.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-12

هوالغریب....



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر تنها و تنها مرد حاضر در این دنیای گرد


سلام آقای خوبم...



سلامی به رنگ و بوی دلی که بیتاب است...سلامی به رنگ و بوی دلی که این روزها تنها لبخند تلخی روی لبانش است...لبخندی که هیچ کس نمی فهمد که این لبخند از هزاران گریه نیز دردناک تر است...


لبخندی که می شود بغض...می شود اشک های نیمه شب...اشک های یواشکی...


می شود حال امشب و دلتنگی بیش از حد آن...



خلاصه بگویم...


                                     می شود حال من...



می شود وسط عروسی بود و دل آدمی جای دیگری باشد...تو نشسته ای بین یک عالمه آدم که شادند و تو هم با همان لبخند، خودت را در شادی ِ عروسی پسر عمه ات شریک کرده ای ولی دلت جای دیگری است.... در دلت تنها دعایی را بدرقه ی راهشان می کنی...


ناگهان در میان آن همه شادی نگاهت مات میشود و چشمانت تا می آید که به اشک بشیند خودت را جمع می کنی و به دلت قول می دهی که طاقت بیار که تا به خانه رسیدی با سر می رویم سراغ آقای ستاره پوش...


و بعد خودت را جمع می کنی و همان لبخند روی صورتت نقش می بندد...و هیچ کس نمیفهمد که خنده های فاطمه چقدر درد دارد امشب...


نگاهت را بین تمام آن رقص نور ها و روشن و خاموش شدن چراغ ها و صدای شادی تمام آن زنان گم می کنی...بین تمام آن رقص های دسته جمعی...همان رقص ها که همه گم می شوند بین تمام آن رقص نورها و تو تنها یک عالمه صدا می شنوی و نگاهت مات دستان خودت است....دستت نا خودآگاه می رود روی پلاک دور گردنت...پلاکی که بی نهایت دوستش داری...پلاکی که نام خداوند بر آن حک شده است...


و بعد غرق او می شوی و دلت قرار می گیرد...



نگاهت باز می رود روی دستان خودت ...


و بعد باز هم همان لبخند سراغ تو می آید تا هیچ کس در آن سالن نفهمد که در دل تو چه غوغایی به پا شده است...و چقدر سخت است بودن در این شرایط...



آقای خوبم....

در تمام این لحظه ها شما که شاهد حال ِ این کمترین بودید...

شاهد بودید که تمام مدت آب می خوردم که این بغض ناگهان در میان آن هم آدم آبروی این دل ِ دیوانه را نبرد...


شاهد بودید که آنقدر این بغض را در خودم فرو ریختم که همان لحظه در صورتم از همان جوش های عصبی زد...و حال چقدر درد می کند تمام صورتم...


آقای خوبم...

تنها خودتان شاهد هستید که در دلم چه خبر است...تنها خودتان...


آنقدر که خواب باز بر چشمانم حرام شده است...حتی اگر سرم از شدت درد در حال انفجار باشد و چشمانم سرخ از شدت درد...


جمعه ها قرار بر بی قراریست...


و این روزها که روزهای سرنوشت ساز دل ِ این کمترین است بیشتر از همیشه این بی قراری مهمان لحظه هایم شده است...


بی قراری ِ محضی که کاش قرار بیاورد ...


کاش که قرار بیاورد...


قراری که رنگ و بوی ماندن و داشتن بدهد...


قراری که طعم خوش بودن بدهد...


قراری که طعم داشتن بدهد...


قراری که قرار بدهد تمام بی قراری های این دخترک را...




آقای خوبم...


می شود هوای دل هامان را داشته باشید در این روزهای سرنوشت ساز؟!






+این عکس همان پلاک است...




اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج


نظرات 10 + ارسال نظر
فهیمه جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 12:31

سلام فاطمه عزیزم
قربون دلتنگی و بیقراریت
قربون بغض های فروخورده ات
قربون سردرد و چشمای سرخت
همه اش خریدار داره. قیمتش هم بالاست. چون ارزشش خیلی زیاده. چون نابه. پاکه. خالصه. خیلی کم پیدا میشه. خیلی کم.
انشاءا... خود آقای ستاره پوش اجرتو بده. اجر صبرتو. اجر حالتو. اجر دل بیقرار و تنهاتو.
چه پلاک قشنگی! به به!
خودشو پلاک اسمش همراه حال دلت باشه.
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی قراری است
آخ جون اولین نفر بودم که برات نظر گذاشتم!
التماس دعا

سلام فهمیمه جان

لطف داری بهم عزیزم...
شرمندم نکن...

این پلاک رو خیلی خیلی دوست دارم...وقتی دوره گردنمه بهم آرامش میده...هم این پلاک و هم پلاکی که همیشه دوره گردنمه...

منم برات بهترین ها رو می خوام...
و ممنون که چند ساله که میای و میخونی سنگ صبور منو..

و ممنون بابت این شعر زیبا که تسکین شده خیلی وقتا برای دلم...
ممنون که برام نوشتیش

محتاجم به دعاهای خوبت بانو...

نازی جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 17:57

***اللهم عجل لولیک الفرج***

و پلاکت


من به جای بوس اینو میذارم
آقا من اون بوسو میبینم وحشت میکنم انگار میخواد بیاد منو بخوره :دی

***آمین***

اوهوم...پلاکی که برای تو خیلی آشناس همزاد خانومی

منم همین شکلی که قبلا تصویب شده بود به عنوان بوس رو بیشتر قبول دارم و به دلم می شینه...
یه قول تو این انگار میخواد آدمو بخوره:دی

از همه قشنگ ترش به نظرم این شکلکشه فقط

لیلیا جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 20:45

سلام بانو...

آره کم پیدام.... اصن تو این دنیا نیستم...................

خوبم ممنونم.

چه قدر دلم برات تنگ شده فاطمه....

اما خب.... نمیدونم چی بگم.

سلام...

چی بگم بانو...حتما دلیل داری برای این کم پیدا شدن ها...

دل منم برات تنگ شده بود ...

کاش این سکوت و کم پیدا شدن از سره رضایت باشه که خب خیلی معلومه که این سکوت از سره رضایت نیست...

مژگان شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 10:15 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

آقای خوبم...
می شود هوای دل هامان را داشته باشید در این روزهای سرنوشت ساز؟!
بین تک تک جمله ها و کلماتت همین یک خواهش مرا بس فاطمه


سلاممممم به روی ماه ِ بهترین فاطمه
خوبی مهربون
منم دیروز عروسی بودیم . بدجور توی اون شلوغی حوصلم سر رفته بود. اصلا مونده بودم چطور اون همه آدم با انزژی تو هم بالا و پایین می پریدن ...
بقول خودت وااااالا
اما غروبش برای بدرقه عروس رفتیم تا کلاردشت . هوای مه آلود و بارون نم نم تو جاده . خیلی چسبید
خیلی با بوی بارون یادت بودم فاطمه . بجای تو رفتم پایین یه کم خیس شدم!
مراقب خودت باشو خانوم گل

راستش برای خودمم همین بخش بسه مژگان...

سلاااااااااااااام مژگان خانوم گل
چه جالب که توام عروسی بودی...
وقتایی که حوصله ی عروسی نداشته باشم همین میشه دیگه...
در کل سرو صدای زیاد و شلوغی زیاد اعصابمو خورد می کنه

آخی...چه قدر قشنگ...ایشالله که به حق همون بارون خوشبخت بشن...

من عاشق هوای شمالم مخصوصا وقتی این مدلی میشه بین اون همه سبزی محض...
چقدر خوب...

یک دنیا ممنون که جای منم رفتی:*
ذوق کردم...

توام مراقب خودت باش مژگان خانوم گل

محمدرضا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 22:05 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
...
...
...
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام...

سکوت !!!!


آمین

نازنین شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 22:08

میفهمم چی میگی!
وقتی توی یه جمع باشی ولی نه دلت نه حواسِت اونجا نباشه..

منم چندبار خواب میبینم دارم میرم سفر! آخرینش هم همین امروز صبح
خیلی وقتها خوابهامون متاثر از احوالات درونیمونِ
امیدوارم تعبیر خوابت پرتاب شدن توی خوشبختی و آرامش باشه

این وقتا آدم خیلی اذیت میشه نازنین...
خیلی...

راس میگی..بی تاثیر نیست این احوالات درونی ولی خب نه همیشه...

ممنونم...

ایشالله که بهترین ها برات اتفاق بیفته...
همیشه تو دعاهام به طور ویژه به یادت هستم

لیلیا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 22:43

سلام بر تنها و تنها مرد حاضر در این دنیای گرد...

سلامی به رنگ و بوی دلی که بیتاب است...

......

....

.لبخندی که هیچ کس نمی فهمد که این لبخند از هزاران گریه نیز دردناک تر است...

لبخندی که می شود بغض...
می شود اشک های نیمه شب...
اشک های یواشکی...

می شود حال من...

....تو نشسته ای بین یک عالمه آدم که شادند و تو هم با همان لبخند....
ولی دلت جای دیگری است....
در دلت تنها دعایی را بدرقه ی راهشان می کنی...

ناگهان در میان آن همه شادی نگاهت مات میشود و چشمانت تا می آید که به اشک بشیند خودت را جمع می کنی و به دلت قول می دهی که طاقت بیار....


خودت را جمع می کنی
....هیچ کس نمیفهمد که خنده های فاطمه چقدر درد دارد امشب...


تا هیچ کس در آن سالن نفهمد که در دل تو چه غوغایی به پا شده است...و چقدر سخت است بودن در این شرایط...


آقای خوبم...یا صاحب الزمان(عج)...
تنها خودتان شاهد هستید که در دلم چه خبر است...تنها خودتان...


جمعه ها قرار بر بی قراریست...
جمعه ها از زندگی سیر میشم!
جمعه ها دیوونه میشم ! و خسته خسته تر از هر وقتی!

مثل دیروز...



روزهای سرنوشت ساز ...

بی قراری که
کاش که قرار بیاورد...
قراری که رنگ و بوی ماندن و داشتن بدهد...
قراری که طعم خوش بودن بدهد...
قراری که طعم داشتن بدهد...


دل! البته اگه دلی مانده باشد! آقا هوای دل هایمان را داشته باش!



فاطمه...

چی بگم چی بگم از این همه درد تو... از این همه غمی که تو دلت داری!

اما غم نخور...

اراب هواتو داره... آخه تو فاطمه شی...

غم نخور بانو...

آخی...

چقدر دلم هوس ِ این طومارهای قشنگتو کرده بود...

از همون طومارا که خوب بلدی دست بزاری رو نکاتی که برات از بقیه جاها مهم تر بودن

ممنون...
دوست دارم مثل همیشه تو سکوت بخونمش...



و اما بند آخر با همه ی وجود بازم منو لرزوند...

ارباب هوامو داره چون فاطمشم...
ارباب هوامو داره چون فاطمشم...
ارباب هوامو داره چون فاطمشم...
ارباب هوامو داره چون فاطمشم...
ارباب هوامو داره چون فاطمشم...


آآآخ لیلیا...

لیلیا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 22:48

بعضی وقتا خسته میشم از اینکه همش باید خودمو جمع و جور کنم و لبخند بزنم! لبخندی که از هزاران گریه دردناک تر است!

اوهوم...

خوب می فهمم چی میگی!!!

ایشالله که همه چیز به زودی خوب بشه برات

محمدرضا یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 19:25 http://mamreza.blogsky.com

صدای گریه می‏آید! … صدای ضجه فرشتگان!
بقیع، امشب دوباره، در خاک تو خورشیدی خواهد دمید و ستاره ‏ای به آسمان خواهد شتافت!
سلام.
شهادت امام جعفرصادق علیه السلام تسلیت باد.

سلام

منم تسلیت میگم

بقیع...غریب ترین کلمه ایه که من تو تموم عمرم شنیدم...
غریب ترین

s@rv دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 19:25 http://sarvenaz.blogsky.com

سلام فاطمه خانم عزیز
ابتدا شرمسارم که با این خط خطی های ناچیزم دروبلاگ موجب اندوه وناراحتی سرکاررا فراهم کردم.
وپوزش ازتاخیرم که علت آن مسافرت بود تا ساعاتی قبل که برگشتم ودرفرصتی کوتاه موفق شدم ازپیامهای ارزشمنددوستان بهره مند گردم
ازحضورتان بسیار ممنون وخوشحالم که سعادت خواندنتان نصیبم شد با مطالبی عارفانه .معنوی وبسیار زیبا وارزشمند/هرچنداندوهش را فراموش نمیکنم
بهاری باشید

سلام ...

این چه حرفیه...شرمندم نکنید...فقط اونقدر زیبا بود که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و چشمام پره اشک شد...چون خیلی به حالم میخورد...

شما هر وقت که بیاید حضورتون برای من خیلی ارزش داره استاد عزیز...

نظر لطف شماست نسبت به من و متن هام..همیشه به من لطف داشتید و دارید استاد عزیز

اندوهش...درسته...حق با شماست..

سبز باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.