.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

ارتفاع ِ خواب هایم...

هوالغریب...



روی یک بلندی ایستاده بودم...مثل ایستادن روی لبه ی یک دیوار...دستم را به دیوار تکیه داده بودم و در دلم ترسی به قدر بی نهایت بود ازین ارتفاعی که بر فراز آن ایستاده بودم...وقتی به پایین نگاه می کردم تمام وجودم می لرزید از آن همه بلندی....آن هم منی که هیچ گاه از ارتفاع ترس نداشتم و همیشه عاشق بلندی بوده ام...اما این بلندی بند بند وجود ِ خسته ام را می لرزاند...


یادم است مادرم را در خواب دیدم...او در امان بود ولی من در آستانه ی افتادن بودم از آن بلندی...و نگرانی او را در خواب از افتادنم خوب به یاد دارم...


و من در دلم چقدر ترس بود که آیا زنده می مانم یا از آن بلندی می افتم و هیچ چیز از من نمی ماند...بلندی که وقتی به آن پایین نگاه می کردم تمام وجودم می لرزید....


اما نمی دانم چه شد ولی حسی در خواب به من می گفت بپر...بپر...


اما در دلم ترسی به قدر بی نهایت بود...


و نمی دانم آن همه شجاعت از کجا آمد که من پریدم...و خیلی جالب بود وقتی که پریدم اصلا نیفتادم از هیچ بلندی ای...


تنها افتادم روی زمین...در همان ارتفاع افتادم...انگار که دیگر آن ارتفاع نبود...


آن ارتفاع را می دیدم ولی انگار کسی در کنار آن لبه ی باریک یک دیوار کشید که وقتی من خودم را رها کردم اصلا نیفتادم...


و بعد دیدم که خیلی ها بالای سرم بودند و نگران ِ من...


گیج بودم ولی خوب بود...گیج بودم که چه شد از آن ارتفاع نجات یافتم...


خواب خیلی عجیبی بود...


درست حال این روزهای خودم بود...


بودن در اوج زندگی...


و کاش که آخر این در اوج بودن خودم هم مثل خوابم شود...


دیشب پر بود از خواب های عجیب که هنوز هم در حکمت آن ها می مانم...وقتی دیشب از آن خواب عجیبم بیدار شدم وقت نماز بود و بعد از نماز این خواب را دیدم... خواب اول پر بود از تو و باز در راه بودن من برای رسیدن به آن حرم آسمانی و اشک های بی پایان ِ من... آخ که آخر روزی جانم را فدای آن شش گوشه ی آسمانی می کنم که این قدر تمام وجودم را درگیر خودش کرده است....


تنها نوشتم که یادم بماند این روزها را ...


تنها نوشتم برای خودم و او...


تنها همین...





+درست عین همین چتر باز ها پریدم ... اما خیالم گرم چتر نجات پشتم نبود... تنها نیرویی مرا وادار به پریدن می کرد و عین این چتر بازها اصلا به زمین بر نگشتم باز...در همان ارتفاع ماندم...تنها دیگر ترس این سقوط از وجودم رفته بود برای همیشه...