.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

ضامن ِ بی رقیب ِ دلم...

هوالغریب...



به یک باره دلم رفت تا خود ِ حرم ِ ضامن ِ دلم...


و از این صحن به آن صحن رفتن ها... در حرم گشتن ها...و خسته نشدن ها... همه ی صحن ها را یک به یک گشتن و در آخر رسیدن به صحن انقلاب که ی جور عجیبی همیشه دوستش داشتم....


تا کودکی هایم و اولین باری که به یاد می آورم از مشهد رفتن هایمان...

و حتی عکس هایمان در مشهد که کلا دو بار شد که در مشهد و در مغازه های نزدیک حرم برویم و ازین عکس ها بگیریم که تمام ایرانی ها فکر می کنم یکی از آن ها را در خانه هاشان داشته باشند...

عکس اول مربوط میشود به بچگی های من...و عکس دوم هم آخرین باری بود که همه مان باهم رفتیم قبل از ازدواج ِ برادرهایم...


و الان هر دو عکس قاب شده اند و در گوشه ای از اتاق من جا خوش کرده اند...


عکس اول که فاطمه آنقدر بچه است که دامنی قرمز و لباسی سفید به تنش دارد و یک عینک که تمام صورتش را گرفته و در عکس دوم یک فاطمه که بزرگ شده... به قول معروف که می گویند خانم شده و در گوشه ی عکس ایستاده...


و این روزها که در کنار ِ حرم کریمه ی اهل بیت تولد ِ نزدیک برادر را تبریک گفتم... و حال می فهمم که چرا بعضی ها روز تولد کریمه ی اهل بیت را روز خواهر می گویند تا روز ِ دختر...


دلم هوایی شده...


و یک دنیا حرفی که در گوشه کنار های دلم است که بهتر است بماند...





+ ضامن هشتمین ِ بی رقیبم
ستاره ی مشرقی ِ غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش
میشه که وا کنی دوباره آغوش؟

+ تا روز ِ تولدشان در خانه ی کوچکم سرور است... خانه ی کوچکم را عطر زده ام...از همان عطر های معروف مشهد!!! از همان عطر ها که بوشان حالا حالاها نمی رود!!!


عنوان ندارد!!!

هوالغریب...



آن وقت دور ِ زبان یاد گرفتن هایم بود...آن وقت ها که دوم دبیرستان بودم و این زبان خواندن ها به جانم نشسته بود...آن وقت ها که زنگ های تفریحم در مدرسه با کتاب های زبان می گذشت و پشت تمام این کتاب ها دخترکی بود که نان خشکی ِ آن اطراف بود که هیچ گاه مدیر مدرسه نفهمید آن نان خشکی ار کجا صدایش می آید...از همان وقت ها که مدیر مدرسه مان می گفت نباید اطراف یک مدرسه شاهد نان خشکی بیاید... از همان وقت ها که بین بچه ها نامم کشور خانوم بود و یکی از بچه ها اسمش ایران بود و قرار بود پسر ایران خانوم بشود داماد کشور خانوم که بنده بودم... از همان وقت ها که در نماز خانه چادر سفید گل گلی سرم می کردم و با دندانم چادرم را می گرفتم و به دختر ِ نداشته ام پز می دادم...


از همان وقت ها که نماز خانه ی مدرسه مان در عین کنج بودنش و زیارت عاشورا های محشری که هر پنج شنبه صبح با اشک می خواندم برایم پر بود از دیوانه بازی های محض...پر بود از ادا در آوردن در مراسم ها در کنار معلم ها و غش کردن آن ها از دست دیوانه بازی های من...همان معلم هایی که هر وقت در خیابانی، جایی ببینمشان آن ها تنها دیوانه بازی های مرا به یاد می آورند...


از همان وقت ها که اینترنت مثل حالا فراگیر نبود و وقتی قرار میشد در کلاس زبانم یک آهنگ یا یک خبری را بنویسیم بشود همه را از نت در آورد...آن وقت ها زمان ِ ده بار گوش دادن تا شاید فهمیدن بود...آن وقت ها زمان صدای مدم دایل آپ بود و صدای کانکت شدن هایش...


آن وقت ها که یک آهنگ در کلاس پخش می شد و همه به هم زل می زدند و هیچ کس نمی فهمید...

از آن وقت ها سال ها گذشته و دیگر آهنگ ها به سختی ِ آن دوران نیستند...


و حال که نوبت به آهنگ پخش کردن های خودم رسیده...حال که دنیا چرخیده تازه می فهمم چه لذت عجیبی می برده معلم آن وقت هایمان که زل می زده به قیافه های ما...


اولین باری که یک آهنگ را قرار بود گوش بدهیم را خوب به یاد دارم...یک آهنگ بود از یک خواننده ک اسمش چِــر بود و آهنگ ترکیبی از زبان اسپانیایی و انگلیسی بود...


وقتی می گفت دُ وِ لَمُر ِ چشم های ما گرد می شد که این دیگر چیست...و دلمان خوش می شد که لااقل آن آی کَن نات اول آهنگ را می فهمیم و به خودمان می بالیدیم که عجب زبان بلد هایی هستیم ما!!!


و حال دوباره به همان حال رسیده ام...به همان حال ِ گرد شدن ِ چشم ها...اما دیگر گوش هایم پر می شود از ق گفتن ها و زبان فرانسه ای که مثل انگلیسی برایم با یک عالمه نشدن و نفرت شروع شد و حال به علاقه رسیده است و وقتی می شنوم یک آهنگ فرانسوی و یک کلمه می فهمم چقدر دوباره ذوق می کنم که عجب فرانسه بلدی هستم من!!! ولی این بار خوووب می دانم که هیچ چیز بارم نیست :دی


در دلم کودکانه ذوق می کنم که پاریس را پَقی بگویم و فامیلی ام که ر دارد را با ق بگویم و بخندم که عجب فامیلی ِ مضخرفی شد!!!


و بعد اسم ها را شروع کنم با ق بگویم و کودکانه بخندم که عجب ِ زبان خنده داری دارند و گاهی زبانم بگیرد وقتی قرار می شود یک عالمه ق و خ را با هم ترکیب کنم و بعد کلی فعل صرف کنم و یاد بگیرم که فلان کشور مونث است و کتاب مذکر است و هزار جور داستان ِ دیگر...





+ و بعد در انتهای نوشتن هایم یادم بیفتد که با چه حالی تمام ِ این خاطره بازی ها را نوشتم...بعد از یک شب ِ سخت که دلم شکست...بد هم شکست...اما آه نکشید... آه نکشید... تنها رها کرد همه چیز را به دستان ِ خداوند که قادر ِ مطلق است...


حتی خودم هم نمی دانم که چه شد به یاد آن زمان ها افتادم....تنها دست به قلم(همان کیبرد ِ ایسوز جان) شدم که بنویسم و وقتی به خودم آمدم دیدم که این ها را نوشته ام!!! بگذارید به حساب همان دیوانه بازی ها...


اما دیوانه بازی هایی که باید فاطمه را بشناسی!!!



   ? Where are you now my love+

I need you here to hold me


Whispered so sweetly

Feel my heart beating



 


این هم همان آهنگی که در بالا از آن نوشتم...

اعتراض

هوالغریب...


حکم ِ رو کاغذ مال ِ محکمس!!!


اصلیت ِ حکم مال ِ خداس 


که ما و مَــنِــش ریخته و


گل ریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه ازین چار دیواری


که همه ی دنیا چار دیواریه!!!



شنیدن ِ همین عبارت های ساده از رادیوی تاکسی برای من کافی بود که برم به سالای دور... به اون سالا که این فیلم تازه ساخته شده بود و چقدر سر و صدا داشت...


و اون فیلم که جز موندگار ترین فیلم هایی بود که تو عمرم دیدم...با این که سن زیادی هم نداشتم...


و تو تموم خلوت های نوجوونیم که با نوار کاست ِ موسیقی متن این فیلم گذشت... فیلمی که شاید از ده بار هم بیشتر دیدمش...ولی هنوز شروع فیلم همه ی بدن منو می لرزونه...


و کلی حرف که می شه زد و ترجیح می دم که نگم...




+ سلامتی سه تن
ناموس و رفیق و وطن
سلامتی سه کس
زندونی و سرباز و بی کس
...
و این هم شروع بی نهایت زیبای این فیلم... می تونید گوش بدید...



+ این روزها که میان خواب هایی عجیب دست و پا می زنم مثل همیشه به تو پناه آورده ام خدایم... پناه آورده ام که قرار شوی بر تمام ِ بی قراری های این لحظه ها... بر تمام ثانیه هایی که می خواهند از من انتقام بگیرند و من سخت تر و بی حس تر از تمام عمرم در مقابلشان ایستاده ام...


طناب ِ دلم دست توست محبوب ِ ازلی ام...


دیگر دلم مدت هاست نمی لرزد... نه از گرمایی و نه از سرمایی...


طنابش را محکم تر از همیشه بگیر که این روزها دلم بچه شده و پر از بهانه ... وقتی برای بچه شدن هایش ندارم... تنها باید به بزرگی هایم برسم... تمامش را سپرده ام به خودت...


به خودت سپرده ام و ساکت تر و سر به زیر تر و بی حس تر از همیشه زندگی را زندگی می کنم...




مروارید ِ من!!

هوالغریب...



میان خاطره گردی های امروز رفتم تا نوجوانی هایم...تا آن وقت ها که همدمم ضبط کوچکی بود در اتاقم و یه عالمه نوار کاست و آهنگ... همان نوار کاست ها که چن تایش را به یادگار آن ایام نگه داشته ام...همان ها که می گویند باید یک دهه شصتی باشی تا رابطه اش را با خودکار بیک متوجه شوی!!!


امروز میان تمام ِ خاطره گردی ها و تمام روزهایی بودم که هیچ کدام شاید عکس نشده باشند اما در دل ِ من خوب ثبت شده اند...


امروز و یک عکس که خودم در آن نبودم مرا برد تا یک آهنگ و خیلی شب ها که گذشته اند و من مدت ها بود سپرده بودمشان به آن ته های دلم...


و بعد شد فکر کردن..فکر کردن که نامش چه بود...آن قدر فکر کردم که بالاخره یادم آمد..یادم آمد اسم آلبومی که نوجوانی هایم عجیب محبوب ِ من بود...


و بعد کلی گشتن در نت و رسیدن به آهنگ...


و بعد گوش دادنش بعد از این همه سال...


این که چرا اینقدر از کودکی ها موسیقی و نوشتن تنها و تنها همدمم بود بماند...بماند برای من و خدا و او...

تنها می دانم که هنوز همان فاطمه ام...هنوز مانده ام در همان حال و هوا...


هنوز همان فاطمه ام که بی نهایت عاشق دریاست... و این عشق آخر برایم هدیه آورد...مروارید آورد...


تمامش بماند...

اصلا بگذار تمامش بماند...

تماش بگذار بماند برای من و خدا و دریا و مروارید ِ دریای من...


تنها به آنچه که از سنگ صبور پخش می شود گوش کن ... با دلت گوش کن و بدان که دخترک سال ها با این آهنگ سر کرد و بعد از این همه سال تازه می فهمد چرا سال های نوجوانی اش آن گونه گذشت...


بالاخره یک روز پیدا شدی مرواریدم!!!



+بزرگ شدن تاوان دارد...سخت هم تاوان دارد...و من چندین برابر ِ عمرم تاوان ِ بزرگ شدن هایم را به این دنیا پس دادم!!! هنوز هم پس می دهم!!! سخت تر از تمام عمرم!!!



+ گریه نکن صدف ِ زیبای دریا

مروارید ِ تو ی روزی میشه پیدا


موجای دریا اونو برات میارن

مروارید و توی دامنت میزارن


جوانی به سادگی از راه رسیده!!!

هوالغریب....




دیدن ِ دوستان ِ قدیمی بعد از چندین سال!!


وقتی سنگ صبور ِ کوچکت مایه ی وصل می شود تو ته دلت خوشحال می شوی که سنگ صبور ِ کوچک ِ تو که این روزها برای ِ  تمام آن آدم ها مرده است حال مایه ی وصل شده و در دلت به سنگ صبورت که کم کم دارد شش ساله می شود می بالی...


و بعد به این بهانه همه دور ِ هم جمع می شوند...دوستان ِ دبیرستان...  شیرین ترین دوران ِ زندگی ام!!!

 

به واسطه شرایط دانشگاهم هیچ گاه نشد که جمع های دانشجویی را بچشم و حال تمام آن دوستان که صدای خنده هامان گوش فلک را کر می کرد دور ِ هم جمع شده بودیم...هر کدام در گوشه ای از ایران درس خوانده بودند...


و حال دور هم جمع شدن ِ تمام آن دخترکان ِ بازیگوش که شیطنت های مرا دیده بودند عجیب بود... و حال فاطمه ای را می دیدند که زمین تا به آسمان با آن زمان ها فرق کرده است...


یکی شان یک پسر کوچک داشت و از شیطنت های پسرش می گفت و دیگری از اتفاقات این چند سال ِ زندگی اش.. و هر کس این چند سال بی خبری را برای همه می گفت و بعد هم همه شده بودند همان دخترکان ِ سرخوش و بازیگوش...


همه یادشان افتاده بود که چه ها که نمی کردیم و همه با هیچان اتفاقات آن سال ها را تعریف می کردیم و صدای خنده ها بلند بود...


و همه این میان خوب یادشان مانده بود خواندن های مرا...و بعد همه شان شده بودند همان بچه ها... همه مان بیست و پنج سالگی را تجربه می کردیم... ولی چه بیست و پنج سالگی های متفاوتی!!!


دغدغه ها چقدر فرق داشت...


اما به قدر چند ساعت دور شدن از تمام دغدغه های بیست و پنج سالگی خیلی خوب بود...


به قدر چند ساعت دوباره دبیرستانی شدن خیلی خوب بود...


و من که در نظر آن ها افتاده و ساکت شده بودم در دلم خوب می دانستم که راست می گویند... در ذهنم تمام این سال ها مرور میشد که زندگی چقدر بالا و پایین داشته برایم...


و بعد سرخوشانه تمامشان مثل آن وقت ها می رقصیدند و من هم مثل تمام آن وقت ها... گاه بعضی چیز ها هیچ گاه عوض نمی شود...


مثل زهرا که امروز می گفت تو هر چقدر هم که شوهرت را قبل از ازدواج بشناسی تا با او زیر یک سقف نروی به آن شناخت کامل نخواهی رسید!!!


و چقدر راست می گفت... گاهی بعضی چیزها را باید زندگی کنی تا بشناسی...


باید ثانیه و دقایق و ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها خرج کنی تا زندگی کنی و برسی به تمام آن چیز ها که سهم ِ توست از زندگی!!!!


باید عمیق شوی ... باید زلال شوی ...


یا به قول فامیل ِ دور ِ کلاه ِ قرمزی ِ محبوبم: راه رفتنی رو باید رفت...در ِ بستنی رو هم باید بست...


زندگی یعنی همین!!!





+ گاه بعضی روزها می شوند روز ِ جواب...انگار تو تمام و کمال حکمت خیلی اتفاقات را می فهمی ... و تو می فهمی که چقدر گاهی عجول بوده ای برای خیلی از اتفاقات...


و خوب می فهمی که جوانی همان اتفاقی بود که فکر می کردی به این سادگی ها نمی رسد و حال دارد روز به روز سپری می شود و تو هر روز به قدری بزرگ می شوی و عمیق....


امان از این زندگی!!!



+هنوزم دور ِ خودم می چرخم

من و این عقربه ها هم دردیم