.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

یادگار ِ چشمان ِ فاطمه ات

هوالغریب...



گاهی دلت میشود به قدر یک کودک دو ساله...


اصلا می شود دختر خاله ی کوچک من...


همان که هم نام خودم است...همان فاطمه ای که روزی از او نوشته بودم...همان وقتی که شش ماهه بود و عجیب عادت کرده بود که در آغوشم بخوابد...یادم است آن روز نوشتم یعنی روزی یادش خواهد ماند که بارها و بارها در آغوش من خوابیده است و آنقدر روی دستانم نگهش داشته ام که خودش بیدار شده؟


و حال هر چند روز یک بار زنگ می زند که بیا پیشم....همین چند روز پیش بود که دیدمش...تا من را دید کلی برایم بلبل زبانی کرد...گاهی می مانم این حرف ها را از کجا یاد میگیرد...من را که دید کمی اخم کرده بودم ... تا من را دید خندید و گفت بخند تا باهات مکالمه برقرار کنم...من چشمانم گرد شد و گفتم چی چی؟! :دی


و تازه فهمیدم که واقعا چقدر فرق است بین بچگی کردن های ما و این بچه ها...


خلاصه که آن روز از دستش کلی خندیدیم و آخرش هم طبق عادت همیشگی اش دستش را به دور گردنم انداخت و گفت خیلی دوست دارم فادمه...


وقتی او به سن و سال الان من برسد من از چهل سالگی ام هم گذشته ام...

آن هم چهل سالگی که همیشه برای من خیلی حرف داشته است...نمی دانم چرا ولی از همان بچگی هایم همیشه دو سن در زندگی ام را خیلی دوست داشتم ببینم...یکی هجده سالگی و یکی هم چهل سالگی...


هجده سالگی ام که شد تغییر رنگ و روی دنیایم و رها شدن از عینکی که از دوسالگی ام همراه همیشگی چشمان من بود...عینکی که همراه همیشگی بچگی ها و تمام عکس های کودکی من است...همان عینک و آن عمل ... همان عینکی که همیشه ی خدا می شکست و آن وقت ها مثل الان نبود که از جنس شیشه نباشد عینک ها...آن وقت ها از جنس شیشه بود و هر وقت می شکست اطراف چشمم زخم میشد و میشد گریه های مادرم...گریه های مادرم که در کیلینیک نور ریخته میشد...از همان روز افتتاح آن کیلینیک من شدم جز اولین مریض های آنجا....چقدر بنده ی خدا در راه این چشمان من اذیت شد...همیشه گریه هایش را به یاد دارم...یادم است آن وقت ها که مجبور میشد به درخواست دکتر چشمم را ببندد من مظلوم میشدم و او هم از همان وقت ها همیشه دوست داشت موهای بلند من را شانه کند و ببافد و برایم حرف بزند...و من کلی بهانه می گرفتم...هیچ گاه آن چشم بستن ها را یادم نمی رود...و او هم وقت هایی که حوصله اش می گرفت برایم از آرزوهای مادرانه اش می گفت...این که به این فکر می کند که دخترش وقتی بخواهد عروس بشود این عینک حتما از زیبایی اش کم می کند ومن هم از همان وقت ها همیشه به او می گفتم من مثه بقیه ی عروس ها نیستم و از همان وقت ها یادم است که به او می گفتم اگر من فاطمه ام در شب عروسی ام به جای یک کفش پاشنه بلند سفید که هیچ گاه نمی توانم با آن ها راه بروم یک جفت کتانی سفید می پوشم که راحت بتوانم برای خودم بپر بپر کنم و هی آن نفر ِ مجهول مجبور نشود دستم را بگیرد که زمین نخورم و او هم به تمام خل بازی های دخترش می خندید...و گاهی هم با عصبانیت جوابم را می داد...


بگذریم...


روز عمل چشمانم را خوب به یاد دارم...وقتی پرونده ام در دستم بود...تاریخ اولین مراجعه برای وقتی بود که تنها شش سال داشتم و آن وقت هجده ساله بودم که قرار بود از آن عینک رها شوم...


آن عمل که تنها در بیست دقیقه مرا برای همیشه از آن عینک جدا کرد...و تا همیشه یادگار این عمل در چشمان من نقش بست...


یادگاری که تنها و تنها تو آن را دیده ای...


تنها تو این یادگار را در چشمانم دیدی...


و نمی دانی چقدر برایم شیرین بود وقتی که می خواستم این یادگار را در چشمانم به تو نشان بدهم...


و حال شش سال شده است که من بدون عینکم...

24 مرداد همین امسال شش سال شد...


 این حرف ها را می خواستم همان وقت بزنم که نشد...


راستش را بخواهی می خواستم این حرف ها وقتی زده بشود که تو این یادگار را دیده باشی...


تنها همین...



و حال دوست دارم که روزی چهل سالگی ام را هم ببینم...


و آن وقت تو به من بگویی که چهل سالگی ات مبارک ماهی کوچکم...


زیرا من همیشه ماهی کوچک ِ توام...




+ امروز دقیقا همین شکلی بودم :دی




نظرات 12 + ارسال نظر
فریناز چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 16:57

اصن حال کن فهمیدم بازما

اصن یه جای دیگه بودم! یه دفه گفتم بیام اینجا

دیدم به آپی گرد شد چشاما

ولی اصن حال کنا

تازه الان خوندمشما!
تا به روز شده فهمیدم:دی

اصا من عاشق این فهمیدنای تواما

خیلی جالب شدی جدیدا...راستشو بگو چی شده؟

مام که ذوق مرگ شدیم رفت اصا

کوچیک شماییم ما

فریناز چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:01

بچه های الان خیلی فرق کردن...
حتی با هفتادیا هم خیلی فرق دارن!

اصن هشتادیا کاراییو می کنن که یه شصتی شاید تو بیس سی سالگیش بکنه!
باور کن


خدا حفظش کنه...
عادتای همیشگی...

فقط کاش دوس داشتنا عادت نشن واسه این بچه ها...


ولی واسه من یکی بیست سالگیم بود، یکی سی سالگیم و یکی یم چهل سالگیم

خیلی دلم می خواد بدونم کجام
چطوری یم
...

نمی دونم!
بیست سالگیم تا بیست و یک سالگیم شد انقلاب زندگی...
حالا خدا می دونه سی سالگی چی بشه...

راستی اصن عاشق مامانتما اصنشم

سلام برسون مخصوصا:دی

آره...واقعا اصطلاح خیلی درستیه که تو اس ام اسا بهشون میگن گودزیلا
اصا من هم سن و سال اینا بودم اصا این چیزا حالیم نبود که

کلا واقعا به عینه بهم هزاران بار ثابت شده که دهه شصتیا نسل سوخته ان...
ولی هفتادیا اصلا این طور نیستن...اصلا...

اوهوم...کاش عادت نشه براش...

همه ی دهه های زندگیت...چه قشنگ...

انقلاب زندگیت...چه اتفاقی افتاد؟
رگبار؟

بعله...ایشونم سلام می رسونن بهتون
خیلی هم سلام میرسونن...

می دونی که

فریناز چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:02

یادگار چشمان فاطمه...



آخی
قشنگ می شه تصورت کرد اینشکلیا

اصن بخند خب دلمون کباب شد

بخند الان

داشتم اتفاقا به همین فکر می کردم که از بین بچه های اینجا فقط تو می تونی منو این شکلی تصور کنی...

چشم....می خندم...از همون خنده صدا دارا
خوبه؟


مژگان چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:11 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



وای خدا ، دوست دارم این بچه رو بوس کنم انقد که تموم شه!
لباشو ببین ، چه آویزون شده!
منم عاشق بچه هام ، دیشب با دختر سه ساله پسرعموم که اومده بودن خونمون انقد کلنجار(کلنجار خوب نیست ولی چیز بهتری به ذهنم نرسید) رفتم که یخش وا شد و اومد بغلم و کلی بازی کردیم. رفتم براش بادکنک آوردم و عروسکای بچگیمو آوردم دادم و موقع رفتم از من جدا نمیشد.
نمی دونم این فسقلی ها این همه زبونو از کجا آوردن ، یه حرفایی میزنن که آدم می مونه!
راستی حال برادرزادت چطوره فاطمه جون؟ خوشبحالت که داره عمه میشی!
دعا کن منم بشم به همین زودی
منم از 16 سالگی تا همین حالا عینک میزنم و شده جزء جدانشدنی از زندگیم.
در آینده میخوام عمل کنم ولی بعضی از فامیلامون میگن خوب نیست ولی چند نفری که این عمل انجام دادن میگن عالی بوده و مشکلی ندارن.
چشای تو چطوره فاطمه ؟

آره...منم دوس دارم بوسش کنم
خیلی نازه...

منم خوب می تونم با بچه ها کنار بیام...سر سخت ترین بچه ها هم یخشون آب میشه پیش من

کلا همیشه دوست داشتم ی مهد کودک داشتم...
ولی خب نشده هیچ وقت...

خدارو چه دیدی شاید یه روزی شد...

برادر زاده من که هنوز به دنیا نیومده ولی مامانش میگه خوبه...دیگه بچمون هی داره تو شیکم مامانش تکون می خوره

حس خیلی خوبیه عمه شدن...

ایشالله توام زودی عمه بشی

والا راستش در مورد عمل چشم خیلی حرفا هست...
به چند تا عامل بستگی داره...
کجا عمل کنی...پیش کدوم دکتر و با چه دستگاهی...

من که بعده شش سال هیچ مشکلی ندارم...فقط برای کتاب خوندن اگه خیلی کتاب بخونم و چشام خسته بشه یه عینک نمره 25 صدم آستیگمات دارم...فقط همین...

ولی خب اگه دنبال عمل هستی می تونم بهت معرفی کنم که کجا بری که خیالت راحت باشه...
این دستگاهی که من باهاش عمل کردم تنها دستگاه موجود تو ایران و خاور میانه ست ...

مژگان چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:13 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

بچه های بالا سلامممممممم

سلاااااااااااااااااااااام...

بچه های بالام خودشون پاسخ گوی سلاام باشن

نازی چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:30

سلام
راس میگی
بچه های الان اصن شبیه بچه های قدیم نیستن...
من خودم شخصا نمیتونم با پسر دایی های 3 سالم ارتباط برقرار کنم اونا بیشتر از من چیز میز حالیشونه :دی
باور کنا...
یه روز این فسقلی سه ساله اومده بود به من میگفت مازی(همون نازی:دی) کی تموم میشه این داشگات پاس کن تموم شه دیگه
اونوخ من 3 سالم بود دانشگاه و باشگاه و زایشگاهو باهم قاطی میکردم

سلااااام

اوهوم...خیلی فرق دارن بچه های الان با زمان بچگی های ما...

اصا من یکی دانسته های زمان بچگیم رو با بچه های الان مقایسه می کنم اصا از خودم شرمنده میشم

والا من سه سالم بود تموم ذوقم این بود یه روز آدم باشم عینک نشکنم

اصا چه می دونستم دانشگاه چی چیه که بدونم زایشگاه کجاست

واقعا بچه های الان یه حرفایی می زنن که من به شخصه تو این سن روم نمیشه بگم

نازی چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:32

عجبا...
تو از 18 سالگی از عینک خلاص شدی ما از 18 سالگی عینکی شدیم...
اصنم نمیزنم به چشمام
خوشم نمیاد خب

بزن بچه...
بدتر میشه خدای نکرده....

واقعا؟
من اتفاقا اون اوایل یادش بخیر تا چند وقت هی دست می بردم رو صورتم که برش دارم...مثلا میخواستم بخوابم یا صورتمو بشورم ناخودآگاه دستم میرفت سمت صورتم که بعد می فهمیدم جاش خالیه

ولی جدای شوخی بزن...
چشم آیینه بدنه...شوخی بردار نیست...خدای نکرده بدتر میشه

نازی چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 17:33

میگم عجب امروز گوگولی مگولی مامانی تو بغلی بودیا

بذا بوست کنم (از همون بوسای خودمون بودا) :دی

فاطمه گوگولی مگولی بودی امروز

دقیقا لبو لوچم همین شکلی آویزون بود از بس بهانه گیر شده بودم

خب من الان بخوام با شکلای اینجا حواب بدم که میترسی بنابراین با همون بوسای خودمون جوابتو میدم

اصا خجالت زده شدما

مریم پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:09 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام
و دیگر هیچ

سلام

چرا هیچ بانو؟

فریناز پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:50

سلام ماام به بروبچ بالا

اوهوم وخیلی اتفاقایی که تو این یه سال سنی برام افتادن



اصن چه قدره بامزه می شی
درست عین فاطمه می شی:دی

همون فاطمه شیطون وروجکه رو می گم که بت می گه فادمه ها

به من نبودی سلامو یعنی؟
ولی من میگم سلاااااااااااااام به روی ماهت خانوووووووووم

اوهوم..فک کنم بدونم چه اتفاقاتی...شایدم ندونم...

واقعا بامزه میشم؟

بعله همون که بم میگه فادمه

یاده امروز صبح و فادمه افتادم
از دست خودم خندم گرفت الان

یک سبد سیب پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 13:12 http://yeksabadsib.blog.ir

چه بانمکه ...

سلاااام بانو.. ...

امشب بیا مهمونی یک سبد سیب...

به مناسبت ولادت اقای خوبی ها.

سلااااااااااااااام لیلیا خانوم

چشم....خدمت میرسم باااااااااااااااانو...

عمری بود در خدمیتم

هانیه جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 11:33 http://http://roozhayedabirestan.blogsky.com/

سلام دخترخاله دیدم درمورد فاطمه نوشتی اومدم بگم باورکن نمیدونم دیگه چیکار کنم از دستش
خونه اصلا ارامش نداره
نمیتونم از دستش درس بخونم
فقط دعا کن یه کم اروم بشه کمتر سروصدا کنه

سلام هانیه خانوم گل

بچست دیگه...نبینم دعواش کنیا...هر چند می دونم سخته...چون شیطونی هاشو دیدم...من موندم تو و زهرا شبا با این فسقلی و اون تخت دو نفره تو اتاقتون چی کار می کنید

ایشالله که کنکورتو خوب می دی...غصه نخور خانوم دکتر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.