.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خوش آمدی کربلایی...

هوالغریب...


زائر کربلا که بیاید باید در مقابلش با ادب ایستاد...با ادب به او سلام کرد...زائر ارباب حرمت دارد...در مقابل زائر ارباب باید که با احترم بود...زیرا بر وجودش غبار آن شش گوشه ی آسمانی نشسته است...


حتی به خودم اجازه نمی دهم که بگویم که دوست دارم در آغوش بگیرمش...زیرا زائر ارباب حرمت دارد و باید با احترام و ادب در برابرش بود...


برای خوش آمد گویی به زائر ارباب خیلی بیشتر از این حرف ها باید گفت...



خیلی ساده ولی با نهایت احترام و تواضع در مقابلش می ایستم و می گویم:



کربلایی فریناز عزیزم...خوش آمدی...





دیوانگی هایم برای ارباب-3

هوالغریب...



گاهی بعضی حرف ها هستند که در ظاهر کوتاهند ولی در باطن به قدر سال ها، به قدر تمام دنیا،به قدر بی نهایت حرف دارند...


در ظاهر وقتی می خوانی شان شاید به نظر خیلی ساده بیایند ولی تو ذره ذره همه ی جانت را داده ای تا معنای آن را بفهمی...


و امروز در روزی که در کربلایش بودم این همه دیوانه شدن دلم کاملا طبیعی بود...امروز تنها مات بودم...تنها یادم می آمد آن عبارت که در ورودی ایوان طلای ارباب است...حدیثی از پیامبر که فرموده اند: حسین منی و انا من حسین...


و من ذره ذره جان دادم تا به معنایش رسیدم...


جااااان دادم...


هیچ گاه وقتی که چشمم به این حدیث در ایوان طلای ارباب خورد را یادم نمی رود...زانوهایم می لرزید...در همان دیدار اول این حدیث را دیدم و آنقدر زانوهایم می لرزید که به درستی نمی توانستم حتی راه بروم...و امروز تمام آن روزها برایم تکرار می شد...


و حتی آن نامه ای که از طرف یکی از آشنایان بردم تا به حضرت عباس بدهم...

نامه ای که تا ابد شرمنده ام که بی جوابش برگشتم...نامه ای که قرار بود آن را ببرم و با تمام وجود برای دختر دایی کوچکم که هم نام خودم است دعا کنم...


همان فاطمه ای که تنها 15 روز از دنیا آمدنش می گذشت که مریض شد...آن مننژیت لعنتی در آن روزهای اول و آن همه تشنج در روزهای اول تولدش هیچ چیز از او نگذاشت...و حتی تشنج های گاه و بیگاه الانش...و حال که فاطمه ی کوچک 3 ساله شده است هنوز خوب نشده است...حتی نمی تواند راه برود...او الان وقت دویدن هایش است...وقت شیرین زبانی هایش...وقت این که خودش را برای دایی ام که بی نهایت عاشق اوست لوس کند ولی...


ولی...


و این روزها دوباره مریض شده است...دوباره همان تشنج ها...و من باز داغ دلم تازه شده است که آن روز وقتی در حرم حضرت عباس نشسته بودم و سرم را به قسمتی از ضریح که هنوز چوبی بود تکیه داده بودم و گریه می کردم...آخر حرم حضرت عباس خیلی کوچک است...و با بند بند وجودم می لرزیدم وقتی آن خانوم عرب را می دیدم که داشت با حضرت عباس حرف می زد...از حرف هایش هیچ چیز نمی فهمیدم ولی اشک هایش و جسارتی که در حرف زدن داشت مرا می لرزاند...


تنها یادم است روی دو زانو نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم و اشک ریختم و بعد نامه را دادم...هیچ گاه آن اشک ها را یادم نمی رود...هیچ گاه...


و حال امروز که به دیدن فاطمه ی کوچک رفته بودم تمام آن اتفاقات یادم افتاد...


و حتی وقتی نامه را دادم خانومی نزدیکم آمد و یک پارچه ی سبز به من داد...پارچه ی سبزی که گفت از پارچه های روی ضریح است و من آن پارچه ی سبز را آوردم و وقتی زندایی ام با فاطمه اش آمد به دیدن ما که از کربلا آمده بودیم تا من را دید با اشک گفت جواب نامه ام را آوردی؟ و من جلوی تمام فامیل گریه ام گرفت و تنها فاطمه ی کوچک را بغل کردم و آن پارچه ی سبز را به دور دستان کوچکش بستم و گفتم این هم جواب ِ نامه ...


و حال فاطمه ی کوچک را امروز که دیدم دلم آتش گرفت...دلم که در همان کنج نشسته است...در کنج همان شش گوشه...اما امروز دلم آتش گرفت وقتی فاطمه را دیدم...


وقتی دستان کوچکش را دیدم که آن مریضی از او فقط استخوان هایش را گذاشته بود دلم آتش گرفت...آن هم درست در روزی که در شش گوشه ی ارباب بودم...


فاطمه ی کوچکی که با وجود این مریضی وقتی صدایش می زنی برایت می خندد...فاطمه ای که از این دنیا هیچ چیز جز درد ندیده...هیچ چیز...از 15 روزگی اش با درد شروع شده تا همین امروز...


ولی می خندد...


فاطمه ای که حرف های تو را خوبه خوب می فهمد ولی نمی تواند حرف بزند...تنها نگاهت می کند و می خندد...


هیچ گاه یادم نمی رود خیلی وقت ها با دستان کوچکش مرا سفت می گرفت و من برایش حرف می زدم تا آرام می گرفت...همان فاطمه ای که مرا با اسم مادرم می شناسد...و وقتی اسم مرا می شنود می خندد و دستان کوچکش را باز می کند تا بغلش کنم....


همان فاطمه ای که وقتی صدای مداحی می شنود دستان کوچکش را مجکم به روی سینه اش می زند...


و من امروز با تمام وجودم شرمندگی سراپای وجودم را گرفت...


من شرمنده ی فاطمه ای شدم که هیچ گاه جواب نامه ی مادرش را نیاوردم...



با ساقی العطاشا...

این اسمتان چقدر بر دل ِ سوخته ام چنگ می اندازد...

آن هم دلی که این روزها پر عطش تر از همیشه اش است...


فاطمه ی کوچک برای این همه درد کوچک است...



و این فاطمه ی کمترین دو سال است دلش در کنج حرم ارباب است امروز شرمنده فاطمه ی کوچک شد...شرمنده شد که قاصد خوبی نبود...



فاطمه ی کوچک...


دختر عمه ات را حلال کن که هیچ گاه قاصد خوبی نبود و تا ابد شرمندگی برایش ماند....




یا باب الحوائج

میشود فاطمه ی کوچکمان خوب شود؟!




+ می شود برای سلامتی فاطمه ی کوچک ما دعا کنید؟!

بهشت ماندنی است...

هوالغریب....



در پس گذر روزها آمد...

بالاخره آمد...


شب و روزی که دو سال است هر گاه که می آید عجیب دیوانه می شوم...عجیب دیوانه می شوم...


دوسال پیش درست در چنین روز و شبی در شش گوشه ی ارباب بودم و حال دو سال است که در گوشه ی اتاقم به یاد دو سال پیش و شهادت امام جعفر صادق که کربلا بودم به سوگ می نشینم...


امشب بعد از مدت ها رفتم مسجد و بعد از نماز مداح داشت از بقیع می خواند و من مات مانده بودم...آخر بقیع همیشه برای من غریب ترین واژه ی دنیا بوده و خواهد بود...


از بقیع هیچ نمی توانم بگوبم....خیلی کمتر از این حرف ها هستم...تنها می دانم که بقیع غریب ترین جای دنیاست...


و نمی دانی که چه بر سره دلت می آید وقتی تمام این ها را بدانی و در چنین روزی در کنار شش گوشه ی اربابت باشی...


در کنار آن شش گوشه ی آسمانی که آخر روزی جانت را فدای همان شش گوشه ی آسمانی می کنی که به تو این همه دیوانگی محض داد...


تو را به مرز جنون رساند و عاقل کرد و تمام این تناقضات زیبا و به شیرینی عسل را سهم لحظه های تو کرد...


تناقضاتی که تنها و تنها وقتی به آن ها می رسی که شش گوشه ی اربابت را دیده باشی...


و این تناقض یکی از شیرین ترین تناقضات دنیاست...



تنها می دانم که این روزها در دل کوچکم به قدر ِ بی نهایت پر شده است از این تناقضات شیرین...






+ امشب با تمام وجودم برای نابودی وهابیون دعا کردم...

می تونید از لینک زیر مستند بهشت ماندنی است رو که مربوط می شه به تخریب بقیع توسط وهابیون دانلود کنید...مستند خیلی جالبیه...

بهشت ماندنی است...


+ التماس دعا دوستان...

در حق هم دعا کنیم

ارتفاع ِ خواب هایم...

هوالغریب...



روی یک بلندی ایستاده بودم...مثل ایستادن روی لبه ی یک دیوار...دستم را به دیوار تکیه داده بودم و در دلم ترسی به قدر بی نهایت بود ازین ارتفاعی که بر فراز آن ایستاده بودم...وقتی به پایین نگاه می کردم تمام وجودم می لرزید از آن همه بلندی....آن هم منی که هیچ گاه از ارتفاع ترس نداشتم و همیشه عاشق بلندی بوده ام...اما این بلندی بند بند وجود ِ خسته ام را می لرزاند...


یادم است مادرم را در خواب دیدم...او در امان بود ولی من در آستانه ی افتادن بودم از آن بلندی...و نگرانی او را در خواب از افتادنم خوب به یاد دارم...


و من در دلم چقدر ترس بود که آیا زنده می مانم یا از آن بلندی می افتم و هیچ چیز از من نمی ماند...بلندی که وقتی به آن پایین نگاه می کردم تمام وجودم می لرزید....


اما نمی دانم چه شد ولی حسی در خواب به من می گفت بپر...بپر...


اما در دلم ترسی به قدر بی نهایت بود...


و نمی دانم آن همه شجاعت از کجا آمد که من پریدم...و خیلی جالب بود وقتی که پریدم اصلا نیفتادم از هیچ بلندی ای...


تنها افتادم روی زمین...در همان ارتفاع افتادم...انگار که دیگر آن ارتفاع نبود...


آن ارتفاع را می دیدم ولی انگار کسی در کنار آن لبه ی باریک یک دیوار کشید که وقتی من خودم را رها کردم اصلا نیفتادم...


و بعد دیدم که خیلی ها بالای سرم بودند و نگران ِ من...


گیج بودم ولی خوب بود...گیج بودم که چه شد از آن ارتفاع نجات یافتم...


خواب خیلی عجیبی بود...


درست حال این روزهای خودم بود...


بودن در اوج زندگی...


و کاش که آخر این در اوج بودن خودم هم مثل خوابم شود...


دیشب پر بود از خواب های عجیب که هنوز هم در حکمت آن ها می مانم...وقتی دیشب از آن خواب عجیبم بیدار شدم وقت نماز بود و بعد از نماز این خواب را دیدم... خواب اول پر بود از تو و باز در راه بودن من برای رسیدن به آن حرم آسمانی و اشک های بی پایان ِ من... آخ که آخر روزی جانم را فدای آن شش گوشه ی آسمانی می کنم که این قدر تمام وجودم را درگیر خودش کرده است....


تنها نوشتم که یادم بماند این روزها را ...


تنها نوشتم برای خودم و او...


تنها همین...





+درست عین همین چتر باز ها پریدم ... اما خیالم گرم چتر نجات پشتم نبود... تنها نیرویی مرا وادار به پریدن می کرد و عین این چتر بازها اصلا به زمین بر نگشتم باز...در همان ارتفاع ماندم...تنها دیگر ترس این سقوط از وجودم رفته بود برای همیشه...

برای آقای ستاره پوش-12

هوالغریب....



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر تنها و تنها مرد حاضر در این دنیای گرد


سلام آقای خوبم...



سلامی به رنگ و بوی دلی که بیتاب است...سلامی به رنگ و بوی دلی که این روزها تنها لبخند تلخی روی لبانش است...لبخندی که هیچ کس نمی فهمد که این لبخند از هزاران گریه نیز دردناک تر است...


لبخندی که می شود بغض...می شود اشک های نیمه شب...اشک های یواشکی...


می شود حال امشب و دلتنگی بیش از حد آن...



خلاصه بگویم...


                                     می شود حال من...



می شود وسط عروسی بود و دل آدمی جای دیگری باشد...تو نشسته ای بین یک عالمه آدم که شادند و تو هم با همان لبخند، خودت را در شادی ِ عروسی پسر عمه ات شریک کرده ای ولی دلت جای دیگری است.... در دلت تنها دعایی را بدرقه ی راهشان می کنی...


ناگهان در میان آن همه شادی نگاهت مات میشود و چشمانت تا می آید که به اشک بشیند خودت را جمع می کنی و به دلت قول می دهی که طاقت بیار که تا به خانه رسیدی با سر می رویم سراغ آقای ستاره پوش...


و بعد خودت را جمع می کنی و همان لبخند روی صورتت نقش می بندد...و هیچ کس نمیفهمد که خنده های فاطمه چقدر درد دارد امشب...


نگاهت را بین تمام آن رقص نور ها و روشن و خاموش شدن چراغ ها و صدای شادی تمام آن زنان گم می کنی...بین تمام آن رقص های دسته جمعی...همان رقص ها که همه گم می شوند بین تمام آن رقص نورها و تو تنها یک عالمه صدا می شنوی و نگاهت مات دستان خودت است....دستت نا خودآگاه می رود روی پلاک دور گردنت...پلاکی که بی نهایت دوستش داری...پلاکی که نام خداوند بر آن حک شده است...


و بعد غرق او می شوی و دلت قرار می گیرد...



نگاهت باز می رود روی دستان خودت ...


و بعد باز هم همان لبخند سراغ تو می آید تا هیچ کس در آن سالن نفهمد که در دل تو چه غوغایی به پا شده است...و چقدر سخت است بودن در این شرایط...



آقای خوبم....

در تمام این لحظه ها شما که شاهد حال ِ این کمترین بودید...

شاهد بودید که تمام مدت آب می خوردم که این بغض ناگهان در میان آن هم آدم آبروی این دل ِ دیوانه را نبرد...


شاهد بودید که آنقدر این بغض را در خودم فرو ریختم که همان لحظه در صورتم از همان جوش های عصبی زد...و حال چقدر درد می کند تمام صورتم...


آقای خوبم...

تنها خودتان شاهد هستید که در دلم چه خبر است...تنها خودتان...


آنقدر که خواب باز بر چشمانم حرام شده است...حتی اگر سرم از شدت درد در حال انفجار باشد و چشمانم سرخ از شدت درد...


جمعه ها قرار بر بی قراریست...


و این روزها که روزهای سرنوشت ساز دل ِ این کمترین است بیشتر از همیشه این بی قراری مهمان لحظه هایم شده است...


بی قراری ِ محضی که کاش قرار بیاورد ...


کاش که قرار بیاورد...


قراری که رنگ و بوی ماندن و داشتن بدهد...


قراری که طعم خوش بودن بدهد...


قراری که طعم داشتن بدهد...


قراری که قرار بدهد تمام بی قراری های این دخترک را...




آقای خوبم...


می شود هوای دل هامان را داشته باشید در این روزهای سرنوشت ساز؟!






+این عکس همان پلاک است...




اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج