.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

او که باید...


هوالغریب...



وقتی آشفته که باشی حتی اگر بهترین حرف ها را هم بزنی او که باید تمام آشفتگی های تو را خواهد فهمید...


او که باید تمام حال تو را خواهد فهمید...

او که باید تمام دردهای تو را خواهد فهمید...



                یک جور بده بستان ِ عاشقانه...



تو می فهمی ...

او می فهمد ...


                   و این زیباترین همسانی ِ عاشقانه ی دنیاست...



بی قراری هایش را می فهمی...بی توجه به تمام مسائل ظاهری...

بی قراری هایت را می فهمد ...بی توجه به تمام مسائل ظاهری...



عاشق می شوی...

عاشق می شود...


وقتی حتی درد می کشی او که باید می فهمد...

وقتی حتی درد می کشد تو که باید می فهمی...


اصلا زحمت یکدیگر را کشیده اند که به این مرحله برسند...

تا به دنیا و خودشان ثابت کنند که هنوز دل می تواند اگر درست جهتش بدهند تو را به بهترین ها برساند....


به بهترین اوج ها...


و هنوز دل پیروز ِ زندگیست...


پس تلاش ِ بیهوده بی فایده است برای پنهان کردن بی قراری ها...چون او که باید خواهد فهمید و تو که باید خواهی فهمید...


و این می شود اوج ِ نزدیک شدن روح ها به یکدیگر...




         اوج همان بده بستان ِ عاشقانه...


                                                 و این یعنی زندگی...






+ چه عاشقانه ی نابی دارد متن روی عکس...

جا ماندن ِ فاطمه...

هوالغریب...



امروز هم از آن روزهایی بود که صبح با صدای اذان مسجد بیدار شدم...تا صدای الله اکبر را شنیدم بیدار شدم...بیدار شدم و صدای اذان تمام وجودم را نمی دانم چرا لرزاند...هرچند که علت این لرزش را خوب می دانم...


لرزیدم چون دعوت شدم ولی...


ولی حیف که خیلی چیزها دست ما نیست...


و بعد به عادت همیشه دراز کشیدم روی تختم و از پنجره زل زدم به آسمان و ستاره های کمی که می شود از پنجره دیدشان...

زل میزدم و در دلم چقدر حرف بود...


کلی طول کشید تا خوابم برد...و در این مدت بماند بین من و خدا و عکس بالای تختم که چه بر من گذشت...


بگذریم...


نمی دانی چقدر درد دارد حس جامانده را داشته باشی...مثل حسی که خیلی وقت ها بچه مدرسه ای که بودم وقتی از سرویس مدرسه جا می ماندم داشتم...


کاش که تمام جا ماندن ها مثل همان سرویس مدرسه بود...


ولی حیف که گاهی بعضی جا ماندن ها آنقدر درد برایت می آورد که حاضری هزار برابر این دردهای جسمانی را تحمل کنی ولی حتی یک لحظه این حس ِ جاماندن را به این شکل تجربه نکنی...


حاضری همه چیزت را بدهی اما هیچ گاه جا نمانی...


ولی در دلم می دانم که این جا ماندن هم حکمتی دارد...


ولی بعضی جا ماندن ها را حتی اگر حکمتشان را هم بدانی باز هم دلت می سوزد...دلت می سوزد و جان میدهد و می شود حال صبح تا الان ِ من...


می شود آماده شدن برای رفتن به کلاس آن هم با آن همه درد جسمانی ولی در راه منشی آموزشگاه زنگ می زند که کلاس این ساعت کنسل شده و تو خوشحال میشوی که مجبور نیستی با این حالت بروی سر کلاس...


و بعد تو می مانی و همان حسی که از اذان صبح آمده بود سراغ دلت...


و چقدر درد دارد وقتی دل ِ دخترک پر از حرف باشد ولی جا مانده باشد...جا مانده باشد ...


و چقدر جا ماندن سخت است...






+ در حق هم دعا کنیم...
التماس دعا...


+ اندازه ی دریا عطش دارم
این سینه اقیانوس ِ آشوبه

امشب بزار از اشک خالی شم
من عاشقم گریه واسم خوبه....

دیوانگی هایم برای ارباب-2

هوالغریب....



باز هم دلم دیوانگی به سرش زد...


چند شب پیش خواب دیدم می خواستم آماده ی سفر کربلایش شوم...و آن ذوق و برق چشمانم در خواب...


آنقدر این خواب واقعی بود که وقتی بیدار شدم تا چند لحظه گیج و منگ این خواب بودم که آیا واقعی بود!!!


و از آن روز باز هم داغ ِ این دیوانه شدن دلم تازه شد...هر چند که این داغ تا ابد تازه است...


و چقدر این تازه شدن عطش برای ارباب به جان می نشیند...


و چقدر این عطشی که به جانم افتاده دارد تمام قانون های وجودی ام را به بازی می گیرد...


و دلم چقدر این روزها دوباره بر فراز تل زینبیه ایستاده است...درست عین همان روز...دوباره بر آن بلندی ایستاده است...بلندی که وقتی بر فرازش می ایستی تازه می فهمی کربلا یعنی چه...تازه اوج داغ را می فهمی...تازه آن وقت است که کربلا برایت معنا می گیرد...آن وقت است که تمام آن صحنه ها جلوی چشمانت تصور می شود...تازه می فهمی که تو کجای این زمین ِ داغدار ایستاده ای...تازه می فهمی که جای ِ قدم های چه کسی ایستاده ای...کربلایی که روی صبر ِ او کربلا شد...


آن وقت با تمام بند بند وجودت به این حرف می رسی که کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...


 تو روی زمینی ایستاده ای که تا ابد داغ کربلا بر دلش تازه است...درست عین آن سنگ سرخ در کنار حرم ارباب...سنگی که سرخی اش یادگار خون ارباب است...یادگار ِ ثارالله...


ثارالله...  یعنی خون ِ خدا...  و آن سنگ سرخی اش از سرخی خون ِ خداست...


ثارالله یعنی خونی که خداوند خودش انتقامش را می گیرد...و انتقام گیرنده اش تنها خداست و بس....


آخر این خون تنها برای خدا داده شد و بس...


داغیه داغ ِ کربلا تا ابد تازه است ...درست عین روز اول...درست به سرخی غروب های دلگیر و پر از غم کربلا...


غروبی که خورشید عجیب سرخ می شود در کربلا...انگار خورشید خوب می فهمد که در کربلا باید همیشه سرخ غروب کند...خورشید در کربلا درست به سرخی همان غروب ِ کربلاست...


محال است در تل زینبیه بیاستی و دلت فرو نریزد...


لرزش زانوانت وقتی به اوج می رسد که فکر می کنی که اینجا جای قدم های کیست...


و آن وقت است که تو سراپا اشک می شوی برای ارباب...


و می شوی خواندن زیارت عاشورا در تل زینبیه...می شوی سراپا التماس چشمانت به آن خانوم که داشت آنجا را جارو می کرد که فقط لحظه ای بر تو منت بگذارد و اجازه دهد آنجا را جارو بزنی...


و بعد که آن خانوم نگاه پر از التماس تو را می بیند جارو را به دست تو می دهد و تو می شوی سراپا شکر ...


و از ارباب ِ دلت تشکر می کنی...


و بعد با صاحب آن بلندی عهدی در دلت می بندی و می آیی...


یعضی سفرها را هر چه بگویی و از آن ها بنویسی هرگز تمام نمیشود...



ارباب خوبم...


این روزها روزهای سرنوشت ساز دلم است...


همان دلی که در صبح آخر در آن نگاه آخر به آن شش گوشه ی آسمانی در همان جا گذاشتمش و آرام آرام دور شدم از دلم...

همان نگاه های آخر که اشک نداشت...نگاه های آخری که چشمانم تنها نگاه بود و بس...و حتی همان وقت هم در همین سنگ صبور نوشتم که چقدر آن اشک های نیامده در آن صبح آخر حسرتش بر دلم ماند...اشک هایی که نمی دانم چرا نیامد...


نمی دانم شاید به جای خودم دلم در آن شش گوشه ی آسمانی به جای من اشک می ریخت و من را بدرقه می کرد...



یعنی هنوز دلم در کنج شش گوشه تان است؟!


یعنی هنوز هم آنجا می گردد و طواف می کند؟!


یعنی هنوز هم همان گوشه نشسته است و سر بر ضریح گذاشته و اشک می ریزد؟!

اشک هایی که هر چه از آن ها بگویی تمام نمی شود...وقتی سر بر شش گوشه اش می گذاری دلت می خواهد زمین بیاستد و تو تا ابد بر شش گوشه ی اربابت اشک بریزی...


درست عین اشک های الان من که هنوز هم از تصور آن اشک هایم در کنج آن شش گوشه می آید...


کاش که دلم در همان کنج مانده باشد...


این روزها دلم تنها مات کربلاست و عکس بین الحرمین بالای تختم...


عکسی که محال است روزم را با نگاه به آن شروع و با نگاه به آن تمام نکنم...


آخ که آنقدر دلم این روزها،روزها ی سختی را گذرانده است که به اوج خیلی چیزها رسیده است...



ارباب خوبم...


میشود هوای دلم را در اوج داستانش داشته باشید؟!



           

  + دلم تنگه غروب کربلاست...


برای تو که تمام وجود ِ فاطمه ای...

هوالغریب....



دلم هوای تازه می خواهد...


هوایی که بوی محض ِ بودن تو را بدهد ای تمام وجود ِ خسته ی فاطمه...


هوایی که چشمانم را ببندم و چشم ببندم به روی تمام دردها و بعد تنها غرق شوم در وجود محض ِ تو...


و بعد هم تمام شود...


تمام شود ...


این روزها دلم ساکت شده است.... تنها کارش شده است زل زدن به ماه آسمان و دیدن چهره ی معصومت در ماه آسمان...


این روزها تنها مات توام..



مات توام ای بهترین برای فاطمه...




همیشه مراقب فاطمه ی کوچکت باش...


همیــــــــــــشه...





برای آقای ستاره پوش-11

هوالغریب....



سلام بر یگانه مرد حاضر در این دنیای پر از نامردی


سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیایمان


سلام بر کسی که یگانه دلیل حیات این کره ی خاکیست



سلام آقای خوبم...



این بار با حالی آمده ام سراغ جمعه هایم که تنها خودتان آن را می دانید و بس...


این بار با دلی دیوانه تر آمده ام...با دلی که این روزها آنقدر دیوانگی به سرش زده که شب ها خواب را از چشمانم می دزدد...


من هنوز شما را نمی شناسم...هنوز فاصله ام با شما بی نهایت است...چون هنوز نمی دانم در کجای این برهوت گیر کرده ام...در برهوتی که خیلی ها حرف از شما می زنند ولی بین آن ها و شما میلیون ها سال نوری فاصله است...


کسی در گوشه ای ادعای دیدن شما را می کند...کسی آن گوشه هزار جرم و جنایت می کند و در دلش افتخار می کند که دارد خودش را به این حرف می رساند در زمان ظهور باید فساد و فحشا زیاد باشد...


هر کس جوری حرف می زند...هر کس برداشت خاصی دارد از آخر الزمان و از شما...


و این میان من مانده ام با یک دل...آن هم یک دل ِ دیوانه...دلی که تمام دیوانگی هایش را مدیون شش گوشه ی جد بزرگوارتان است...


من مانده ام و انبوهی از نظرات مختلف ولی این میان، من فاطمه ی کوچکی هستم که عطش به جانش افتاده...عطش ِ دانستن...عطش آگاهی... عطش ِ عشق...



وقتی به مرز ِ عطش برسی همه چیز رنگ می بازد...




تنها با دلم و عشق او جلو می روم در این برهوت ِ مردانگی...



در این برهوتی که محبت خاندان شما را داشتن یعنی عین خوشبختی...



آقای خوبم...


دلم کمی نور می خواهد که بفهمد...کمی قد می خواهد که حکمت ها را بفهمد...


آقای خوبم...


این راه بسیار پر خطر است و بسیار فریبنده...

بر این فاطمه ی کمترین قدرت بدهید که فریب ظواهر را نخورد...


بر این کمترین کمی اجازه ی شناخت بدهید...عطشی به قدر بی نهایت به جانم افتاده...

و این عطش من و دلم را به اوج دیوانه شدن ها رسانده است...


بر این کمترین کمی قدرت دهید که بفهمد انتظار یعنی چه و منتظر واقعی کیست و چه کار باید بکند...



آقای خوبم...


هیچ گاه آدم ِ دست روی دست گذاشتن نبوده ام و نیستم....برای همین هم اندکی آگاهی می خواهم که بفهمم کجای این برهوت ایستاده ام...


در این برهوت ِ تاریکی ِ محض و این جاده ی تو در تو  قلبم اندکی نـــــور می خواهد که  بر راه درست در این جاده ی تو در تو تا رسیدن به هدفش بماند...


در این جاده ی تو در تویی که هزاران رنگ دارد و هزاران وسوسه...وسوسه هایی از جنس شیطان...


شیطانی که کارش زیبا جلوه دادن است...


و این میان کمی نــــــــور می خواهم که فریب ِ تمام این ظواهر را نخورم...


فریب آن ها که خیلی هاشان را با چشم خود می بینم...همان ها که اعتقادشان این است که نماز بخوان و روزه بگیر بس است دیگر...



من این قــــد را نمی خواهم....


من این تکرار را نمی خواهم آقای خوبم...


دلم فراز و فرود های عاشقانه می خواهد...


دلم می خواهد برای هر چه به آن می رسم هزار بار جان دهم ولی با عشق به آن برسم...



آقای خوبم...


در زندگی ام تمام سعی ام را کرده ام که هیچ گاه اسیر این ظواهر نشوم...برای همین هم از تمام ظاهر های فریب دهنده ی این دیار بیزارم...


از تمام ظواهری که به تو می گوید باید این گونه باشی...از تمام ظواهری که به تو القا می کند که دوره ی این حرف ها گذشته است...


من از تمام این ظواهر فریب دهنده ی این دیار بیزارم...


ولی این هم نوعی امتحان ِ ایمان است دیگر...


این که در موقعیت قرار بگیری و باز بمانی پای تمام دیوانگی های دلت...


زیرا با بند بند وجودت به آن رسیده ای...


آقای خوبم...


در این جاده ی پر از خطر و تاریکی قدرتم دهید تا بتوانم خوب را از بد تشخصیص دهم...تشخصیص دهم که کدام راه ها من را به هدفم می رساند و کدام راه ها در ابتدا شاید آن قدر فریبنده به نظر بیاید و دلم را بلرزاند ولی بعد که رفتم بفهمم که میلیون ها سال نوری دور شده ام....



آقای خوبم....


همیشه با تمام وجودم محبت خاندان شما را خواسته ام...


و این بار باز هم با تمام وجودم محبت اهل بیت را میخواهم...


میخواهم که جادوان شود این محبت در بند بند وجود این کمترین...




و خداوند آن روز را نیاورد که قلبم تهی شود از این محبت در این جاده ی تو در تو...


نیاید آن روز که آنقدر فریب ِ ظواهر را بخورم که ذره ذره این محبت از وجودم خالی شود و نفهمم که کی و کجا آن را از دست داده ام....


بشکند پاهایم اگر بخواهد در مسیری غیر از محبت اهل بیت قدم بردارد...


کور شود چشمانم اگر بخواهد خطی غیر از خط اهل بیت را دنبال کند...



آقای خوبم....


در این برهوت ِ هزار رنگ اندکی نــــــور بر قلبم بریزید که هیچ گاه از مسیر محبت اهل بیت دور نشوم...


آقای خوبم...



                         میشود اندکی معرفت جاودان ِ قلب این کمترین شود؟!








اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج