.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

مقنعه ی سفید ...

هوالغریب....



اول ابتدایی خیلی ساده شروع شد... با یه مانتو شلوار ِ توسی رنگ و یه مقنعه سفید که کل اون مقنعه رو عینکم گرفته بود... هنوزم عکسش هست... با ی کیف ... ی کوله ی ساده ... نه مثل کوله های بچه های الان چرخ دار که اونارو رو زمین بکشن...


موهامم یکم بیرون بود... سیاهی ِ موهام وسط سفیدیه مقنعه ی نو ِ مدرسه و ذوق و شوقی که توی اون لباسای نو داشتم ُ یادم نمی ره...


داداشام بزرگ تر از من بودن... یه روز زودتر از اونا می رفتم مدرسه... تو عکس هستن...


رفتم مدرسه... ولی گریه نکردم... خوب یادمه...


برعکس وقتای دیگه... مثل همون وقتا و اون کلاسای تابستونی از طرف محل ِ کار بابام که همه ی بچه های اون کلاسا بچه های همکاراش بودن...


مثه اون اردوی پارک جمشیدیه که رفتیم و یک اتوبوس رو محبور کردم برگردن از بس که گریه کردم که من مامانمو می خوام...


نمی دونم چرا ولی روز ِ اول مدرسه گریه نکردم...


اون وقتا قبل از الفبا یه سری لوح بود باید اونا رو یاد می گرفتیم... معلممون اسمش خانوم ِ بدیعی بود...


تنها چیزی که از چهرش یادمه اینه که یه عینک بزرگ داشت و به رسم مانتو های اون موقه یه مانتوی گشاد تنش بود همیشه که یه اِپُـــل ِ بزرگم داشت که اونو خیلی چهار شونه نشون می داد...


این تنها تصوریه که ازش تو ذهنم مونده...


حالا که فکر می کنم می بینم چقدر همه چیز عوض شده....


حتی یادمه انقدر ساده بودم که یه بار زنگ تفریح رفتم دمه دفتر و گفتم خانوم اجازه می شه برم دسشویی؟!!


کل ِ دفتر ِ معلما رفت رو هوا... منم هاج و واج مونده بودم که اینا دارن به چی ِ من می خندن...


حالا که گاهی سره کلاسا بچه های کوچیک ازین سوتی ها میدن می فهمم اون موقع  چه سوتی ای دادم و خودم حالیم نبوده...


خلاصه که دوران ابتداییم با همه ی سادگی های بی حدش خیلی شیرین بود... اون وقتا یه دوست داشتم اسمش زهره بود... آخرین باری که دیدمش حدودا دو سال پیش بود... اتفاقی دیدمش...اصلا نشناختمش... ولی اون منو شناخت... حتی با این حال که دیگه مثل اون وقتا عینک نمی زدم...


شمال درس می خوند...به قدر چهار پنج دقه دیدمش... عوض شده بود... بزرگ شده بود... اونقدر که نشناختمش...



نمی دونم ولی شاید به مرور از خاطراتم نوشتم...که ثبت بشن...


هنوزم بعده این همه سال مامانم نقاشی ها و املاهای دبستانمو نگه داشته... چن روز پیشا که رفتم سراغشون به سرم زد که بنویسم ازون روزا... نمی دونم ولی اگه یه روزی خدا بهم بچه داد لحظه به لحظه ی زندگیشو براش ثبت می کنم... می دونم وقتی بزرگ بشه حتما خوشحال میشه... حتما صداشو ضبط می کنم وقتی واسه اولین بار می گه مامان... حتما اولین دست خطشو نگه می دارم... نمی دونم فقط حس می کنم دوس دارم خودمو یه جورایی وقف کنم براش تا اونی بشه که باید...


از بچگی هام عکس ندارم... این چهار تا نقاشی و دست خط تنها یادگاریای منن از بچگی هام...


همون بچگی هایی که وجب به وجبشو گذاشته بودم تو ی کیف... همون بچگی هایی که گفته بودم خریدار نداره...


هنوزم تموم بچگی هام توی همون کیفه...


تموم دست خط ها و نقاشی های دوران ابتدایی و حتی کارنامه های دوران راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی...



تموم بچگی هام تو ی کیف جا میشه... باورت میشه عزیزترینم ؟!




+ این هم عکس نقاشی بنده وقتی کلاس اول ِ ابتدایی بودم... بازم ازین شاهکارهای بشری دارم به علاوه املاها ودست خط هایی که از اون موقع هام دارم...