.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

جوانی به سادگی از راه رسیده!!!

هوالغریب....




دیدن ِ دوستان ِ قدیمی بعد از چندین سال!!


وقتی سنگ صبور ِ کوچکت مایه ی وصل می شود تو ته دلت خوشحال می شوی که سنگ صبور ِ کوچک ِ تو که این روزها برای ِ  تمام آن آدم ها مرده است حال مایه ی وصل شده و در دلت به سنگ صبورت که کم کم دارد شش ساله می شود می بالی...


و بعد به این بهانه همه دور ِ هم جمع می شوند...دوستان ِ دبیرستان...  شیرین ترین دوران ِ زندگی ام!!!

 

به واسطه شرایط دانشگاهم هیچ گاه نشد که جمع های دانشجویی را بچشم و حال تمام آن دوستان که صدای خنده هامان گوش فلک را کر می کرد دور ِ هم جمع شده بودیم...هر کدام در گوشه ای از ایران درس خوانده بودند...


و حال دور هم جمع شدن ِ تمام آن دخترکان ِ بازیگوش که شیطنت های مرا دیده بودند عجیب بود... و حال فاطمه ای را می دیدند که زمین تا به آسمان با آن زمان ها فرق کرده است...


یکی شان یک پسر کوچک داشت و از شیطنت های پسرش می گفت و دیگری از اتفاقات این چند سال ِ زندگی اش.. و هر کس این چند سال بی خبری را برای همه می گفت و بعد هم همه شده بودند همان دخترکان ِ سرخوش و بازیگوش...


همه یادشان افتاده بود که چه ها که نمی کردیم و همه با هیچان اتفاقات آن سال ها را تعریف می کردیم و صدای خنده ها بلند بود...


و همه این میان خوب یادشان مانده بود خواندن های مرا...و بعد همه شان شده بودند همان بچه ها... همه مان بیست و پنج سالگی را تجربه می کردیم... ولی چه بیست و پنج سالگی های متفاوتی!!!


دغدغه ها چقدر فرق داشت...


اما به قدر چند ساعت دور شدن از تمام دغدغه های بیست و پنج سالگی خیلی خوب بود...


به قدر چند ساعت دوباره دبیرستانی شدن خیلی خوب بود...


و من که در نظر آن ها افتاده و ساکت شده بودم در دلم خوب می دانستم که راست می گویند... در ذهنم تمام این سال ها مرور میشد که زندگی چقدر بالا و پایین داشته برایم...


و بعد سرخوشانه تمامشان مثل آن وقت ها می رقصیدند و من هم مثل تمام آن وقت ها... گاه بعضی چیز ها هیچ گاه عوض نمی شود...


مثل زهرا که امروز می گفت تو هر چقدر هم که شوهرت را قبل از ازدواج بشناسی تا با او زیر یک سقف نروی به آن شناخت کامل نخواهی رسید!!!


و چقدر راست می گفت... گاهی بعضی چیزها را باید زندگی کنی تا بشناسی...


باید ثانیه و دقایق و ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها خرج کنی تا زندگی کنی و برسی به تمام آن چیز ها که سهم ِ توست از زندگی!!!!


باید عمیق شوی ... باید زلال شوی ...


یا به قول فامیل ِ دور ِ کلاه ِ قرمزی ِ محبوبم: راه رفتنی رو باید رفت...در ِ بستنی رو هم باید بست...


زندگی یعنی همین!!!





+ گاه بعضی روزها می شوند روز ِ جواب...انگار تو تمام و کمال حکمت خیلی اتفاقات را می فهمی ... و تو می فهمی که چقدر گاهی عجول بوده ای برای خیلی از اتفاقات...


و خوب می فهمی که جوانی همان اتفاقی بود که فکر می کردی به این سادگی ها نمی رسد و حال دارد روز به روز سپری می شود و تو هر روز به قدری بزرگ می شوی و عمیق....


امان از این زندگی!!!



+هنوزم دور ِ خودم می چرخم

من و این عقربه ها هم دردیم

نظرات 4 + ارسال نظر
میلاد اهورا جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 05:37 http://miladahora.blogdehi.com

سلام.وب جالبی داری،به وب منم سر بزن.اگه دوست داری در مورد کوروش کبیر مطلبی بخونی بیا تو وبم.
موفق باشی
میلاد اهورا

سلام

در اولین فرصت خدمت می رسم

سبز باشین

فریناز جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 10:50 http://delhayebarany.blogsky.com

آدم توی زندگی به یه همچین روزها و برنامه هایی نیاز داره تا خیلی چیزا رو درک کنه و به خیلی چیزا که مومن بوده مومن تر بشه و عمق خودشو یه جورایی اندازه بگیره

امیدوارم از این به بعدم برات بهترین سرنوشتی که خدا لایق دادنش بهته برات رقم بخوره که این بهترین دعاست

اوهوم...دیروز یه جورایی از سره رودرواسی رفتم ولی بعدش که داشتیم بر می گشتیم خداروشکر کردم که رفتم...
چون باعث شد خیلی چیزا رو درک کنم...
و به قول تو به خیلی چیزا که مومن بودم مومن تر بشم...

اوهوم این بهترین دعاست ....منم برات همین رو می خوام...
ولی با ی فرق کوچیک تو کلمه ها ولی بی نهایت متفاوت از نظر معنایی...

این که خدا با مقیاس خوبی و بزرگی خودش بهترین سهم ها رو تو دستات بریزه و تو ام زندگی کنی...

مقیاس و قد ما آدما در برابر خدا خیلی کوچیکه...

برات مقیاسی از زندگی به قدر ِ بزرگی و خدا بودن خدا برات خواستم همیشه و می خوام...
حتی تو دعاهام به خدا می گم خدایا با خوبی خودت برامون خدایی کن...نه خوبی ماها...که خوبی تو بی نهایته و خوبی ما محدود

فریناز جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 22:14 http://delhayebarany.blogsky.com

خب فرقی نداشت که

منم گفتم اونی که خدا لایقشه نه تو

برای خدا که نمیشه از لیاقت حرف زد... خدایی که مالکه نباید برای از کلمه لیاقت استفاده کرد...
چون اول و آخر هر چیز خوشه فرینازم...


از این نظر گفتم وگرنه از همون اول منظورت رو از دعا فهمیدم

مژگان شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 16:29 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
بقول پسرعمه زا : در بستنی رو باید لیسید

من چند تا از دوستا دبیرستانم تو شهر خودمونن و با چندتاشون ارتباط نزدیک دارم.
چند تا مجرد ، چندتا ازدواج کرده و دو تاشون هم پسر دارن که منم خالشونم
یادش بخیر ، چه دورانی بود. دبیرستان من الان دبیرستان خواهرمه و گاهی که میرم دنبالش میبینم چقد همه چی عوض شده! از مدیر و ناظم بگیر تا ظاهر اون حیاط درندشت که جای چمن ها رو نیمکتا سیمانی گرفته و تعداد درختا اوکالیپتوس کم شده!
یادش بخیر ...
هنوزم معتقدم نوجونی و دوران تحصیل ما زمین تا آسمون با بچه ها الان متفاوت بود.
دغدغه ها این دو نسل و نمیشه مقایسه کرد!

سلام...

اتفاقا تا نوشتم یاد این حرف پسر عمه زا افتادم...

منم دوران دبیرستانم رو واقعا دوست دارم...خاطراتش دیگه فک نمی کنم برام تکرار بشن...

اوهوم...واقعا دوره ی ما و نسل ما زمین تا آسمون فرق دارن...

واقعا هم عجیبه!!!
در عرض چند سال و این همه فاصله!!!! فاصله ای به قدر سال های سال!!!!
واقعا خیلی حرفه مژگان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.