنم خیلی سخت بود...


دیروز این موقه حتی فکرشم نمی کردم که تو کمتر از چند ساعت دیگه برای سه هفته نمی تونم راه برم درست...


خلاصه که از دیشب فقط می گم خدایا چه صبری دادی به کسایی که یک عمر همدمشون میشه عصاهاشون...تکیه گاهشون عصاشونه...مثه من از دیشب بدون این عصاها نمی تونم راه برم چون سرگیجه دارم و می خورم زمین...




+خدایا شکرت که بهم داری یاد می دی که قدر بدونم...شکرت برای این که می شد همون دیروز اون کامیون فاطمه رو برای همیشه تموم کنه و نکرد...


شکرت برای همه چیز...



یادگار ِ چشمان ِ فاطمه ات

هوالغریب...



گاهی دلت میشود به قدر یک کودک دو ساله...


اصلا می شود دختر خاله ی کوچک من...


همان که هم نام خودم است...همان فاطمه ای که روزی از او نوشته بودم...همان وقتی که شش ماهه بود و عجیب عادت کرده بود که در آغوشم بخوابد...یادم است آن روز نوشتم یعنی روزی یادش خواهد ماند که بارها و بارها در آغوش من خوابیده است و آنقدر روی دستانم نگهش داشته ام که خودش بیدار شده؟


و حال هر چند روز یک بار زنگ می زند که بیا پیشم....همین چند روز پیش بود که دیدمش...تا من را دید کلی برایم بلبل زبانی کرد...گاهی می مانم این حرف ها را از کجا یاد میگیرد...من را که دید کمی اخم کرده بودم ... تا من را دید خندید و گفت بخند تا باهات مکالمه برقرار کنم...من چشمانم گرد شد و گفتم چی چی؟! :دی


و تازه فهمیدم که واقعا چقدر فرق است بین بچگی کردن های ما و این بچه ها...


خلاصه که آن روز از دستش کلی خندیدیم و آخرش هم طبق عادت همیشگی اش دستش را به دور گردنم انداخت و گفت خیلی دوست دارم فادمه...


وقتی او به سن و سال الان من برسد من از چهل سالگی ام هم گذشته ام...

آن هم چهل سالگی که همیشه برای من خیلی حرف داشته است...نمی دانم چرا ولی از همان بچگی هایم همیشه دو سن در زندگی ام را خیلی دوست داشتم ببینم...یکی هجده سالگی و یکی هم چهل سالگی...


هجده سالگی ام که شد تغییر رنگ و روی دنیایم و رها شدن از عینکی که از دوسالگی ام همراه همیشگی چشمان من بود...عینکی که همراه همیشگی بچگی ها و تمام عکس های کودکی من است...همان عینک و آن عمل ... همان عینکی که همیشه ی خدا می شکست و آن وقت ها مثل الان نبود که از جنس شیشه نباشد عینک ها...آن وقت ها از جنس شیشه بود و هر وقت می شکست اطراف چشمم زخم میشد و میشد گریه های مادرم...گریه های مادرم که در کیلینیک نور ریخته میشد...از همان روز افتتاح آن کیلینیک من شدم جز اولین مریض های آنجا....چقدر بنده ی خدا در راه این چشمان من اذیت شد...همیشه گریه هایش را به یاد دارم...یادم است آن وقت ها که مجبور میشد به درخواست دکتر چشمم را ببندد من مظلوم میشدم و او هم از همان وقت ها همیشه دوست داشت موهای بلند من را شانه کند و ببافد و برایم حرف بزند...و من کلی بهانه می گرفتم...هیچ گاه آن چشم بستن ها را یادم نمی رود...و او هم وقت هایی که حوصله اش می گرفت برایم از آرزوهای مادرانه اش می گفت...این که به این فکر می کند که دخترش وقتی بخواهد عروس بشود این عینک حتما از زیبایی اش کم می کند ومن هم از همان وقت ها همیشه به او می گفتم من مثه بقیه ی عروس ها نیستم و از همان وقت ها یادم است که به او می گفتم اگر من فاطمه ام در شب عروسی ام به جای یک کفش پاشنه بلند سفید که هیچ گاه نمی توانم با آن ها راه بروم یک جفت کتانی سفید می پوشم که راحت بتوانم برای خودم بپر بپر کنم و هی آن نفر ِ مجهول مجبور نشود دستم را بگیرد که زمین نخورم و او هم به تمام خل بازی های دخترش می خندید...و گاهی هم با عصبانیت جوابم را می داد...


بگذریم...


روز عمل چشمانم را خوب به یاد دارم...وقتی پرونده ام در دستم بود...تاریخ اولین مراجعه برای وقتی بود که تنها شش سال داشتم و آن وقت هجده ساله بودم که قرار بود از آن عینک رها شوم...


آن عمل که تنها در بیست دقیقه مرا برای همیشه از آن عینک جدا کرد...و تا همیشه یادگار این عمل در چشمان من نقش بست...


یادگاری که تنها و تنها تو آن را دیده ای...


تنها تو این یادگار را در چشمانم دیدی...


و نمی دانی چقدر برایم شیرین بود وقتی که می خواستم این یادگار را در چشمانم به تو نشان بدهم...


و حال شش سال شده است که من بدون عینکم...

24 مرداد همین امسال شش سال شد...


 این حرف ها را می خواستم همان وقت بزنم که نشد...


راستش را بخواهی می خواستم این حرف ها وقتی زده بشود که تو این یادگار را دیده باشی...


تنها همین...



و حال دوست دارم که روزی چهل سالگی ام را هم ببینم...


و آن وقت تو به من بگویی که چهل سالگی ات مبارک ماهی کوچکم...


زیرا من همیشه ماهی کوچک ِ توام...




+ امروز دقیقا همین شکلی بودم :دی




خوش آمدی کربلایی...

هوالغریب...


زائر کربلا که بیاید باید در مقابلش با ادب ایستاد...با ادب به او سلام کرد...زائر ارباب حرمت دارد...در مقابل زائر ارباب باید که با احترم بود...زیرا بر وجودش غبار آن شش گوشه ی آسمانی نشسته است...


حتی به خودم اجازه نمی دهم که بگویم که دوست دارم در آغوش بگیرمش...زیرا زائر ارباب حرمت دارد و باید با احترام و ادب در برابرش بود...


برای خوش آمد گویی به زائر ارباب خیلی بیشتر از این حرف ها باید گفت...



خیلی ساده ولی با نهایت احترام و تواضع در مقابلش می ایستم و می گویم:



کربلایی فریناز عزیزم...خوش آمدی...





بهشت ماندنی است...

هوالغریب....



در پس گذر روزها آمد...

بالاخره آمد...


شب و روزی که دو سال است هر گاه که می آید عجیب دیوانه می شوم...عجیب دیوانه می شوم...


دوسال پیش درست در چنین روز و شبی در شش گوشه ی ارباب بودم و حال دو سال است که در گوشه ی اتاقم به یاد دو سال پیش و شهادت امام جعفر صادق که کربلا بودم به سوگ می نشینم...


امشب بعد از مدت ها رفتم مسجد و بعد از نماز مداح داشت از بقیع می خواند و من مات مانده بودم...آخر بقیع همیشه برای من غریب ترین واژه ی دنیا بوده و خواهد بود...


از بقیع هیچ نمی توانم بگوبم....خیلی کمتر از این حرف ها هستم...تنها می دانم که بقیع غریب ترین جای دنیاست...


و نمی دانی که چه بر سره دلت می آید وقتی تمام این ها را بدانی و در چنین روزی در کنار شش گوشه ی اربابت باشی...


در کنار آن شش گوشه ی آسمانی که آخر روزی جانت را فدای همان شش گوشه ی آسمانی می کنی که به تو این همه دیوانگی محض داد...


تو را به مرز جنون رساند و عاقل کرد و تمام این تناقضات زیبا و به شیرینی عسل را سهم لحظه های تو کرد...


تناقضاتی که تنها و تنها وقتی به آن ها می رسی که شش گوشه ی اربابت را دیده باشی...


و این تناقض یکی از شیرین ترین تناقضات دنیاست...



تنها می دانم که این روزها در دل کوچکم به قدر ِ بی نهایت پر شده است از این تناقضات شیرین...






+ امشب با تمام وجودم برای نابودی وهابیون دعا کردم...

می تونید از لینک زیر مستند بهشت ماندنی است رو که مربوط می شه به تخریب بقیع توسط وهابیون دانلود کنید...مستند خیلی جالبیه...

بهشت ماندنی است...


+ التماس دعا دوستان...

در حق هم دعا کنیم

چرخ و فلک

هوالغریب...



دلم چرخ و فلک می خواهد...


از آن بلندها...از آن ها که وقتی آن بالایی تمام زمین کوچک شود زیر پاهایت...


چرخ بخوری و بتابی ما بین زمین و هوا و بعد تمام بغض هایت را بین تمام آن فریاد ها خالی کنی...


تمام آن چیزهایی که در زندگی ات تو را اذیت می کند...همه و همه را رهـــــا کنی آن بالا...


از بچگی عاشق چرخ و فلک پارک ارم بودم...عشق دوران کودکی ام این بود که تابستان شود و برگزاری کلاس های تابستانی از طرف محل کار پدرم و بردن ما بچه ها به پارک ارم و تمام آن سینما رفتن ها و تمام آن امامزاده هاشم رفتن ها و...


نمی دانی چه عشقی داشت...


یا بردن ما به پارک جمشیدیه...من وجب به وجب جمشیدیه را گز کرده ام قدیم ها...حتی یک بار تمام سنگ هایی که شده اند سنگ فرش پارک را خواستم بشمرم آنقدر که این پارک برایم جذاب بود...و تمام کوه  کلک چال که نمی دانی چقدر عشق می کردم در آن زمان ها...


هیچ گاه بعد از آن دوران دیدن جمشیدیه برایم عشق سابق را نداشت..هیچ گاه...تنها بی نهایت این پارک را دوست دارم...


چه دورانی بود!!!!


در کنار تمام عشق هایی که می کردیم من بودم و وابستگی عجیبم به مادرم...


یادم است بار اول که از طرف آن کلاس ها رفتیم جمشیدیه از وقتی که سوار اتوبوس شدیم تا رسیدیم من فقط گریه کردم که من مامانمو می خوام ....عین یک بچه ی اعصاب خورد کن...الان که فکر می کنم می بینم چقدر طاقت داشت آن خانوم شیرازی که نزد مرا له کند با آن وضع گریه کردن هایم...



بلکه با صبوری تحمل کرد و تمام سعی اش را کرد که من را آرام کند ولی من پر رو تر از این حرف ها بودم...


یادم است کاری کردم که تمام اتوبوس مجبور شدند بخاطر بی قراری من برگردند...تازه رسیده بودیم جمشیدیه که بخاطر من کل بچه ها را برگرداندند...


ساعت 2 رسیدیم به محل کار پدرم...تا رسیدیم به سرعت دویدم سمت اتاق پدرم...جلسه داشت و در اتاقش یک عالمه مرد نشسته بودند که حرف می زدند...


در را باز کردم و پریدم سمت پدرم...طفلی مانده بود که من از کجا پیدایم شد...بعد همکار پدرم آمد و گفت که این دخترت تحویل خودت:دی


یک عالمه آدم را کشت از بس گفت من مامانمو می خوام...


و بعد تمام آن مردها شروع کردند به خندیدن به من...


هنوز بعضی از آن ها با پدرم که رفت و آمد می کنند وقتی من را می بینند محال است آن روز را به روی من نیاورند...


چه دورانی بود...


اما از اردوهای بعد به مرور بهتر شدم تا این که شدم پای ثابت تمام آن اردوها و عشق دوران کودکی ام شد پارک ارم و جمشیدیه...


و حال امروز دلم هوس چرخ و فلک های کودکی ام را کرده...درست مثل آن وقت ها نترس هستم...یادم است وقتی سوار چرخ و فلک میشدم هیچ کدام از کمربندها را نمی بستم و تنها می نشستم و برای خودم تاب می خوردم...




چقدر دلم چرخ و فلک می خواهد...


این بار رها تر از تمام آن زمان ها هوس ِ عشق کودکی ام را کرده ام...




                    رها تر از همیشه...


                                                    فقط قدری تاب خوردن در هوا را می خواهم...






+ منو به حال ِ من رهـــا نکن

تو که برای من همه کسی


....